جدول جو
جدول جو

معنی الفختن - جستجوی لغت در جدول جو

الفختن
جمع کردن، گرد آوردن، اندوختن، الفنجیدن، الفخدن، الفاختن، الفغدن، الفندن، الفیدن، برای مثال آنکه مرادش درم الفختن است / پیشۀ او سوختن و سختن است (امیرخسرو۱ - ۱۰۰)، رو بخور و هم بده ورنه شوی پشیمان / هرکه نخورد و نداد هیچ نیلفخت (رودکی - لغت فرس۱ - الفخت حاشیه)
تصویری از الفختن
تصویر الفختن
فرهنگ فارسی عمید
الفختن(کَ رَ / رِ گِ رِ تَ)
بمعنی الفاختن. (فرهنگ جهانگیری) (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج) (فرهنگ میرزا ابراهیم). اندوختن. (از فرهنگ اسدی). در نسخه ای از فرهنگ اسدی ذیل الفخت آمده: الفخت چنان بود که گویی بیندوخت و گرد آورد - انتهی. کسب کردن. گرد کردن. الفغدن. الفیدن. الفنجیدن. فعل ماضی آن الفخت و بیلفخت و بلفخت بمعنی بیندوخت. (از فرهنگ اسدی) (از فرهنگ رشیدی) (از هفت قلزم) :
با خردومند بیوفا بود این بخت
خویشتن خویش رابکوش تو یک لخت
بخور و بده که پر پشیمان نبود
هرکه بخورد و بداد از آنک بیلفخت.
رودکی (از فرهنگ اسدی).
اگر قارون شوی زالفختن مال
شوی در زیر پای خاک پامال.
ابوشکور (از انجمن آرا).
آنکه مرادش درم الفختن است
پیشۀ او سوختن و سختن است.
امیرخسرو (از جهانگیری).
بجز وی کیست کاندر پادشاهی
بعدل و داد نام نیک الفخت.
شمس فخری
لغت نامه دهخدا
الفختن((اَ فَ تَ))
اندوختن
تصویری از الفختن
تصویر الفختن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از الفاختن
تصویر الفاختن
جمع کردن، گرد آوردن، اندوختن، الفختن، الفنجیدن، الفخدن، الفغدن، الفندن، الفیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کالفتن
تصویر کالفتن
آشفته شدن، پریشان حال شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الفیدن
تصویر الفیدن
جمع کردن، گرد آوردن، اندوختن، الفختن، الفنجیدن، الفخدن، الفاختن، الفغدن، الفندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الفندن
تصویر الفندن
جمع کردن، گرد آوردن، اندوختن، الفختن، الفنجیدن، الفخدن، الفاختن، الفغدن، الفیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الفغدن
تصویر الفغدن
جمع کردن، گرد آوردن، اندوختن، کسب کردن، الفختن، الفنجیدن، الفخدن، الفاختن، الفندن، الفیدن، برای مثال چو کاهلان همه خوردی و چیز نلفغدی / کنون بباید بی توشه رفتن ای منبل (ناصرخسرو - ۱۹۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انگختن
تصویر انگختن
انگیختن، واداشتن، تحریک کردن، شوراندن، پدید آوردن، نقش برجسته ساختن، زنده کردن دوباره، جنباندن از جای، به جنبش آوردن، برجهانیدن، بلندکردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الفخدن
تصویر الفخدن
جمع کردن، گرد آوردن، اندوختن، الفختن، الفنجیدن، الفاختن، الفغدن، الفندن، الفیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الفخته
تصویر الفخته
اندوخته شده، ذخیره شده
فرهنگ فارسی عمید
(کُ تَ تَ)
سود بردن. کسب کردن. ورزیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ شُ دَ)
طمع کردن. (از فرهنگ شعوری)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ وَ دَ)
برجستن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (مؤید الفضلاء).
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ دَ)
شپوختن. رجوع به اشپوختن شود
لغت نامه دهخدا
(اُ لُ)
لقب امیر غیاث الدین بلبن. رجوع به غیاث الدین بلبن و حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 623 و تاریخ شاهی و شدالازار ص 500 شود
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ تَ)
بمعنی الفاختن. (فرهنگ جهانگیری). مخفف الفنجیدن. (فرهنگ نظام). اندوختن و ذخیره کردن. گرد آوردن. کسب کردن. الفغدن. الفخدن. الفختن. الفاختن. الفنجیدن. الفنج. رجوع به الفغدن و الفنجیدن و الفاختن و فرهنگ انجمن آرا و برهان قاطع و آنندراج و فرهنگ نظام شود:
صورت علم ترا خود باید الفیدن بجهد
در تو ایزد آفریدست آنچه در کس نافرید.
ناصرخسرو (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(اَ فُ)
شهری است بر نهر ابره در اسپانیا که قصرهایی از بزرگان و امرای همین شهر دارد. (از الحلل السندسیه ج 2 ص 196)
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
چوب عود. داربو. (استینگاس).
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ تَ / تِ)
نعت مفعولی از الفختن. اندوخته و جمعکرده. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج). اندوخته. (فرهنگ رشیدی). گردکرده شده و جمعکرده شده. (مؤید الفضلاء). اندوخته و محصول. (ناظم الاطباء). الفخده. الفنجیده. (فرهنگ رشیدی). رجوع به الفختن و الفاختن شود:
غزی کو بغارت ببندد میان
ز الفختۀ خویش بیند زیان.
امیرخسرو (از فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(کِ کَ دَ)
صورتی است از الفغدن یا الفخدن بمعنی کسب کردن و اندوختن و گرد آوردن. رجوع به فرهنگ شعوری ج 1 ورق 122 الف و استینگاس و الفاختن و الفختن شود.
لغت نامه دهخدا
(کُ کَ دَ)
بمعنی الفغدن. (استینگاس). رجوع به الفغدن و الفاختن شود
لغت نامه دهخدا
(کُرْ رَ / رِ کَ / کِ دَ)
اندوختن. (فرهنگ رشیدی). اندوختن و جمع کردن. (فرهنگ جهانگیری). کسب کردن و جمع کردن. (فرهنگ میرزا ابراهیم). کسب کردن و گرد کردن. (شرفنامۀ منیری). بهم رسانیدن و اندوختن و جمع کردن. (انجمن آرا) (برهان قاطع). الفختن. الفخدن. الفغدن. الفنجیدن. (فرهنگ رشیدی). الفیدن. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(گُ ذَ تَ / تِ شُ دَ)
مرکّب از: ب + الفختن، جمع کردن و اندوختن. (از برهان) (آنندراج)، رجوع به الفختن شود، زن محض بی خیر. (منتهی الارب) : امراءه بلقعه، زنی که از هر خیر و نیکی خالی باشد. (از ذیل اقرب الموارد از لسان)، بلقع. و رجوع به بلقع شود
لغت نامه دهخدا
(کِکَ دَ)
بمعنی الفاختن و الفختن. رجوع به الفاختن شود:
تو بی تمیز و بر الفخدن ثواب مرا.
ناصرخسرو (از رشیدی).
رجوع به فرهنگ رشیدی و فرهنگ شعوری ج 1 ورق 122 الف شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از الفاختن
تصویر الفاختن
بهم رسانیدن جمع کردن اندوختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلفختن
تصویر بلفختن
جمع کردن و اندوختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الفخدن
تصویر الفخدن
بهم رسانیدن جمع کردن اندوختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الفخته
تصویر الفخته
اسم الفختن، اندوخته جمع کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کالفتن
تصویر کالفتن
آشفته شدن پریشان حال گشتن، شیدا شدن دیوانه گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الفغدن
تصویر الفغدن
بهم رسانیدن جمع کردن اندوختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الفخدن
تصویر الفخدن
((اَ فَ دَ))
جمع کردن، فراهم آوردن، ذخیره کردن، بهره بردن، سود بردن، اندوختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از الفغدن
تصویر الفغدن
((اَ فَ دَ))
اندوختن، جمع کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از الفخته
تصویر الفخته
((اَ فَ تَ))
اندوخته، جمع کرده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از الفاختن
تصویر الفاختن
((اَ تَ))
اندوختن، الفختن
فرهنگ فارسی معین