- انبوهیدن
- انبوییدن
معنی انبوهیدن - جستجوی لغت در جدول جو
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
بوکردن
پدیده آمدن
پدید آمدن، موجود گردیدن
بوییدن، استشمام کردن
بو کردن، برای مثال از دست خیال روی تو وقت سحر / گلدستۀ وصل تو همی انبویم (فخر زرگر - لغتنامه - انبوییدن)
شریک بودن
تظاهر به بزرگی کردن
در هم کشیده شدن پوست بدن چین و چروک یافتن پوست چهره و بدن (بسبب پیری) خ
در هم کشیده شدن پوست بدن چین و چروک یافتن پوست چهره و بدن (بسبب پیری) خ
انبارد خواهد انبارد بینبارانبارنده انبارده انبارش) پر کردن انبار کردن
اندوختن
درهم کشیده شدن پوست بدن، چین و چروک پیدا کردن پوست چهره در اثر پیری
اظهار بزرگی و جاه و جلال کردن، مهابت داشتن
اندوختن، پس انداز کردن، ذخیره کردن، اندوخته کردن، جمع کردن، اندوزیدن، فراهم کردن
انباردن، انباشتن
مذمت کردن
سرزنش کردن، زشت گفتن، ملامت کردن، مذمت کردن، برای مثال به نکوهش مکن درون ها ریش / خویشتن را نکوه از همه بیش (کسائی - ۶۳)
سرزنش کردن، ملامت کردن
ازدحام، تراکم
بسیاری تعدد تکثر، پری مملو بودن، کثرت جمعیت
آفریدن، انباشتن، روی هم گذاشتن
چیدن، چیدن گل، بالای هم چیدن، روی هم گذاشتن، انباشتن، فراهم آوردن، کنایه از آفریدن، آفرینش، برای مثال بودنت در خاک باشد یافتی / همچنان کز خاک بود انبودنت (رودکی - ۵۲۱)
بسیاری، کثرت جمعیت
آفریدن
فراوانی، کثرت