اندرگاه، پنجه، نپنج روز آخر سال در تقویم ایران باستان که به ترتیب عبارت است از مثلاً اهنود، اشتود، سپنتمد، وهوخشتر و وهشتواش، چون در گاهنمای باستانی ایران هر ماه سی شبانه روز بود و هر سال ۳۶۰ شبانه روز می شد ازاین رو در پایان سال پنج روز می افزودند تا سال دقیقاً ۳۶۵ روز بشود، پنجۀ دزدیده، پنجۀ بزرگ، پنجۀ مسترقه، خمسۀ مسترقه، پنجک، بهیزک، وهیزک، پنجه وه
اندرگاه، پَنجه، نپنج روز آخر سال در تقویم ایران باستان که به ترتیب عبارت است از مثلاً اَهنَوَد، اُشتَوَد، سپنتَمَد، وهوخشتر و وهِشتواش، چون در گاهنمای باستانی ایران هر ماه سی شبانه روز بود و هر سال ۳۶۰ شبانه روز می شد ازاین رو در پایان سال پنج روز می افزودند تا سال دقیقاً ۳۶۵ روز بشود، پَنجۀ دزدیده، پَنجۀ بزرگ، پَنجۀ مُستَرَقه، خَمسۀ مُستَرَقه، پَنجَک، بِهیزَک، وَهیزَک، پَنجه وه
پنجه، نپنج روز آخر سال در تقویم ایران باستان که به ترتیب عبارت است از مثلاً اهنود، اشتود، سپنتمد، وهوخشتر و وهشتواش، چون در گاهنمای باستانی ایران هر ماه سی شبانه روز بود و هر سال ۳۶۰ شبانه روز می شد ازاین رو در پایان سال پنج روز می افزودند تا سال دقیقاً ۳۶۵ روز بشود ، پنجۀ دزدیده، پنجۀ بزرگ، پنجۀ مسترقه، خمسۀ مسترقه، پنجک، بهیزک، وهیزک، پنجه وه
پَنجه، نپنج روز آخر سال در تقویم ایران باستان که به ترتیب عبارت است از مثلاً اَهنَوَد، اُشتَوَد، سپنتَمَد، وهوخشتر و وهِشتواش، چون در گاهنمای باستانی ایران هر ماه سی شبانه روز بود و هر سال ۳۶۰ شبانه روز می شد ازاین رو در پایان سال پنج روز می افزودند تا سال دقیقاً ۳۶۵ روز بشود ، پَنجۀ دزدیده، پَنجۀ بزرگ، پَنجۀ مُستَرَقه، خَمسۀ مُستَرَقه، پَنجَک، بِهیزَک، وَهیزَک، پَنجه وه
دهی است از بخش حومه شهرستان مهاباد با 1541 تن سکنه. آب آن از رود خانه مهاباد و محصول آن غلات، حبوب، توتون، چغندر و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از بخش حومه شهرستان مهاباد با 1541 تن سکنه. آب آن از رود خانه مهاباد و محصول آن غلات، حبوب، توتون، چغندر و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
در همان زمان. درهمان دم. فوراً. بی درنگ. فی الفور. (از یادداشتهای مؤلف) : چوبیننده دیدارش از دور دید هم اندرزمان زاو شود ناپدید. فردوسی. هم اندرزمان طوس را خواند شاه بفرمود لشکر کشیدن براه. فردوسی. بدان تا فرستد هم اندرزمان به مصر و به بربر چو باد دمان. فردوسی. زواره بیامد هم اندرزمان بهومان سخن گفت از پهلوان. فردوسی. بگفت این و با گرز و تیر و کمان سوی ببر جستن شد اندرزمان. (گرشاسبنامه ص 55). خواستم گفت خاکپای توام عقلم اندرزمان نصیحت کرد. سعدی
در همان زمان. درهمان دم. فوراً. بی درنگ. فی الفور. (از یادداشتهای مؤلف) : چوبیننده دیدارش از دور دید هم اندرزمان زاو شود ناپدید. فردوسی. هم اندرزمان طوس را خواند شاه بفرمود لشکر کشیدن براه. فردوسی. بدان تا فرستد هم اندرزمان به مصر و به بربر چو باد دمان. فردوسی. زواره بیامد هم اندرزمان بهومان سخن گفت از پهلوان. فردوسی. بگفت این و با گرز و تیر و کمان سوی ببر جستن شد اندرزمان. (گرشاسبنامه ص 55). خواستم گفت خاکپای توام عقلم اندرزمان نصیحت کرد. سعدی
لایق و سزاوار و زیبا. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (از انجمن آرا) (از آنندراج). لایق. (مؤید الفضلاء). درخور و سزاوار. (رشیدی). سزاوار و لایق و شایسته و مناسب،. (ناظم الاطباء). سزاوار. لایق. شایسته. (فرهنگ فارسی معین). اندرخورا. اندرخورد. درخور: نوشتند نامه به ارجاسب زشت هم اندرخور آن کجا او نوشت. دقیقی. بشاه جهان گفت زردشت پیر که در دین ما این نباشد هژیر که تو باژ بدهی بسالار چین نه اندرخور آید به آیین و دین. دقیقی. بدرگه فرست آنکه اندرخورست ترا کردگار جهان یاور است. فردوسی. چو نیکی کنی نیکی آیدبرت بدی را بدی باشد اندرخورت. فردوسی. اگر ما گنهکار و بدگوهریم بدین پادشاهی نه اندرخوریم. فردوسی. گرت چیزی اندرخور شهریار فزونی بود آید او را بکار. اسدی. اگر داد خواهیم در نیک و بد بدادیم معذور و اندرخوریم. ناصرخسرو. گفتم هنر پدید کن اندرخور جواب گفتا که در جواب پدید آورد هنر. ناصرخسرو. من اندرخور بندگی نیستم وز اندازه بیرون تودرخورد من. سعدی. و رجوع به اندرخورا و اندرخورد و اندرخوردن و درخور شود
لایق و سزاوار و زیبا. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (از انجمن آرا) (از آنندراج). لایق. (مؤید الفضلاء). درخور و سزاوار. (رشیدی). سزاوار و لایق و شایسته و مناسب،. (ناظم الاطباء). سزاوار. لایق. شایسته. (فرهنگ فارسی معین). اندرخورا. اندرخورد. درخور: نوشتند نامه به ارجاسب زشت هم اندرخور آن کجا او نوشت. دقیقی. بشاه جهان گفت زردشت پیر که در دین ما این نباشد هژیر که تو باژ بدهی بسالار چین نه اندرخور آید به آیین و دین. دقیقی. بدرگه فرست آنکه اندرخورست ترا کردگار جهان یاور است. فردوسی. چو نیکی کنی نیکی آیدبرت بدی را بدی باشد اندرخورت. فردوسی. اگر ما گنهکار و بدگوهریم بدین پادشاهی نه اندرخوریم. فردوسی. گرت چیزی اندرخور شهریار فزونی بود آید او را بکار. اسدی. اگر داد خواهیم در نیک و بد بدادیم معذور و اندرخوریم. ناصرخسرو. گفتم هنر پدید کن اندرخور جواب گفتا که در جواب پدید آورد هنر. ناصرخسرو. من اندرخور بندگی نیستم وز اندازه بیرون تودرخورد من. سعدی. و رجوع به اندرخورا و اندرخورد و اندرخوردن و درخور شود
ضروری و حاجت و محتاج الیه و دربایست. (برهان قاطع). ضروری و حاجت و محتاج الیه و وابستۀ چیزی و آنرا دربایست نیز گفته اند و اندروای بدل آن است. (انجمن آرا) (آنندراج). ضرور. دربایست. محتاج الیه. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : مهرگان رسم عجم داشت بپای جشن او بود چو چشم اندربای. فرخی. زهی تن هنر و چشم نیکنامی را چو روح درخور و همچون دو دیده اندربای. فرخی
ضروری و حاجت و محتاج الیه و دربایست. (برهان قاطع). ضروری و حاجت و محتاج الیه و وابستۀ چیزی و آنرا دربایست نیز گفته اند و اندروای بدل آن است. (انجمن آرا) (آنندراج). ضرور. دربایست. محتاج الیه. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : مهرگان رسم عجم داشت بپای جشن او بود چو چشم اندربای. فرخی. زهی تن هنر و چشم نیکنامی را چو روح درخور و همچون دو دیده اندربای. فرخی
آویخته و معلق. (انجمن آرا) (آنندراج). نگون و سرازیر و آویخته. (برهان قاطع). آویخته. معلق. سرنگون. سرازیر. (فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء). اندروای. و رجوع به اندروای شود
آویخته و معلق. (انجمن آرا) (آنندراج). نگون و سرازیر و آویخته. (برهان قاطع). آویخته. معلق. سرنگون. سرازیر. (فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء). اندروای. و رجوع به اندروای شود
سبق و درس. (ناظم الاطباء). درس و گفتار. (از آنندراج) ، دهی است بسرخس در آن ده است قبر زاهد احمد حماوی. (منتهی الارب) (از معجم البلدان). و رجوع به اندکان شود
سبق و درس. (ناظم الاطباء). درس و گفتار. (از آنندراج) ، دهی است بسرخس در آن ده است قبر زاهد احمد حماوی. (منتهی الارب) (از معجم البلدان). و رجوع به اندکان شود
پنج روز افزونی آخر سال (خمسۀ مسترقه) که نامهای آنها از این قرار است: اهنود (=اهنوذ) اشتوذ، اسپنمد (=اسپنتمذ) ، و هوخشتر، و هشتوایشت. (از فرهنگ فارسی معین) (از مقدمه التفهیم ص قلج). پنج روزی که در آخر اسفندارمذ ماه یا آبان ماه برسی روز می افزوده اند. پنجۀ دزدیده. بهیزک. (یادداشت مؤلف). اندرجا. (فرهنگ فارسی معین) : این پنج روز دزدیده که آنرا اندرگاه خوانند از پس آبانماه نهادند تا نشانی باشد آبانماه را که دوبار کرده آمد و این عادت ایشان بوده است به هر ماهی که او را نوبت بهیزک بودی که این مسترقه ای دزدیده به آخر او نهادندی. (التفهیم بیرونی چ همایی ص 231). و رجوع به پنج روزی و پنجۀ دزدیده و خمسۀ مسترقه و اندرگاهان شود
پنج روز افزونی آخر سال (خمسۀ مسترقه) که نامهای آنها از این قرار است: اهنود (=اهنوذ) اشتوذ، اسپنمد (=اسپنتمذ) ، و هوخشتر، و هشتوایشت. (از فرهنگ فارسی معین) (از مقدمه التفهیم ص قلج). پنج روزی که در آخر اسفندارمذ ماه یا آبان ماه برسی روز می افزوده اند. پنجۀ دزدیده. بهیزک. (یادداشت مؤلف). اندرجا. (فرهنگ فارسی معین) : این پنج روز دزدیده که آنرا اندرگاه خوانند از پس آبانماه نهادند تا نشانی باشد آبانماه را که دوبار کرده آمد و این عادت ایشان بوده است به هر ماهی که او را نوبت بهیزک بودی که این مسترقه ای دزدیده به آخر او نهادندی. (التفهیم بیرونی چ همایی ص 231). و رجوع به پنج روزی و پنجۀ دزدیده و خمسۀ مسترقه و اندرگاهان شود
سرگشته و حیران. (برهان قاطع). سرگشته و حیران و سرگردان. (ناظم الاطباء). اندربای: شادمان باد و تن آسان و بکام دل خویش دشمنان را ز نهیبش دل و جان اندروای. فرخی. از خبرهای خلاف و ز سخنهای دروغ خلق را بود دل و جان و روان اندروای. قطران. بخت بنشاند ترا باز بکام اندر تخت جان خصمان ترا کرد از آن اندروای. قطران. مانده از سیلی جاهت سر چرخ اندر پیش گشته از طعنۀ حلمت دل کوه اندروای. انوری. نتوان گفت که محتاج نباشد لیکن باد حرصش نکند همچو خسان اندروای. انوری. - دل اندروای، سرگشته دل. آنکه دلش حیران است. حیران. سرگشته: کسی که خدمت جز او کند همیشه بود ز بهرعاقبت خویشتن دل اندروای. فرخی. نبید تلخ و سماع حزین بکف کردم ز بهر روی نکو مانده ام دل اندروای. فرخی. بدرگه ملک شرق هرکه را دیدم نژند و خسته جگر دیدم و دل اندروای. فرخی.
سرگشته و حیران. (برهان قاطع). سرگشته و حیران و سرگردان. (ناظم الاطباء). اندربای: شادمان باد و تن آسان و بکام دل خویش دشمنان را ز نهیبش دل و جان اندروای. فرخی. از خبرهای خلاف و ز سخنهای دروغ خلق را بود دل و جان و روان اندروای. قطران. بخت بنشاند ترا باز بکام اندر تخت جان خصمان ترا کرد از آن اندروای. قطران. مانده از سیلی جاهت سر چرخ اندر پیش گشته از طعنۀ حلمت دل کوه اندروای. انوری. نتوان گفت که محتاج نباشد لیکن باد حرصش نکند همچو خسان اندروای. انوری. - دل اندروای، سرگشته دل. آنکه دلش حیران است. حیران. سرگشته: کسی که خدمت جز او کند همیشه بود ز بهرعاقبت خویشتن دل اندروای. فرخی. نبید تلخ و سماع حزین بکف کردم ز بهر روی نکو مانده ام دل اندروای. فرخی. بدرگه ملک شرق هرکه را دیدم نژند و خسته جگر دیدم و دل اندروای. فرخی.
بعد از جزایر لنجبالوس دو جزیره است بنام اندامان. مردم آنها آدمی را زنده زنده خورند. (از اخبارالصین و الهند ص 5 بنقل یادداشت مؤلف). جزایر اندامان و نیکوبار ایالتی است از هند بوسعت 8325 کیلومتر مربع و دارای 30971 تن جمعیت. در خلیج بنگال واقع است. مرکزش پورت بلر و از محصولاتش الوار و کوپرا است در زمان حکومت انگلیسها زندان رهبران سیاسی هند و محکومین بحبس ابد بود. (از دایرهالمعارف فارسی)
بعد از جزایر لنجبالوس دو جزیره است بنام اندامان. مردم آنها آدمی را زنده زنده خورند. (از اخبارالصین و الهند ص 5 بنقل یادداشت مؤلف). جزایر اندامان و نیکوبار ایالتی است از هند بوسعت 8325 کیلومتر مربع و دارای 30971 تن جمعیت. در خلیج بنگال واقع است. مرکزش پورت بلر و از محصولاتش الوار و کوپرا است در زمان حکومت انگلیسها زندان رهبران سیاسی هند و محکومین بحبس ابد بود. (از دایرهالمعارف فارسی)
بست و قلعه و شهر و پناه. (ناظم الاطباء). رجوع به اندخواره شود، چنگ زدن. رو آوردن. دست آویز قرار دادن چیزی را. توسل جستن: چو بازور و با چنگ برخیزد اوی بپروردگار اندرآویزد اوی. فردوسی. بزرگان بدواندرآویختند ز مژگان همی خون دل ریختند. فردوسی. بدست از دامن او اندرآویز حدیث دیگران از دست بگذار. فرخی. چو گشتم مست میگویی که برخیز ببد خواهان هشیار اندرآویز. نظامی. ، آویزان کردن. معلق کردن: بدژخیم فرمود کاین را بکوی ز دار اندر آویز و برتاب روی. فردوسی. و رجوع به آویختن شود
بست و قلعه و شهر و پناه. (ناظم الاطباء). رجوع به اندخواره شود، چنگ زدن. رو آوردن. دست آویز قرار دادن چیزی را. توسل جستن: چو بازور و با چنگ برخیزد اوی بپروردگار اندرآویزد اوی. فردوسی. بزرگان بدواندرآویختند ز مژگان همی خون دل ریختند. فردوسی. بدست از دامن او اندرآویز حدیث دیگران از دست بگذار. فرخی. چو گشتم مست میگویی که برخیز ببد خواهان هشیار اندرآویز. نظامی. ، آویزان کردن. معلق کردن: بدژخیم فرمود کاین را بکوی ز دار اندر آویز و برتاب روی. فردوسی. و رجوع به آویختن شود