در همان زمان. درهمان دم. فوراً. بی درنگ. فی الفور. (از یادداشتهای مؤلف) : چوبیننده دیدارش از دور دید هم اندرزمان زاو شود ناپدید. فردوسی. هم اندرزمان طوس را خواند شاه بفرمود لشکر کشیدن براه. فردوسی. بدان تا فرستد هم اندرزمان به مصر و به بربر چو باد دمان. فردوسی. زواره بیامد هم اندرزمان بهومان سخن گفت از پهلوان. فردوسی. بگفت این و با گرز و تیر و کمان سوی ببر جستن شد اندرزمان. (گرشاسبنامه ص 55). خواستم گفت خاکپای توام عقلم اندرزمان نصیحت کرد. سعدی