جدول جو
جدول جو

معنی بئیجون - جستجوی لغت در جدول جو

بئیجون
از توابع دهستان بهرستاق بخش لاریجان آمل
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیرون
تصویر بیرون
(دخترانه)
پرنده ای که محل زندگی ندارد (نگارش کردی: برون)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بیبون
تصویر بیبون
(دخترانه)
گل بابونه، گلی وحشی که در کوهستانهای کردستان فراوان سبز می شود، (نگارش کردی: بهیبن)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بریجن
تصویر بریجن
تنور، اجاق، فر، تابۀ گلی یا سفالی که روی آن نان می پزند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بریون
تصویر بریون
هر نوع بیماری پوستی همراه با بثورات، قوبا، گریون، گوارون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیرون
تصویر بیرون
خارج، ظاهر چیزی، روی چیزی
بیرون آمدن: خارج شدن، به در آمدن، ظاهر شدن
بیرون آوردن: به در آوردن، چیزی را از جایی درآوردن، آشکار کردن
بیرون رفتن: خارج شدن
بیرون کردن: خارج کردن، به در کردن
فرهنگ فارسی عمید
مرکّب از: بی + دون، کلمه نفی یعنی بدون، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُزْ)
یک نوع پارچۀ گلابتون دوزی و زربفت و کیمخواب. (ناظم الاطباء). نوعی از ابریشم نفیس. (آنندراج). سندس. دیبا. و احتمال دارد معرب پرنون باشد. (یادداشت بخط دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بَ جَ)
تنوری که در آن کماج و نان سنگک پزند و به عربی فرن گویند. (از برهان) (آنندراج). و رجوع به برزن و بریزن شود.
لغت نامه دهخدا
(بَذْ)
قماش نفیس. (برهان قاطع) (از فرهنگ رشیدی) (از آنندراج) (انجمن آرا). اقمشۀ خوب نفیس. (فرهنگ سروری) :
برز بالا بود بلند برین
هست بذیون قماشهای گزین.
(فرهنگ منظوم از فرهنگ سروری)
لغت نامه دهخدا
(بِ یُنْ)
تلفظ عامیانۀ بیلیون. هزارهزارهزار. رجوع به بیلیون شود
لغت نامه دهخدا
(رُ)
لرد بایرون شاعر انگلیسی از خانوادۀ استوارت بود. در سال 1788 میلادی بدنیا آمد. دورۀ تحصیلاتش در دارالفنون کمبریج به پایان رسید و نخستین اشعارش به عنوان ’ساعات بیکاری’ در سال 1808انتشار یافت. چون اشعار او در این زمان غالباً سست و نارسا بود مورد انتقاد یکی از مجلات انگلیسی واقع شد. شاعر جوان بدین سبب آزرده خاطر گشت و منظومه ای به عنوان ’هجو شاعران انگلیسی و منتقدان اسکاتلندی’ انتشار داد. و از این راه شهرتی حاصل کرد. سپس در سال 1809 به عزم ایران و هندوستان راه سفر پیش گرفت و کشورهای پرتغال و اسپانی و یونان و عثمانی را سیاحت کرد، اما چون به قسطنطنیه رسید از سفر ایران و هند چشم پوشید. بایرون در 1812 میلادی به انگلستان بازگشت، در سال 1816 باز ناگزیر به مهاجرت شد و به کشورهای اروپا سفر کرد. در 1823 به یونان رفت و به یاری انقلابگران آن سرزمین با ترکان عثمانی به جنگ پرداخت و در محاصرۀشهر ’می سولونقی’ درگذشت. از آثار او منظومۀ دون ژوان و درام مانفرد معروفست. (از تاریخ قرن نوزدهم و معاصر نصرﷲ فلسفی ص 89)
لغت نامه دهخدا
نامی از نام های حق سبحانه و تعالی، (آنندراج)، خدای تعالی، (فرهنگ فارسی معین)، آنکه از وی تفسیر نتوان کرد و نعتش نتوان نمود، (ناظم الاطباء) : حضرت بیچون، قادر بی چون، خدای تبارک و تعالی، خدای تعالی، نامی از نامهای خدای تعالی:
زنده به آن زندگان که چنین گفت
ایزد سبحان بی چگونه و بی چون،
ناصرخسرو،
ملک العرش بی چون جواب داد که یا محمد اگر تو نبودی یوسف را نیافریدمی، (قصص الانبیاء ص 61) ... سرای باقی هفتاد و چندان بتو رسد و بدیدار بیچون مشرف گردی، (قصص الانبیاء ص 157)،
نگار ایزد بیچونی ای نگاررهی
زهی نگارنگار و زهی نگار گری،
سوزنی،
عمری که میرود همه حال جهد کنی
تا در رضای خالق بیچون بسر بری،
سعدی،
توان در بلاغت به سحبان رسید
نه در کنه بیچون سبحان رسید،
سعدی،
ارادت بیچون یکی را از تخت شاهی فرود آرد و دیگری را در شکم ماهی نکو دارد، (گلستان)،
سپاس از خداوند بی مثل و بیچون
که با طالع سعد و با بخت میمون،
؟
- بی چون وچرا، جاوید و مقدس، (ناظم الاطباء)، که بر اواعتراضی نتوان کرد، خودمختار و این صفت باریتعالی است:
بهار گشت پدیدار و دل تقاضا کرد
کمال قدرت بیچون و بی چرا دیدن،
سوزنی
لغت نامه دهخدا
بی روان، بی حیات، (ناظم الاطباء) :
چرخ را انجم میان دستهای چابکند
کز لطافت خاک بی جان را همی با جان کنند،
ناصرخسرو،
روزی بر سلیمان علیه السلام اسب عرض کردند وی گفت شکر خدای تعالی را که دو باد را فرمانبردار من کرد، یکی با جان و یکی بی جان تا بیکی زمین می سپرم و بیکی هوا، (نوروزنامه ص 95)،
از عتاب دوستان چون سایه نتوان دردمید
جان فشاندن باید و چون سایه بی جان آمدن،
خاقانی،
بی جان چه کنی رمیده ای را
جانیست هر آفریده ای را،
نظامی،
کافران از بت بی جان چه تمتع دارند
باری آن بت بپرستند که جانی دارد،
سعدی،
گو رمقی بیش نماند از ضعیف
چند کند صورت بی جان بقا،
سعدی،
آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم
تا برفتی ز برم صورت بی جان بودم،
سعدی،
، زبون و ناتوان، (ناظم الاطباء)، حالت افسردگی مار و حشرات از سرما، (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
بمعنی بلشوم و بلشون، (از دزی ج 1 ص 135)، رجوع به بلشوم و بلشون شود
لغت نامه دهخدا
(بَ ری وَ / بِرْ یَ / یُو / بِرْ)
علتی است که در بدن آدمی پیدا میشود و هرچند برمی آید پهن میگردد و خارش می کند و آنرا در هندوستان داد میگویند و به عربی قوبا خوانند. (برهان). نام علتی است و سبب آن دو چیز بود یکی خلط بد در تن و دیگر قوت طبیعت. (از آنندراج) : سوم آفتهائی است که اندر پوست پدید آید و پوست از آن خراشیده شود چون بریون که به تازی قوبا گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چون گر و خارش و بریون و آبله. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
شراب استوخودوس ار خورد کس
ز من بشنو حدیث بی ریا را
بواسیر و بریون را دهد نفع
برد هم علت ماخولیا را.
حکیم یوسفی طبیب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
نام خزانۀ زر سرخ و جامه های خاص که ظاهراً تحت نظارت و محاسبۀ وزیر بوده است. مؤلف تاریخ غازان در حکایت سی ودوم در ضبط کار خزانه و ترتیب مهمات و مصالح آن چنین نویسد: پیش از این معتادنبود که کسی حساب خزانۀ پادشاهان مغول نویسد یا آنرا جمعی و خرجی معین باشد.... در این وقت پادشاه اسلام ضبط آن چنان فرمود که خزانه ها جدا باشد هرآنچه مرصعات بود تمامت بدست مبارک در صندوق نهد... بر دفتر مثبت باشد و پادشاه آنرا قفل برزده... و هر آنچه زر سرخ بوده و جامهای خاص... بر قاعده وزیر مفصل بنویسد... و هر آنچه زر سفید و انواع جامها بود که پیوسته خرج کنند خزانه داری و خواجه سرایی دیگر را نصب فرمود... و وزیر جمع آنرا ثبت کرد... خزانۀ اول را نارین ودوم را بیدون میگویند و سبب آنکه تا هر لحظه پروانه را نشان نباید کرد. (تاریخ غازان ج 2 ص 331 و 333)
لغت نامه دهخدا
بخارخداه، نام یکی از شهریاران بخارا که بنا بنوشتۀ نرشخی در تاریخ بخارا مدفن سیاوش را پس از ویرانی آباد نمود و او شوی خاتون بود و پدر طغشاده و بیدون در زمانی که عبیداﷲ بن زیاد مأمور خراسان شد مرده بود وپسر او طغشاده شیرخوار بود و مادرش خاتون بجای او پادشاهی میکرد، رجوع به تاریخ بخارای نرشخی ص 28، 29، 49، 50، 51، 52 و شرح حال رودکی ج 1 ص 88 و 223 شود
لغت نامه دهخدا
(جَ وَ)
دهی از دهستان سماق است که در بخش چگنی شهرستان خرم آباد واقع است و 360 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بسیچان. ساز کارکنان. (سروری). بسیج کننده. (فرهنگ نظام) :
ز شرم گنه پاک بیجان شدند
سبک بر زبانه بسیجان شدند.
(یوسف و زلیخا)
لغت نامه دهخدا
ثمر درختی است شبیه به امرودو منبت آن اسکندریه، و در مصر آنرا تناول می نمایند و در سایر بلاد بعیده سم است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
شهری است چون رباطی (به هندوستان) و هر سالی اندرو چهار روز بازار تیز باشد و از آنجا به قنوج نزدیک است و حدود رایست و اندرو سیصد بتخانه است. و اندرو آبیست که گویندکه هرکه خویشتن را بدان آب بشوید هیچ آفتش نرسد و هرگه که مهتری از ایشان بمیرد همه کهتری که اندر سایۀ او باشند خویشتن بکشند. و پادشاه این شهر بر تخت نشیند و هر جا که رود آن تخت را بر کتفها همی برند بسی مرد تا آنجا که او خواهد. میان این شهر و تبت مقدار پنج روزه راهست اندر عقبه های سخت. (حدود العالم) ، تولید کردن. زائیدن. (از یادداشتهای دهخدا) :
تا مادرتان گفته که من بچه بزادم
از بهر شما من بنگهداشت فتادم.
منوچهری.
رجوع به زادن و زائیدن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جمع واژۀ بری ٔ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به بری ٔ شود
لغت نامه دهخدا
دهی جزء دهستان حمزه لوی بخش خمین کمرۀ شهرستان محلات. سردسیر. سکنه 131 تن. آب آن از قنات و محصول آن نخود و انگور و شغل اهالی زراعت و قالیچه بافی. راه آن مالرو است. مزرعۀ امیریه و سعادت آباد جزء این ده است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
دهی است از دهستان دورود بخش مرکزی شهرستان ساری. سکنۀ آن 275 تن. آب آن از رود خانه نکا و محصول آن برنج، غلات، پنبه و صیفی است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
نام دهی از دههای بهرستاق لاریجان در مازندران، (از ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 154)
لغت نامه دهخدا
(بَرْ)
گرداگرد دهان. (برهان) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
تصویری از بیرون
تصویر بیرون
خارج، برون، ظاهر چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیچون
تصویر بیچون
بیمانند. بی نظیر، خدای تعالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بریجن
تصویر بریجن
اجاق، فر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزیون
تصویر بزیون
پارچه گلابتون دوزی و زربفت و کیمخواب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیرون
تصویر بیرون
خارج، ظاهر چیزی، محلی که برای وقت گذرانی به آن جا می روند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بریجن
تصویر بریجن
((بِ جَ))
بریزن. برزن، تابه گلین یا سفالین که روی آن نان پزند، اجاق، تنور
فرهنگ فارسی معین
از محلات اطراف شیخ موسی در بندپی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
فراری بده، بگریزان، از دهکده های بهشهر، روستایی از دهستان میان دو رود ساری
فرهنگ گویش مازندرانی