جدول جو
جدول جو

معنی انسته - جستجوی لغت در جدول جو

انسته(اَ نِ تَ / تِ)
مقصود ’آنسته’ است. و آن بیخ گیاهی باشد خوشبوی که بعربی سعد گویند. (برهان قاطع). و آنرا شمشاد نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). و رجوع به آنسته شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از انسیه
تصویر انسیه
(دخترانه)
مونث انسی، مربوط به انس، انسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از استه
تصویر استه
خسته، درمانده، ستوه، بستوه، استوه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انبسته
تصویر انبسته
غلیظ و بسته شده، به هم بسته، چیزی که بسته و سفت شده باشد، از ماست، شیر، خون و امثال آن ها، برای مثال خون انبسته همی ریزم بر زرین رخ / زان که خونابه نماندستم در چشم نبیز (شاکر بخاری - شاعران بی دیوان - ۴۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنسته
تصویر تنسته
بافته شده، تنیده، تفته، تفنه، تنته، تینه، تنه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استه
تصویر استه
ستیزه، لجاج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مانسته
تصویر مانسته
مانند شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دانسته
تصویر دانسته
چیزی که از آن آگاهی و اطلاع وجود دارد، آگاهانه، باتجربه، کاردان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استه
تصویر استه
هسته، برای مثال کسی بی عیب نبود در زمانه / رطب را استه باشد در میانه (ابوالمثل- مجمع الفرس - استه)
فرهنگ فارسی عمید
(اَ بِ تَ / تِ)
جاسوس و چاپلوس. منهی. کارآگاه. این کلمه را در فرهنگها انیشه و ایشه و در فرهنگ اسدی ابیشه نیز بهمین معنی ضبط کرده اندو شاهدی برای هیچیک نیاورده اند. تنها در فرهنگ اسدی آمده است: ابیشه، جاسوس بود. شهید گوید:
در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار
دزدیده تا مگرت ببینم به بام بر.
و ظاهراً صور دیگر، مصحف این صورت اخیر یعنی ابیشه است، رسم الخط قدیم اپیشه. رجوع به اپیشه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ سِ جَ)
جمع واژۀ نسج. (یادداشت مؤلف) ، از پوست برآمدن. (یادداشت مؤلف) : هو (ای السلت) صنف من الشعیر یتجرد من قشره کله و ینسلت حتی یکون کالبرسوء. (ابن البیطار از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اُ سی یَ / یِ)
منسوب به انس که به معنی خو گرفتن و الفت نمودن است. (از غیاث اللغات). مقابل وحشیه. (یادداشت مؤلف).
- حمر انسیه، خرها جز گورخر. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ نَ تَ /تِ)
بافتۀ عنکبوت را گویند. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). تنیدۀ عنکبوت. (فرهنگ رشیدی) :
همان سراچه وخرگه که اوج مه می سود
کنون حضیض نشین شد چو سایه در بن چاه
فراش بوقلمون شد یکی پلاس درشت
تتق تنستۀ آن عنکبوتک جولاه.
عمید لومکی (از فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ تَ / تِ)
بیخ گیاهی است خوشبو که آن را عرب سعد و به فارسی مشکک نیز گویند
لغت نامه دهخدا
(اِتِ)
خاندان استه، یکی از خاندانهای باستانی از نژاد آلبرت دوم که از جانب سلاطین کارلوونژی به پرنسی تسکان منصوب شده بود. مرکز افراد این خاندان شهر استه بود. و شعب بسیاری از آن منشعب شده است. خاندان ’برونسویک’ انگلستان یکی از شعب خاندان مزبور است و هنگامی در هانور فرمانفرمائی داشته اند. افراد این خانواده دانش دوست بوده اند و بر اثر خدمات خود در این طریق کسب شهرت کرده اند، هزینه کردن مال، سپری و نیست و نابود گردانیدن مال را. (منتهی الارب) ، استهلاک دین، ادای قرض بتدریج
لغت نامه دهخدا
(اِ تِهْ)
سته . ستیزه. لجاج. (برهان) (مؤید الفضلاء)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
شهری در خطۀ وندیک شمال ایتالیا، در ایالت پادو، در 23 هزارگزی جنوب غربی شهر پادوی، و کارخانه های چینی سازی و ظروف سازی، و کلیسای زیبا و یک کاخ باستانی دارد
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ تَ / تِ)
مخفف آراسته.
لغت نامه دهخدا
(اِ / اُ تُهْ)
مخفف استوه. ملول. بتنگ آمده. (برهان) :
استه و غامی شدم ز درد جدائی
هامی و وامی شدم ز جستن مترب.
منجیک ترمدی.
لغت نامه دهخدا
(نِ تَ / تِ)
نعت مفعولی از دانستن. معروف. معلوم. (لغت تاریخ بیهقی). علم: لایحیطون بشی ٔمن علمه. (قرآن 255/2) ، ای معلومه. (منتهی الارب).
دانسته به بود ز ندانسته. ناصرخسرو، فهمیده. معقول:
مرد دانسته بجان علم و خرد رابخرد
گرچه این خر رمه از علم و خرد بیخبرست.
ناصرخسرو.
تعقل، دانسته شدن. (دانشنامۀ علائی ص 120).
، عالماً. عامداً. قصداً. عمداً. متعمداً:
راه عشق ارچه کمینگاه کماندارانست
هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد.
حافظ.
- دانسته فهمیده (دانسته و فهمیده) ، عامد عن قصد. متعمداً. بر قصد
لغت نامه دهخدا
(نِ تَ / تِ)
مانند کرده شده. (غیاث) (آنندراج). شبیه شده. ماننده
لغت نامه دهخدا
تصویری از تنسته
تصویر تنسته
هر چیز نفیس تحفه نایاب
فرهنگ لغت هوشیار
چیزی که بسته و سفت شده باشد مانند ماست و شیر و خون و غیره غلیظ و بسته شده انبسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مانسته
تصویر مانسته
شبیه شده ماننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دانسته
تصویر دانسته
آنچه مورد آگاهی و اطلاع است، معلوم، مشهور، توانسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنسته
تصویر تنسته
((تَ نَ تَ یا تِ))
بافته عنکبوت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استه
تصویر استه
((اُ تِ))
کفل، سرین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استه
تصویر استه
((اَ تِ))
دانه و هسته میوه ها، استخوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استه
تصویر استه
((اِ تُ))
مانده، درمانده، افسرده، ملول، استوه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مانسته
تصویر مانسته
((نِ تِ))
مانند شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دانسته
تصویر دانسته
((نِ تِ یا تَ))
آن چه که مورد آگاهی و اطلاع است، معلوم، مشهور، توانسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انبسته
تصویر انبسته
((اَ بَ تِ))
غلیظ و بسته و سفت شده مانند شیر، ماست، خون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دانسته
تصویر دانسته
مفهوم، معلوم، عمداً
فرهنگ واژه فارسی سره
شبیه، مانند، ماننده، مثل، نظیر، همانند
فرهنگ واژه مترادف متضاد
به تعمد، عامدا، عمداً، معلوم، مشهور، مدرک
متضاد: ندانسته
فرهنگ واژه مترادف متضاد