جدول جو
جدول جو

معنی املا - جستجوی لغت در جدول جو

املا
مطلبی را تقریر کردن که دیگری بنویسد، مطلبی که معلم بگوید و شاگرد بنویسد، طریقۀ نوشتن کلمات، درست نوشتن
تصویری از املا
تصویر املا
فرهنگ فارسی عمید
املا
تقریر کردن، دیکته، طریقه نوشتن کلمات، درست نویسی، رسم الخط ،نویساندن، گفتن که دیگری بنویسد، از یاد نوشتن، مطلبی را که معلم میگوید و شاگرد مینویسد، پر کردن، مطلبی را تقریر کردن تا دیگری بنویسد
فرهنگ لغت هوشیار
املا
درست نویسی، دیکته
فرهنگ واژه مترادف متضاد
املا
مرتعی در بین راه لاسم و نوا در منطقه آمل که آثار قلعه ای قدیمی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از املاح
تصویر املاح
ملح ها، نمک ها، جمع واژۀ ملح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از املال
تصویر املال
ملول کردن، به ستوه آوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از املاق
تصویر املاق
بی چیز شدن، درویش شدن، درویشی، بی چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از املاک
تصویر املاک
ملک ها، چیزهایی که در قبضه و تصرف شخص باشد، جمع واژۀ ملک
ملک ها، فرشتگان، جمع واژۀ ملک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از املاک
تصویر املاک
پادشاه کردن، ملک گردانیدن
فرهنگ فارسی عمید
(اِ لِ)
تیز رفتن ناقه یا برفتار عنق دویدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ ملغ. آنانکه بفحش تکلم کنند. (از اقرب الموارد). و رجوع به ملغ شود
لغت نامه دهخدا
(اُ)
درویش شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (ترجمان ترتیب عادل) (آنندراج). درویش گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تباه کردن (مال) و درویش شدن. (تاج المصادر بیهقی). و از آنست قول خداوند: و لاتقتلوا اولادکم خشیه املاق (قرآن 31/17). (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). بی چیز شدن بر اثر انفاق مال. و اصل آن از ملق به معنی نرم گردانیدن است برای اینکه فقر انسان را خوار می کند و نرم می گرداند، گویند املق الرجل ما معه، وقتی که خارج کند آنرا از دستش و نگه ندارد. (از اقرب الموارد).
نرم و تابان گردیدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
نام ولایتی است از ترکستان. (برهان قاطع) (از شعوری ج 1 ورق 138)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ ملک و ملک. (از اقرب الموارد). پادشاهان. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ملک گردانیدن چیزی کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مالک چیزی گردانیدن. (غیاث اللغات).
لغت نامه دهخدا
دهی است از بلوک جرۀ فارس در دوفرسنگی شمال اشفایقان. (از فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(اِ مِ)
بستوه آوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ملول کردن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (غیاث اللغات) (آنندراج). گویند: املنی و امل علی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و گویند: ادل فأمل. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، خستۀ مقل. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). هستۀ مقل، درختی در بادیه، شاخۀ نرم، و گویند ریشه ای از ریشه های درخت که در عرض دو شب در خاک فرومی رود. (از اقرب الموارد). ج، امالیج. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به اقرب الموارد شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بهانه کردن و عذر آوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عذر آوردن و مبالغه کردن در آن. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اِ لِ)
افکندن ماده شتربچۀ بی موی را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنندراج). بچه را بیوکندن اشتر پیش از آنکه موی برآورده باشد. (تاج المصادر بیهقی) ، خرمای نرم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از املاج
تصویر املاج
شیر دادن مکیدن
فرهنگ لغت هوشیار
جمع ملح، نمک ها، جمع ملیح، نمکین ها با نمک ها شور کردن: شوراندن، شورشدن، با نمکی بانمک شدن جمع ملح نمکها. نمکها، ج ملح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از املاه
تصویر املاه
بهانه تراشی بهانه آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
به ستوه آوردن ستوهاندن، دراز شدن راس (سفر)، تنگدل گرداندن، فروخواندن، بر نوشتن، نان پختن: بر ریگ گرم سنگک پختن بستوه آوردن ملول کردن ستوه کردن، ملول کردن، به ستوه آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
جمع ملک، داراک ها بنه ویسان هیران، جمع ملک، فرشتگان پادشاه گردانیدن، زن خواستن، زن دادن، زناشویی، واگذاری، داراییها ثروتها
فرهنگ لغت هوشیار
تهیدستی، آفگانه فکندن بی چیز شدن درویش گردیدن، تهیدستی درویشی. درویش شدن، بی چیز شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از املاغ
تصویر املاغ
جمع ملغ، گولان، دشنامگویی، فرومایگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از املاط
تصویر املاط
جمع ملط، بدنهادن دست کجان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از املاز
تصویر املاز
ربودن، درنگیدن: درنگ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از املاص
تصویر املاص
آفگانه فکندن (آفگانه بچه مرده در زاهدان)، لغزاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از املاء
تصویر املاء
((اِ))
پر کردن، مطلبی را بیان کردن تا دیگری بنویسد، درست نویسی، رسم الخط، دیکته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از املاح
تصویر املاح
جمع ملح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از املاق
تصویر املاق
((اِ))
بی چیز شدن، درویش گردیدن، تهیدستی، درویشی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از املاک
تصویر املاک
جمع ملک، دارایی، جمع ملک، شاهان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از املال
تصویر املال
((اِ))
خسته کردن، ملول کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از املاح
تصویر املاح
نمک
فرهنگ واژه فارسی سره