بلع کردن، بلعیدن، فرو بردن به حلق، ناجویده فرو بردن، برای مثال به دشت ار به شمشیر بگذاردم / از آن به که ماهی بیوباردم (رودکی - ۵۴۳)، ایمن مشو از زمانه زیراک او / ماری ست که خشک و تر بیوبارد (ناصرخسرو - ۲۵۳)
بلع کردن، بلعیدن، فرو بردن به حلق، ناجویده فرو بردن، برای مِثال به دشت ار به شمشیر بگذاردم / از آن بِه که ماهی بیوباردم (رودکی - ۵۴۳)، ایمن مشو از زمانه زیراک او / ماری ست که خشک و تر بیوبارد (ناصرخسرو - ۲۵۳)
پر کردن و انبار کردن چیزی از چیزی دیگر. (برهان قاطع) (آنندراج). انباشتن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پر کردن. انبار کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : تو جیحون مینبار هرگز بمشک که من برگشایم در گنج خشک. دقیقی. بینبارم این رود جیحون بمشک بمشک آب دریا کنم پاک خشک. دقیقی. ای شاه قلعه های دگر ساز کاین وزیر سالی دگر بزرّ بینبارد این حصار. فرخی. وآنگه آن کیسه بکافور بینباری درکشی سرش بابریشم زنگاری. منوچهری. اگر تو آسمان را درنوردی همان دریا بینباری بمردی. (ویس و رامین). خردمندا چه مشغولی بدین انبار بی حاصل که این انبارت از کشکین چو از حلوا بینبارد. ناصرخسرو. بیاغارد بخون پهلوی ماهی بینبارد بگرد افلاک گردان. ناصرخسرو. نه فلک را بکام بگذاریم پنج و چهار و سه را بینباریم. سنایی (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 107 الف). بیک سخن دهن آرزو فروبندی بیک سخا دهن آز را بینباری جوابش چنین داد دانای دور که با چون منی برمینبار جور. نظامی. زمین کردار اگر با من نباشد آسمان خاکی در انبارم بسیل اشک از این هفت بنیادش. شمس طیبی (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 107 الف). ، مانند شدن: از خواب و خور انباز تو گشته ست بهائم آمیزش تو بیشتر است انده کمتر. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 172)
پر کردن و انبار کردن چیزی از چیزی دیگر. (برهان قاطع) (آنندراج). انباشتن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پر کردن. انبار کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : تو جیحون مینبار هرگز بمشک که من برگشایم در گنج خشک. دقیقی. بینبارم این رود جیحون بمشک بمشک آب دریا کنم پاک خشک. دقیقی. ای شاه قلعه های دگر ساز کاین وزیر سالی دگر بزرّ بینبارد این حصار. فرخی. وآنگه آن کیسه بکافور بینباری درکشی سَرْش بابریشم زنگاری. منوچهری. اگر تو آسمان را درنوردی همان دریا بینباری بمردی. (ویس و رامین). خردمندا چه مشغولی بدین انبار بی حاصل که این انبارت از کشکین چو از حلوا بینبارد. ناصرخسرو. بیاغارد بخون پهلوی ماهی بینبارد بگرد افلاک گردان. ناصرخسرو. نُه فلک را بکام بگذاریم پنج و چهار و سه را بینباریم. سنایی (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 107 الف). بیک سخن دهن آرزو فروبندی بیک سخا دهن آز را بینباری جوابش چنین داد دانای دور که با چون منی برمینبار جور. نظامی. زمین کردار اگر با من نباشد آسمان خاکی در انبارم بسیل اشک از این هفت بنیادش. شمس طیبی (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 107 الف). ، مانند شدن: از خواب و خور انباز تو گشته ست بهائم آمیزش تو بیشتر است انده کمتر. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 172)
بگزاردن. توختن. پرداختن (دین و مانند آن). تأدیه کردن. دادن. تسلیم کردن. کارسازی کردن. واپس دادن. قضا کردن. تقضیه. وفا. ایفاء. موافات. استیفا کردن: پس بجای آورد رسالت را و ادا کرد امانت را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308). - ادا کردن حق کسی را، گزاردن حق او: دولت حقوق من بتمامی ادا کند هرگه که پیش شاه مدیحی ادا کنم. مسعودسعد. - ادا کردن دین، گزاردن و پرداختن و توختن وامی را: قرض است کرده های بدت نزد روزگار تا در کدام روز که باشد ادا کند. ؟
بگزاردن. توختن. پرداختن (دین و مانند آن). تأدیه کردن. دادن. تسلیم کردن. کارسازی کردن. واپس دادن. قضا کردن. تقضیه. وفا. ایفاء. موافات. استیفا کردن: پس بجای آورد رسالت را و ادا کرد امانت را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308). - ادا کردن حق کسی را، گزاردن حق او: دولت حقوق من بتمامی ادا کند هرگه که پیش شاه مدیحی ادا کنم. مسعودسعد. - ادا کردن دین، گزاردن و پرداختن و توختن وامی را: قرض است کرده های بدت نزد روزگار تا در کدام روز که باشد ادا کند. ؟
گرد سبوس و جز آن از غله دور کردن. (شرفنامۀ منیری) (مؤید الفضلاء). گرد و جز آن که بر جامه و امثال آن نشسته باشد دور کردن. (شرفنامۀ منیری) (مؤید الفضلاء). افسانیدن. (شرفنامه) (مؤید). فسانیدن. (شرفنامۀ منیری). در زفانگویا مذکور است اگر همزه را حذف کنند بکسر ’فا’ خوانند. (مؤید الفضلاء)
گرد سبوس و جز آن از غله دور کردن. (شرفنامۀ منیری) (مؤید الفضلاء). گرد و جز آن که بر جامه و امثال آن نشسته باشد دور کردن. (شرفنامۀ منیری) (مؤید الفضلاء). افسانیدن. (شرفنامه) (مؤید). فسانیدن. (شرفنامۀ منیری). در زفانگویا مذکور است اگر همزه را حذف کنند بکسر ’فا’ خوانند. (مؤید الفضلاء)
برافشاندن. افشانیدن. فشاندن. (شرفنامۀ منیری). ریختن. (مؤید الفضلاء). ریختن و پاشیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). پاشیدن. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) : سواران... جز آن نتوانستند کرد که سلاح می افشاندند و در بیشه ها گریختند. (از تاریخ طبری). ز بهرام چندین سخن راندند همی آب مژگان برافشاندند. فردوسی. اگرچند بخشی ز گنج سخن برافشان که دانش نیاید به بن. فردوسی. بوسه ای از دوست ببردم بنرد نرد برافشاند و دو رخ زرد کرد. فرخی. سندس رومی در نارونان پوشانند خرمن مینا بر بیدبنان افشانند. منوچهری. ابرم که در و لؤلؤ بفشانم زنان پشک گوسفند بر وی افشاندند بسبب آنکه یکی از امرای زیاریان کشته بود. (از تاریخ بیهقی). چون رعد در جهان بود آوازم. مسعود سعد. زنان پشک گوسفند بر وی افشاندند بسبب آنکه یکی از امرای زیاریان کشته بود. (از تاریخ بیهقی). از صهیل اسب شهرآشوب او خرگوش وار بس دم الحیضا که شیران ژیان افشانده اند کاروان سبزه تا از قاع صفصف کرد ارم صف صف از مرغان روان بر کاروان افشانده اند هندوی میرآخورش دان آن دو صفدر کز غزا هفت دریارا برزم هفتخوان افشانده اند سنگ خون گرید بعبرت بر سر آن شیشه گر کز هوا سنگ عراده ش در دکان افشانده اند. خاقانی. آب سخن بر درت افشانده ام ریگ منم اینکه بجا مانده ام. نظامی. پس چرا کارم که اینجا خوف هست پس چرا افشانم این گندم ز دست. مولوی.
برافشاندن. افشانیدن. فشاندن. (شرفنامۀ منیری). ریختن. (مؤید الفضلاء). ریختن و پاشیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). پاشیدن. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) : سواران... جز آن نتوانستند کرد که سلاح می افشاندند و در بیشه ها گریختند. (از تاریخ طبری). ز بهرام چندین سخن راندند همی آب مژگان برافشاندند. فردوسی. اگرچند بخشی ز گنج سخن برافشان که دانش نیاید به بُن. فردوسی. بوسه ای از دوست ببردم بنرد نرد برافشاند و دو رخ زرد کرد. فرخی. سندس رومی در نارونان پوشانند خرمن مینا بر بیدبنان افشانند. منوچهری. ابرم که در و لؤلؤ بفشانم زنان پشک گوسفند بر وی افشاندند بسبب آنکه یکی از امرای زیاریان کشته بود. (از تاریخ بیهقی). چون رعد در جهان بود آوازم. مسعود سعد. زنان پشک گوسفند بر وی افشاندند بسبب آنکه یکی از امرای زیاریان کشته بود. (از تاریخ بیهقی). از صهیل اسب شهرآشوب او خرگوش وار بس دم الحیضا که شیران ژیان افشانده اند کاروان سبزه تا از قاع صفصف کرد ارم صف صف از مرغان روان بر کاروان افشانده اند هندوی میرآخورش دان آن دو صفدر کز غزا هفت دریارا برزم هفتخوان افشانده اند سنگ خون گرید بعبرت بر سر آن شیشه گر کز هوا سنگ عراده ش در دکان افشانده اند. خاقانی. آب سخن بر درت افشانده ام ریگ منم اینکه بجا مانده ام. نظامی. پس چرا کارم که اینجا خوف هست پس چرا افشانم این گندم ز دست. مولوی.