جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با اندرخور

اندرخور

اندرخور
دَرخُور، شایِستِه، سِزاوار، لایِق، اَرزانی، مُستَحَقّ، شایان، سازوار، مُناسِب، باب، صالِح، خُورا، مَحقوق، شایِگان، بابَت، خُورَند، فَرزام، فراخُوربرای مِثال گفتم هنر پدید کن اندرخور جواب / گفتا که در جواب پدید آورد هنر (ناصرخسرو۱ - ۲۷۰)
اندرخور
فرهنگ فارسی عمید

اندرخور

اندرخور
لایق و سزاوار و زیبا. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (از انجمن آرا) (از آنندراج). لایق. (مؤید الفضلاء). درخور و سزاوار. (رشیدی). سزاوار و لایق و شایسته و مناسب،. (ناظم الاطباء). سزاوار. لایق. شایسته. (فرهنگ فارسی معین). اندرخورا. اندرخورد. درخور:
نوشتند نامه به ارجاسب زشت
هم اندرخور آن کجا او نوشت.
دقیقی.
بشاه جهان گفت زردشت پیر
که در دین ما این نباشد هژیر
که تو باژ بدهی بسالار چین
نه اندرخور آید به آیین و دین.
دقیقی.
بدرگه فرست آنکه اندرخورست
ترا کردگار جهان یاور است.
فردوسی.
چو نیکی کنی نیکی آیدبرت
بدی را بدی باشد اندرخورت.
فردوسی.
اگر ما گنهکار و بدگوهریم
بدین پادشاهی نه اندرخوریم.
فردوسی.
گرت چیزی اندرخور شهریار
فزونی بود آید او را بکار.
اسدی.
اگر داد خواهیم در نیک و بد
بدادیم معذور و اندرخوریم.
ناصرخسرو.
گفتم هنر پدید کن اندرخور جواب
گفتا که در جواب پدید آورد هنر.
ناصرخسرو.
من اندرخور بندگی نیستم
وز اندازه بیرون تودرخورد من.
سعدی.
و رجوع به اندرخورا و اندرخورد و اندرخوردن و درخور شود
لغت نامه دهخدا

نادرخور

نادرخور
ناسزاوار ناشایسته: (از بهر پایندگی این درنفسها و دوری آن ازمحالهاو نادر خورها، {ناپسند نامطبوع: ورنباشدتشنه اوراسلسبیل گرچه سرد و خوش بود نادر خوراست. (ناصرخسرو)
نادرخور
فرهنگ لغت هوشیار

اندرزور

اندرزور
اندرزگو. آنکه کارش اندرز گفتن است:
زینت ملک خداوندی واندر خور ملک
صدر دیوان شه شرقی و اندرزوری.
فرخی
لغت نامه دهخدا

اندرخوری

اندرخوری
سزاواری. شایستگی:
تا ترا از آسمان آمد حمیدالدین لقب
این لقب بر هیچ کس نامد بدین اندرخوری.
سوزنی
لغت نامه دهخدا

اندرخورد

اندرخورد
لایق و سزاوار و زیبا. (برهان قاطع). لایق و زیبا. (مؤید الفضلاء). لایق. زیبا. ازدر. اندرخور. اندرخورا. درخورد. شایان. فراخور. (از شرفنامۀ منیری) :
مر زنان راست جامه اندرخورد
هرچه باشد رواست جامۀ مرد.
سنایی.
نیست هرکس در محبت مرد او
نیست اندرخورد هر دل درد او.
رکن الدین کرمانی.
زینت از بهر زن بود که بمرد
جز قزاکند نبوداندرخورد.
لطیفی
لغت نامه دهخدا