جدول جو
جدول جو

معنی اوبرنده - جستجوی لغت در جدول جو

اوبرنده
(اَ بَ رَ دَ / دِ)
نعت فاعلی ازاوبردن به معنی بلعکننده. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، سخت تر و محکم تر. (منتهی الارب). محکمتر و استوارتر. (غیاث) : خذ الامر بالاوثق، ای بالاشد الاحکم. (المنجد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اوبردن
تصویر اوبردن
اوباردن، بلع کردن، بلعیدن، فرو بردن به حلق، ناجویده فرو بردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوبارنده
تصویر اوبارنده
بلع کننده، فروبرنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خورنده
تصویر خورنده
ویژگی کسی یا چیزی که غذا می خورد، کنایه از نان خور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روبنده
تصویر روبنده
پارچه ای مستطیل شکل برای پوشاندن صورت، نقاب، روبند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آورنده
تصویر آورنده
کسی که چیزی با خود بیاورد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوبنده
تصویر کوبنده
کسی که چیزی را می کوبد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افشرنده
تصویر افشرنده
فشاردهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوبارده
تصویر اوبارده
بلع شده، فروبرده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوارنده
تصویر گوارنده
آنچه گوارا باشد و خوب هضم شود، خوشگوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوژننده
تصویر اوژننده
اف کننده، به خاک اف کننده، برزمین زننده
فرهنگ فارسی عمید
(پِ)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه، واقع در 10000گزی شمال کرمانشاه و 1000گزی جنوب شوسۀ کردستان، کنار قره سو، دشت، سردسیر. دارای 500 تن سکنه. آب آن از قره سو. محصول آنجا غلات و خیار دیمی، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
بلعکننده. خورنده
لغت نامه دهخدا
(گُ رَ دَ / دِ)
خوش گوار و موافق و سلامتی بخش وسریعالهضم. (ناظم الاطباء). سایغ. (دهار) (ترجمان القرآن). هنی ٔ. (منتهی الارب). مهنا. هاضم:
هرچه بخوردی تو گوارنده باد
گشته گوارش همه بر تو گداز.
بوشکور (از لغت فرس ص 168).
و این ناحیت (چغانیان) هوای خوشی دارد و زمینی درست و آب گوارنده. (حدود العالم).
عمر و تن تو باد فزاینده و دراز
عیش خوش تو باد گوارنده و هنی.
منوچهری (دیوان چ 2دبیرسیاقی ص 130).
نرم و تر گردد و خوشخوار و گوارنده
خار بی طعم چو در کام حمار آید.
ناصرخسرو.
آن شرابی که ز کافور مزاج است در او
مهر نشکسته بر آن پاک و گوارنده شراب.
ناصرخسرو.
هست پندت نگاهدارنده
همچو می ناخوش و گوارنده.
سنائی.
حیات را چه گوارنده تر ز آب ولیک
کسی که بیشترش خورد بکشد استسقاش.
سنائی.
تو گویی اسد خورد رأس ذنب را
گوارنده نامد بر آوردش از بر.
خاقانی.
چوسرمست گشت از گوارنده می
گل از آب گلگون برآورد خوی.
نظامی.
نبید گوارنده می خورد شاد.
نظامی.
پس حق سبحانه و تعالی این نعمت او را گوارنده گردانید. (تاریخ قم ص 8)، هر آنچه هضم شود. (ناظم الاطباء).
- ناگوارنده، ناگوار. ناخوشگوار. بدگوار.
- طعام ناگوارنده، خوراکی که کل بر معده شده و به دشواری هضم گردد. (ناظم الاطباء).
- هوای گوارنده، هوای سلامتی بخش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
بندۀ گاو. بکار برندۀ گاو. خربنده: فدادون، شتربانان وچوپانان و گاوبندگان و کشاورزان... (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ شُ رَ دَ / دِ)
افشاردهنده. فشاردهنده
لغت نامه دهخدا
(رِ خوا / خا رَ / رِ)
نوآور. نوآورنده. رجوع به نوآور شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ / دِ)
بلعیده. رجوع به اوباریدن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ / دِ)
افشانده. رجوع به افشانده شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ بو بُ دَ)
کنیت جد عبدالله بن هلال
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ دَ / دِ)
نعت فاعلی است از اوباردن و اوباریدن:علطمیس مرد بسیارخوار سخت اوبارنده. (منتهی الارب) ، محل اقامت. رجوع به اتراق شود
لغت نامه دهخدا
(اَ بُ دَ / دِ)
بلعیده
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ / دِ)
آنکه بیفتد. ساقطشونده، جای بیضه نهادن مرغ در سر کوه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خورنده
تصویر خورنده
آنکه خورد آکل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوباریده
تصویر اوباریده
بلعیده فرو برده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوبارده
تصویر اوبارده
بلعیده فرو برده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شورنده
تصویر شورنده
تعمید دهنده، شوینده، شست و شو دهنده، شورش کننده، انقلاب کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوبارنده
تصویر اوبارنده
بلع کننده فرو برنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آورنده
تصویر آورنده
آنکه آورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از او برده
تصویر او برده
اسم او بردن، بلعیده فرو برده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوژننده
تصویر اوژننده
اسم اوژندن اوژنیدن، افکننده اندازنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروبرنده
تصویر فروبرنده
بلع کننده، خورنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوارنده
تصویر گوارنده
خوشگوار و موافق و سلامتی بخش و سریع الهضم، هاضم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خورنده
تصویر خورنده
آکل
فرهنگ واژه فارسی سره
گوارشگر، گوارا، هاضم
فرهنگ واژه مترادف متضاد