شنیدن. (منتهی الارب) (مؤید الفضلاء). شنیدن آواز. نیوشیدن. فانیوشیدن. (زوزنی). شنودن. فاشنودن. عمداً شنودن. شنود. گوش داشتن. (مؤیدالفضلاء) (صراح) (منتهی الارب). گوش واداشتن. (زوزنی). گوش دادن. گوش یازی. گوش فرادادن. گوش فراداشتن. (تاج المصادر بیهقی). اصاخه. اصغاء. سمع: غراب بین نای زن شده ست و من سته شدم ز استماع نای او. منوچهری. هرکه سخن ناصحان... استماع ننماید عواقب کارهای او از... ندامت خالی نماند. (کلیله و دمنه). هرآینه در استماع آن تمیز ملکانه در این میان خواهد بود. (کلیله و دمنه). از سخن گوئی مجوئید ارتفاع منتظر را به ز گفتن، استماع. مولوی. چه حاجت است عیان را به استماع بیان. سعدی. من گوش استماع ندارم، لمن تقول. سعدی. - استماع کردن، اصغاء کردن. شنفتن. شنیدن. گوش دادن. شنودن، املاء پرسیدن. (منتهی الارب). - استملاء حدیث، املاء حدیث طلبیدن از کسی. ، استملأ فی الدین، ای جعل دینه فی ملأ. (منتهی الارب). جعل دینه فی املئاء، ای اغنیاء ثقه. (قطر المحیط)
شنیدن. (منتهی الارب) (مؤید الفضلاء). شنیدن آواز. نیوشیدن. فانیوشیدن. (زوزنی). شنودن. فاشنودن. عمداً شنودن. شنود. گوش داشتن. (مؤیدالفضلاء) (صراح) (منتهی الارب). گوش واداشتن. (زوزنی). گوش دادن. گوش یازی. گوش فرادادن. گوش فراداشتن. (تاج المصادر بیهقی). اِصاخه. اصغاء. سمع: غراب بین نای زن شده ست و من سته شدم ز استماع نای او. منوچهری. هرکه سخن ناصحان... استماع ننماید عواقب کارهای او از... ندامت خالی نماند. (کلیله و دمنه). هرآینه در استماع آن تمیز ملکانه در این میان خواهد بود. (کلیله و دمنه). از سخن گوئی مجوئید ارتفاع منتظر را به ز گفتن، استماع. مولوی. چه حاجت است عیان را به استماع بیان. سعدی. من گوش استماع ندارم، لمن تقول. سعدی. - استماع کردن، اصغاء کردن. شنفتن. شنیدن. گوش دادن. شنودن، املاء پرسیدن. (منتهی الارب). - استملاء حدیث، املاء حدیث طلبیدن از کسی. ، استملأَ فی الدین، ای جعل دینه فی ملأ. (منتهی الارب). جعل دینه فی املئاء، ای اغنیاء ثقه. (قطر المحیط)
پاره ای از چیزی جدا کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پاره ای از چیزی واکردن. (تاج المصادر بیهقی). پاره ای از چیزی بدر کردن. (آنندراج) ، محتاج گردیدن. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، بحث کردن. (از اقرب الموارد)
پاره ای از چیزی جدا کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پاره ای از چیزی واکردن. (تاج المصادر بیهقی). پاره ای از چیزی بدر کردن. (آنندراج) ، محتاج گردیدن. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، بحث کردن. (از اقرب الموارد)
اجدماع. (منتهی الارب). گرد آمدن. تجمع. اجماع. فاهم آمدن. (زوزنی). تألف. ائتلاف. احتفال. انجمن شدن. فراهم آمدن. (تاج المصادر) (منتهی الارب) : چون فیروزان بن الحسن خبر اجتماع و اتفاق ایشان بشنید از جرجان روی بمحاربت ایشان نهاد. (ترجمه تاریخ یمینی) ، دیدن بی پرده کسی را و دیداری یافتن او را: اجتهر الرجل. (منتهی الارب) ، پاک کردن، چنانکه چاه را: اجتهر البئر، پاک کرد چاه را یا کشید همه آب آن را. (منتهی الارب) ، بزرگ داشتن چیزی درچشم. (تاج المصادر). بزرگ آمدن حال کسی. (زوزنی)
اجدماع. (منتهی الارب). گرد آمدن. تجمع. اجماع. فاهم آمدن. (زوزنی). تألف. ائتلاف. احتفال. انجمن شدن. فراهم آمدن. (تاج المصادر) (منتهی الارب) : چون فیروزان بن الحسن خبر اجتماع و اتفاق ایشان بشنید از جرجان روی بمحاربت ایشان نهاد. (ترجمه تاریخ یمینی) ، دیدن بی پرده کسی را و دیداری یافتن او را: اجتهر الرجل. (منتهی الارب) ، پاک کردن، چنانکه چاه را: اجتهر البئر، پاک کرد چاه را یا کشید همه آب آن را. (منتهی الارب) ، بزرگ داشتن چیزی درچشم. (تاج المصادر). بزرگ آمدن حال کسی. (زوزنی)