جدول جو
جدول جو

معنی اوضاح - جستجوی لغت در جدول جو

اوضاح
چیزهای خالص و تمام عیار
تصویری از اوضاح
تصویر اوضاح
فرهنگ فارسی عمید
اوضاح(اَ)
جمع واژۀ وضح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به وضح شود، دریابنده تر. احفظ. افهم
لغت نامه دهخدا
اوضاح((اَ یا اُ))
جمع وضح، پیری، سفیدی ماه و سفیدی پیشانی اسب، پیرایه ای از سیم
تصویری از اوضاح
تصویر اوضاح
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اوضح
تصویر اوضح
واضح تر، آشکارتر، روشن تر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ایضاح
تصویر ایضاح
واضح کردن، روشن ساختن، روشن کردن امری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوضاع
تصویر اوضاع
وضع ها، کیفیت ها، حالت ها، توانهای مالی، جمع واژۀ وضع
فرهنگ فارسی عمید
(اِ عَ)
آبروی کسی را عیب ناک کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، ریختن ریشه رسن و سوده ونرم شدن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اصل آن انمعاط است، نون به میم بدل شده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ ضِ)
جمع واژۀ واضحه. (از منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(سَ قَ فُ)
روشن شدن. آشکار شدن. وضوح. (زوزنی). پیدا شدن. هویدا گشتن، با هم وعده بدی کردن. ایعاد
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ظاهر و نمایان شدن صبح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ وضر. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به وضر شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ وضع. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). حالها. (آنندراج). احوال. رجوع به وضع شود.
- اوضاع زندگی، اسباب زندگی و برگ و ساز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ وضم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بمعنی تخته و بوریا و مانند آن که بروی گوشت نهند تا خاک آلود نگردد. رجوع به وضم شود، گول سست اندام و ناکس و فرومایه، شتر سطبر توانا. (آنندراج) ، اوغاب البیت، خنورهای خانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به وغب شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
پیدا گشتن، (از ’وض ح’) (منتهی الارب)، و روشن و آشکار گشتن و پیدا گشتن، (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
زشت گردانیدن آبروی کسی را و آلودن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آلوده و تباه کردن عرض کسی را. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ نضح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به نضح شود
لغت نامه دهخدا
(اَ ضَ)
واضح تر. آشکارتر. (ناظم الاطباء). پیداتر. روشن تر. (آنندراج). هویداتر
لغت نامه دهخدا
تصویری از ایضاح
تصویر ایضاح
پیدا گشتن، آشکار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انضاح
تصویر انضاح
جمع نضح، تالاب ها آبروربردن، آلودن، رسیده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوضار
تصویر اوضار
جمع وضر، ریم ها چرک ها، پسابها، ته کاسه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوضاع
تصویر اوضاع
احوال، حالها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوضام
تصویر اوضام
جمع وضم، دیگپوش ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امضاح
تصویر امضاح
آبرو بردن
فرهنگ لغت هوشیار
سپید رنگ، زیبا روی، خندان خنده رو، روز بسیار واضح بسیار آشکار، مرد سپید و نیکو روی و خوش آب ورنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوضح
تصویر اوضح
نمایان تر آشکارتر پیداتر روشنتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوضا
تصویر اوضا
نیکوتر پاکیزه تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وضاح
تصویر وضاح
((وَ ضّ))
تابان، نکو رو، سفیدرو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اوضح
تصویر اوضح
((اَ یا اُ ضَ))
آشکارتر، روشن تر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ایضاح
تصویر ایضاح
روشن ساختن، واضح کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اوضاع
تصویر اوضاع
((اَ یا اُ))
جمع وضع، هیئت ها، شکل ها، احوال، کسی را بی ریخت کردن آرامش کسی را به هم زدن، وضع کسی را به هم ریختن، و احوال چگونگی کارها، کیفیت چیزی یا جایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اوضاع
تصویر اوضاع
چگونگی ها
فرهنگ واژه فارسی سره
تشریح، توضیح، روشنگری، وضوح
فرهنگ واژه مترادف متضاد