اندروردیه. نوعی از شلوار است کوتاه که زانو را بپوشاند و بالای تبان پوشند یا تبان است و این کلمه عجمی است که عربان استعمال کرده اند. (منتهی الارب). و رجوع به مادۀ بعد شود
اندروردیه. نوعی از شلوار است کوتاه که زانو را بپوشاند و بالای تبان پوشند یا تبان است و این کلمه عجمی است که عربان استعمال کرده اند. (منتهی الارب). و رجوع به مادۀ بعد شود
نوعی سراویل است مشمر بالای تبان که زانو را بپوشد یا آن تبان است و فی الحدیث زارنا سلمان من المدائن الی الشام ماشیاً و علیه کساء و اندرورد. (از تاج العروس). شلوار کوتاهی را گویند که زانو رابپوشاند و بالای تنبان پوشند و یا خود تنبان. تنبان. پاچه کوتاه. (از ناظم الاطباء). تنکه. (یادداشت مؤلف). اندروردیه. اندروروند. و رجوع به اندراورد شود
نوعی سراویل است مشمر بالای تبان که زانو را بپوشد یا آن تبان است و فی الحدیث زارنا سلمان من المدائن الی الشام ماشیاً و علیه کساء و اندرورد. (از تاج العروس). شلوار کوتاهی را گویند که زانو رابپوشاند و بالای تنبان پوشند و یا خود تنبان. تنبان. پاچه کوتاه. (از ناظم الاطباء). تنکه. (یادداشت مؤلف). اندروردیه. اندروروند. و رجوع به اندراورد شود
لایق و سزاوار و زیبا. (برهان قاطع). لایق و زیبا. (مؤید الفضلاء). لایق. زیبا. ازدر. اندرخور. اندرخورا. درخورد. شایان. فراخور. (از شرفنامۀ منیری) : مر زنان راست جامه اندرخورد هرچه باشد رواست جامۀ مرد. سنایی. نیست هرکس در محبت مرد او نیست اندرخورد هر دل درد او. رکن الدین کرمانی. زینت از بهر زن بود که بمرد جز قزاکند نبوداندرخورد. لطیفی
لایق و سزاوار و زیبا. (برهان قاطع). لایق و زیبا. (مؤید الفضلاء). لایق. زیبا. ازدر. اندرخور. اندرخورا. درخورد. شایان. فراخور. (از شرفنامۀ منیری) : مر زنان راست جامه اندرخورد هرچه باشد رواست جامۀ مرد. سنایی. نیست هرکس در محبت مرد او نیست اندرخورد هر دل درد او. رکن الدین کرمانی. زینت از بهر زن بود که بمرد جز قزاکند نبوداندرخورد. لطیفی
از پا اندر آوردن، از پادرآوردن. فروافکندن. کشتن. ازبین بردن: به ایوان او آتش اندرفکند ز پای اندرآورد کاخ بلند. فردوسی. - از اسب یا از پیل یا از تخت اندرآوردن، بزیر آوردن. فرود آوردن. پایین آوردن. مغلوب کردن: ز پیل اندرآورد و زد برزمین ببستندبازوی خاقان چین. فردوسی. گرفت آن ستمکاره ضحاک را ز تخت اندر آورد ناپاک را. فردوسی. - بپا اندرآوردن، بپا آوردن. تباه کردن: چو نوذر شد از بخت بیدادگر بپای اندرآورد راه پدر. فردوسی. - ببند اندرآوردن، ببند آوردن. داخل بند کردن. گرفتار کردن. بچنگ آوردن: دو چیز است کاو را ببند اندرآرد یکی تیغ هندی دگر زر کانی. دقیقی. - بزین اندرآوردن، زین کردن. بزیر زین کشیدن اسب را: کمر بست و برساخت مر جنگ را بزین اندرآورد شبرنگ را. فردوسی. - پای بزین اندرآوردن، سوار بر اسب شدن: نخواهد که از تخم ما برزمین کسی پای خویش اندرآرد بزین. فردوسی. برو گفت پایت بزین اندرآر همه کشوران را بدین اندرآر. فردوسی. - چادر بسر اندرآوردن، چادر بسر کشیدن. چادر بسر افکندن: ز خون رخ بغنجار بندود خور ز گرد اندر آورد چادربسر. (از فرهنگ اسدی نخجوانی). - سر کسی بخاک اندرآوردن،بر زمین زدن او را و مغلوب ساختن: کسی را بود زین سپس تخت تو بخاک اندرآرد سر بخت تو. فردوسی. همیگفت کای داور دادپاک سر دشمنان اندرآور بخاک. فردوسی. - سرکسی بگرد اندرآوردن، وی را برزمین زدن. او را مغلوب ساختن: جهاندار محمود کاندر نبرد سر سرکشان اندرآرد بگرد. فردوسی. - شکست اندرآوردن، مغلوب شدن. شکست خوردن: منی چون بپیوست (جمشید) با کردگار شکست اندرآورد و برگشت کار. فردوسی.
از پا اندر آوردن، از پادرآوردن. فروافکندن. کشتن. ازبین بردن: به ایوان او آتش اندرفکند ز پای اندرآورد کاخ بلند. فردوسی. - از اسب یا از پیل یا از تخت اندرآوردن، بزیر آوردن. فرود آوردن. پایین آوردن. مغلوب کردن: ز پیل اندرآورد و زد برزمین ببستندبازوی خاقان چین. فردوسی. گرفت آن ستمکاره ضحاک را ز تخت اندر آورد ناپاک را. فردوسی. - بپا اندرآوردن، بپا آوردن. تباه کردن: چو نوذر شد از بخت بیدادگر بپای اندرآورد راه پدر. فردوسی. - ببند اندرآوردن، ببند آوردن. داخل بند کردن. گرفتار کردن. بچنگ آوردن: دو چیز است کاو را ببند اندرآرد یکی تیغ هندی دگر زر کانی. دقیقی. - بزین اندرآوردن، زین کردن. بزیر زین کشیدن اسب را: کمر بست و برساخت مر جنگ را بزین اندرآورد شبرنگ را. فردوسی. - پای بزین اندرآوردن، سوار بر اسب شدن: نخواهد که از تخم ما برزمین کسی پای خویش اندرآرد بزین. فردوسی. برو گفت پایت بزین اندرآر همه کشوران را بدین اندرآر. فردوسی. - چادر بسر اندرآوردن، چادر بسر کشیدن. چادر بسر افکندن: ز خون رخ بغنجار بندود خور ز گرد اندر آورد چادربسر. (از فرهنگ اسدی نخجوانی). - سر کسی بخاک اندرآوردن،بر زمین زدن او را و مغلوب ساختن: کسی را بود زین سپس تخت تو بخاک اندرآرد سر بخت تو. فردوسی. همیگفت کای داور دادپاک سر دشمنان اندرآور بخاک. فردوسی. - سرکسی بگرد اندرآوردن، وی را برزمین زدن. او را مغلوب ساختن: جهاندار محمود کاندر نبرد سر سرکشان اندرآرد بگرد. فردوسی. - شکست اندرآوردن، مغلوب شدن. شکست خوردن: منی چون بپیوست (جمشید) با کردگار شکست اندرآورد و برگشت کار. فردوسی.
لایق و سزاوار و زیبا. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (از انجمن آرا) (از آنندراج). لایق. (مؤید الفضلاء). درخور و سزاوار. (رشیدی). سزاوار و لایق و شایسته و مناسب،. (ناظم الاطباء). سزاوار. لایق. شایسته. (فرهنگ فارسی معین). اندرخورا. اندرخورد. درخور: نوشتند نامه به ارجاسب زشت هم اندرخور آن کجا او نوشت. دقیقی. بشاه جهان گفت زردشت پیر که در دین ما این نباشد هژیر که تو باژ بدهی بسالار چین نه اندرخور آید به آیین و دین. دقیقی. بدرگه فرست آنکه اندرخورست ترا کردگار جهان یاور است. فردوسی. چو نیکی کنی نیکی آیدبرت بدی را بدی باشد اندرخورت. فردوسی. اگر ما گنهکار و بدگوهریم بدین پادشاهی نه اندرخوریم. فردوسی. گرت چیزی اندرخور شهریار فزونی بود آید او را بکار. اسدی. اگر داد خواهیم در نیک و بد بدادیم معذور و اندرخوریم. ناصرخسرو. گفتم هنر پدید کن اندرخور جواب گفتا که در جواب پدید آورد هنر. ناصرخسرو. من اندرخور بندگی نیستم وز اندازه بیرون تودرخورد من. سعدی. و رجوع به اندرخورا و اندرخورد و اندرخوردن و درخور شود
لایق و سزاوار و زیبا. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (از انجمن آرا) (از آنندراج). لایق. (مؤید الفضلاء). درخور و سزاوار. (رشیدی). سزاوار و لایق و شایسته و مناسب،. (ناظم الاطباء). سزاوار. لایق. شایسته. (فرهنگ فارسی معین). اندرخورا. اندرخورد. درخور: نوشتند نامه به ارجاسب زشت هم اندرخور آن کجا او نوشت. دقیقی. بشاه جهان گفت زردشت پیر که در دین ما این نباشد هژیر که تو باژ بدهی بسالار چین نه اندرخور آید به آیین و دین. دقیقی. بدرگه فرست آنکه اندرخورست ترا کردگار جهان یاور است. فردوسی. چو نیکی کنی نیکی آیدبرت بدی را بدی باشد اندرخورت. فردوسی. اگر ما گنهکار و بدگوهریم بدین پادشاهی نه اندرخوریم. فردوسی. گرت چیزی اندرخور شهریار فزونی بود آید او را بکار. اسدی. اگر داد خواهیم در نیک و بد بدادیم معذور و اندرخوریم. ناصرخسرو. گفتم هنر پدید کن اندرخور جواب گفتا که در جواب پدید آورد هنر. ناصرخسرو. من اندرخور بندگی نیستم وز اندازه بیرون تودرخورد من. سعدی. و رجوع به اندرخورا و اندرخورد و اندرخوردن و درخور شود
لایق و سزاوار و زیبا. (برهان قاطع) (هفت قلزم). لایق و زیبا. (مؤید الفضلاء). درخور و سزاوار. (فرهنگ رشیدی). سزاوار و لایق و شایسته و مناسب. (ناظم الاطباء)
لایق و سزاوار و زیبا. (برهان قاطع) (هفت قلزم). لایق و زیبا. (مؤید الفضلاء). درخور و سزاوار. (فرهنگ رشیدی). سزاوار و لایق و شایسته و مناسب. (ناظم الاطباء)
سزاوار گشتن. مناسب بودن. شایسته بودن. (ازناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). لایق شدن. مستحق شدن. روا بودن. پسندیده بودن. سزاوار بودن. (از ناظم الاطباء). لایق بودن. (فرهنگ فارسی معین) : گرزم بد آهوش گفت از خرد نباید جز آن چیز کاندرخورد. دقیقی. بجز رای و دانش چه اندرخورد پسر را که چونان پدر پرورد. فردوسی. بدو گفت کای مهتر پرخرد چنین گفته از تو کی اندرخورد. فردوسی. از او هرچه اندرخورد با خرد دگر بر ره رمز و معنی برد. فردوسی. بدانگه که می چیره شد بر خرد کجا خواب و آسایش اندرخورد. فردوسی. چنین گفت کز رای مرد خرد ره باده ساری نه اندرخورد. اسدی. بهر خاشه ای خویشتن پرورد بجز خاشه وی را چه اندرخورد. اسدی. تلخ با شیرین کجا اندرخورد. مولوی
سزاوار گشتن. مناسب بودن. شایسته بودن. (ازناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). لایق شدن. مستحق شدن. روا بودن. پسندیده بودن. سزاوار بودن. (از ناظم الاطباء). لایق بودن. (فرهنگ فارسی معین) : گرزم بد آهوش گفت از خرد نباید جز آن چیز کاندرخورد. دقیقی. بجز رای و دانش چه اندرخورد پسر را که چونان پدر پرورد. فردوسی. بدو گفت کای مهتر پرخرد چنین گفته از تو کی اندرخورد. فردوسی. از او هرچه اندرخورد با خرد دگر بر ره رمز و معنی برد. فردوسی. بدانگه که می چیره شد بر خرد کجا خواب و آسایش اندرخورد. فردوسی. چنین گفت کز رای مرد خرد ره باده ساری نه اندرخورد. اسدی. بهر خاشه ای خویشتن پرورد بجز خاشه وی را چه اندرخورد. اسدی. تلخ با شیرین کجا اندرخورد. مولوی
داخل کردن. (یادداشت مؤلف) : گلاب و مشک و کافور بسرشت و بمنفذهای آن اندر کرد. (تاریخ سیستان). گاو لاغر بزاغذ اندرکرد تودۀ زر بکاغذ اندرکرد. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). آبی را بپزند و میان او پاک کنند و بجایگاه دانه عسل اندر کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گویند توتل... چیزی همی خورد زمین آن نمک بود لقمه از دستش بیفتاد از زمین برگرفت و بخورد طعم آن خوشتر یافت از آن بفرمود تا برگرفتند و بخوردنی اندر کرد و این رسم بماند. (مجمل التواریخ)
داخل کردن. (یادداشت مؤلف) : گلاب و مشک و کافور بسرشت و بمنفذهای آن اندر کرد. (تاریخ سیستان). گاو لاغر بزاغذ اندرکرد تودۀ زر بکاغذ اندرکرد. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). آبی را بپزند و میان او پاک کنند و بجایگاه دانه عسل اندر کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گویند توتل... چیزی همی خورد زمین آن نمک بود لقمه از دستش بیفتاد از زمین برگرفت و بخورد طعم آن خوشتر یافت از آن بفرمود تا برگرفتند و بخوردنی اندر کرد و این رسم بماند. (مجمل التواریخ)
سرگشته و حیران. (برهان قاطع). سرگشته و حیران و سرگردان. (ناظم الاطباء). اندربای: شادمان باد و تن آسان و بکام دل خویش دشمنان را ز نهیبش دل و جان اندروای. فرخی. از خبرهای خلاف و ز سخنهای دروغ خلق را بود دل و جان و روان اندروای. قطران. بخت بنشاند ترا باز بکام اندر تخت جان خصمان ترا کرد از آن اندروای. قطران. مانده از سیلی جاهت سر چرخ اندر پیش گشته از طعنۀ حلمت دل کوه اندروای. انوری. نتوان گفت که محتاج نباشد لیکن باد حرصش نکند همچو خسان اندروای. انوری. - دل اندروای، سرگشته دل. آنکه دلش حیران است. حیران. سرگشته: کسی که خدمت جز او کند همیشه بود ز بهرعاقبت خویشتن دل اندروای. فرخی. نبید تلخ و سماع حزین بکف کردم ز بهر روی نکو مانده ام دل اندروای. فرخی. بدرگه ملک شرق هرکه را دیدم نژند و خسته جگر دیدم و دل اندروای. فرخی.
سرگشته و حیران. (برهان قاطع). سرگشته و حیران و سرگردان. (ناظم الاطباء). اندربای: شادمان باد و تن آسان و بکام دل خویش دشمنان را ز نهیبش دل و جان اندروای. فرخی. از خبرهای خلاف و ز سخنهای دروغ خلق را بود دل و جان و روان اندروای. قطران. بخت بنشاند ترا باز بکام اندر تخت جان خصمان ترا کرد از آن اندروای. قطران. مانده از سیلی جاهت سر چرخ اندر پیش گشته از طعنۀ حلمت دل کوه اندروای. انوری. نتوان گفت که محتاج نباشد لیکن باد حرصش نکند همچو خسان اندروای. انوری. - دل اندروای، سرگشته دل. آنکه دلش حیران است. حیران. سرگشته: کسی که خدمت جز او کند همیشه بود ز بهرعاقبت خویشتن دل اندروای. فرخی. نبید تلخ و سماع حزین بکف کردم ز بهر روی نکو مانده ام دل اندروای. فرخی. بدرگه ملک شرق هرکه را دیدم نژند و خسته جگر دیدم و دل اندروای. فرخی.
اندرورد. (ناظم الاطباء). رجوع به اندرورد شود، بدست آوردن: اردشیر سپاه برگرفت از پس اردوان برفت و اورا اندریافت و مر او را بزد و از اسب بیفکند. (تاریخ بلعمی). مطلوب خداوند غم، یا از دست رفته باشد و اندریافتن آن متعذر باشد یا معجوز عنه باشد یعنی عاجزباشند از یافتن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، بمجاز نجات دادن. رها ساختن: مهلب پیش اندرآمد و حرب سخت شد و کافران حمله کردند و او را درمیان گرفتندمهلب بانگ کرد که مرا اندریابید مسلم خیره شد و گفت این بانگ مهلب است. (تاریخ بخارا) ، استدراک. (یادداشت مؤلف). جبران کردن: و اگر نیز ضعفی پدید آید بغذا اندرتوان یافت. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
اندرورد. (ناظم الاطباء). رجوع به اندرورد شود، بدست آوردن: اردشیر سپاه برگرفت از پس اردوان برفت و اورا اندریافت و مر او را بزد و از اسب بیفکند. (تاریخ بلعمی). مطلوب خداوند غم، یا از دست رفته باشد و اندریافتن آن متعذر باشد یا معجوز عنه باشد یعنی عاجزباشند از یافتن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، بمجاز نجات دادن. رها ساختن: مهلب پیش اندرآمد و حرب سخت شد و کافران حمله کردند و او را درمیان گرفتندمهلب بانگ کرد که مرا اندریابید مسلم خیره شد و گفت این بانگ مهلب است. (تاریخ بخارا) ، استدراک. (یادداشت مؤلف). جبران کردن: و اگر نیز ضعفی پدید آید بغذا اندرتوان یافت. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
فوراً. فی الحال. دروقت. (فرهنگ فارسی معین). در همان وقت. در حال: و اندروقت دو حله آوردند از بهشت بنور و رنگ خورشید. (تاریخ سیستان). هیچکسی زآنسو نتوانستی نگریست از نور بسیار که چشم وی نابینا گشتی اندروقت. (تاریخ سیستان). قیدار اندروقت بدانجایگاه شد. (تاریخ سیستان). عبداﷲ بن احمد هزیمت شد و اندروقت خبر سوی باجعفر آمد. (تاریخ سیستان). آن دیوسواراندروقت تازان برفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 117) ، حدس و رای. (ناظم الاطباء). تخمین. (از شعوری ج 1 ورق 109) ، یک نوع علفی که در بیطاری بکار میبرند، مرد مشهور. (ناظم الاطباء)
فوراً. فی الحال. دروقت. (فرهنگ فارسی معین). در همان وقت. در حال: و اندروقت دو حله آوردند از بهشت بنور و رنگ خورشید. (تاریخ سیستان). هیچکسی زآنسو نتوانستی نگریست از نور بسیار که چشم وی نابینا گشتی اندروقت. (تاریخ سیستان). قیدار اندروقت بدانجایگاه شد. (تاریخ سیستان). عبداﷲ بن احمد هزیمت شد و اندروقت خبر سوی باجعفر آمد. (تاریخ سیستان). آن دیوسواراندروقت تازان برفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 117) ، حدس و رای. (ناظم الاطباء). تخمین. (از شعوری ج 1 ورق 109) ، یک نوع علفی که در بیطاری بکار میبرند، مرد مشهور. (ناظم الاطباء)
منسوب به اندرون. باطنی و داخلی ضد بیرونی. (از ناظم الاطباء). داخلی. درونی: زاویۀ اندرونی (زاویه داخلی). (فرهنگ فارسی معین) : تا چون دشمن بیرونی برسد از دشمن اندرونی ایمن باشد. (مجالس سعدی ص 20). ... که صدق اندرونی را توان دانست از سیما. سلمان ساوجی.
منسوب به اندرون. باطنی و داخلی ضد بیرونی. (از ناظم الاطباء). داخلی. درونی: زاویۀ اندرونی (زاویه داخلی). (فرهنگ فارسی معین) : تا چون دشمن بیرونی برسد از دشمن اندرونی ایمن باشد. (مجالس سعدی ص 20). ... که صدق اندرونی را توان دانست از سیما. سلمان ساوجی.
نوعی از شلوار است: روی عن ام الدرداء انها قالت زارنا سلمان من المدائن الشام ماشیاً و علیه کساء و اندراورد یعنی سراویل مشمره. (المعرب جوالیقی ص 37). و رجوع به اندرورد شود
نوعی از شلوار است: روی عن ام الدرداء انها قالت زارنا سلمان من المدائن الشام ماشیاً و علیه کساء و اندراورد یعنی سراویل مشمره. (المعرب جوالیقی ص 37). و رجوع به اندرورد شود
دهی است از بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد با 313 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، حبوب و سردرختی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) ، رسن ستبر درشت. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به اندرین شود
دهی است از بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد با 313 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، حبوب و سردرختی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) ، رسن ستبر درشت. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به اندرین شود
اندرون داخل، باطن، مجموع اعضاانساجی که در داخل شکم زیر پرده جنب قرار دارند که شامل معده و روده ها و کبد و لوزالمعده و طحال و کلیتین و روده بند و صفاق و مثانه و سایر بافتهای داخل شکم میشوداحشا و امعا احشا
اندرون داخل، باطن، مجموع اعضاانساجی که در داخل شکم زیر پرده جنب قرار دارند که شامل معده و روده ها و کبد و لوزالمعده و طحال و کلیتین و روده بند و صفاق و مثانه و سایر بافتهای داخل شکم میشوداحشا و امعا احشا