جدول جو
جدول جو

معنی اقتماع - جستجوی لغت در جدول جو

اقتماع(اِ)
از مشک آب خوردن یا ازسوراخ مشک آب خوردن بدهان.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از استماع
تصویر استماع
گوش دادن، شنیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اقتراع
تصویر اقتراع
قرعه زدن، قرعه کشیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اقماع
تصویر اقماع
خوار کردن، کسی را حقیر کردن، مغلوب کردن، برانداختن، راندن، دفع کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اقتلاع
تصویر اقتلاع
از بیخ برکندن، ریشه کن ساختن، اقلاع، بتر، اجتثاث، قلع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اجتماع
تصویر اجتماع
دور هم گرد آمدن، به هم پیوستن، جمع شدن، جامعه، گروهی از مردم که در یک جا جمع شده باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از التماع
تصویر التماع
درخشیدن برق، روشن شدن، پریدن رنگ، ربودن چیزی
فرهنگ فارسی عمید
(اِ تِ)
با یکدیگر قرعه زدن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). قرعه زدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پشک انداختن. استهام.
لغت نامه دهخدا
(اِ رِ)
جوشیدن گشن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
خرسند شدن بدانچه هست. (از اقرب الموارد). قناعت کردن. (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد) ، ناگاه کسی را در کاری افکندن بی اندیشه، درافکندن بسختی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). درآوردن چیزی بچیزی بعنف. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
سیاه فام شدن. سیاه رنگ شدن و قتمه گون گردیدن.
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ / دِ دِهْ)
شنیدن. (منتهی الارب) (مؤید الفضلاء). شنیدن آواز. نیوشیدن. فانیوشیدن. (زوزنی). شنودن. فاشنودن. عمداً شنودن. شنود. گوش داشتن. (مؤیدالفضلاء) (صراح) (منتهی الارب). گوش واداشتن. (زوزنی). گوش دادن. گوش یازی. گوش فرادادن. گوش فراداشتن. (تاج المصادر بیهقی). اصاخه. اصغاء. سمع:
غراب بین نای زن شده ست و من
سته شدم ز استماع نای او.
منوچهری.
هرکه سخن ناصحان... استماع ننماید عواقب کارهای او از... ندامت خالی نماند. (کلیله و دمنه). هرآینه در استماع آن تمیز ملکانه در این میان خواهد بود. (کلیله و دمنه).
از سخن گوئی مجوئید ارتفاع
منتظر را به ز گفتن، استماع.
مولوی.
چه حاجت است عیان را به استماع بیان.
سعدی.
من گوش استماع ندارم، لمن تقول.
سعدی.
- استماع کردن، اصغاء کردن. شنفتن. شنیدن. گوش دادن. شنودن، املاء پرسیدن. (منتهی الارب).
- استملاء حدیث، املاء حدیث طلبیدن از کسی.
، استملأ فی الدین، ای جعل دینه فی ملأ. (منتهی الارب). جعل دینه فی املئاء، ای اغنیاء ثقه. (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
سفوف کردن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). کفلمه کردن. (یادداشت مؤلف) ، قحط رسانیدن در زمین و قحطناک گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، گاییدن بی انزال، به خشکسال رسیدن قوم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قحط رسیدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
از بیخ برکندن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : شهاب الدین بقصدتخریب رباع و اقتلاع قلاع ملاحده بجانب قهستان رفت. (جهانگشای جوینی).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پاره ای از چیزی جدا کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پاره ای از چیزی واکردن. (تاج المصادر بیهقی). پاره ای از چیزی بدر کردن. (آنندراج) ، محتاج گردیدن. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، بحث کردن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
تغییر رنگ داده شدن. (ناظم الاطباء). تغییر کردن لون. فعل آن مجهول به کار رود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ / شَکْ کَ فُ)
اجدماع. (منتهی الارب). گرد آمدن. تجمع. اجماع. فاهم آمدن. (زوزنی). تألف. ائتلاف. احتفال. انجمن شدن. فراهم آمدن. (تاج المصادر) (منتهی الارب) : چون فیروزان بن الحسن خبر اجتماع و اتفاق ایشان بشنید از جرجان روی بمحاربت ایشان نهاد. (ترجمه تاریخ یمینی) ، دیدن بی پرده کسی را و دیداری یافتن او را: اجتهر الرجل. (منتهی الارب) ، پاک کردن، چنانکه چاه را: اجتهر البئر، پاک کرد چاه را یا کشید همه آب آن را. (منتهی الارب) ، بزرگ داشتن چیزی درچشم. (تاج المصادر). بزرگ آمدن حال کسی. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
ربودن، یقال التمعت الشیی ٔ اذا اختلسته.
لغت نامه دهخدا
ربودن، برکندن، برکندیدن: برکنده شدن برکندن از بیخ بر کندن، برکنده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقتطاع
تصویر اقتطاع
جدا کردن، قطع کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استماع
تصویر استماع
گوش داشتن، شنیدن آواز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقماع
تصویر اقماع
کوچک و سبک کردن کسی را، دفع کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقتناع
تصویر اقتناع
تو سنگیدن (توسنگ قناعت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجتماع
تصویر اجتماع
گرد آمدن، تجمع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقتراع
تصویر اقتراع
قرعه کشی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقماع
تصویر اقماع
((اِ))
خوار کردن، حقیر گردانیدن، شکستن، مغلوب کردن، راندن، دفع کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اجتماع
تصویر اجتماع
((اِ تِ))
گرد هم آمدن، جمع شدن، مقارنه ماه و آفتاب، زمانی که ماه و آفتاب در یک برج و یک درجه و یک دقیقه جمع شوند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استماع
تصویر استماع
((اِ تِ))
شنیدن، گوش دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اقتطاع
تصویر اقتطاع
((اِ تِ))
جدا کردن، بریدن، قسمتی از چیزی را گفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از التماع
تصویر التماع
((اِ تِ))
درخشیدن، برافروختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استماع
تصویر استماع
گوش دادن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اجتماع
تصویر اجتماع
انجمن، هازمان، همایش، گرد آمدن
فرهنگ واژه فارسی سره
جامعه، ازدحام، تجمع، گردهمایی، دسته، گروه، محاق
متضاد: تفرق، تفرقه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اصغا، شنودن، شنیدن، گوش دادن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تجمیع، جمع آوری، تجمّع
دیکشنری اردو به فارسی