چون زیبائی بود همچو اورنگ. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) : فر و افژنگ بتو گیرد دین منبر از خطبۀ تو آراید. دقیقی، نوعی از راندن اسب. (یادداشت مؤلف). رجوع به افسار و فسار شود
چون زیبائی بود همچو اورنگ. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) : فر و افژنگ بتو گیرد دین منبر از خطبۀ تو آراید. دقیقی، نوعی از راندن اسب. (یادداشت مؤلف). رجوع به افسار و فسار شود
نام کتاب مانی که دارای انواع نقش و نگار بوده، برای مثال در جنب جمال تو بود صورت دیدار / هر نقش که صورتگر ارژنگ نگارد (خواجو - ۴۱۷)، به تیشه صورت شیرین بر آن سنگ / چنان برزد که مانی نقش ارژنگ (نظامی۲ - ۲۲۳)کنایه از جایی یا چیزی که دارای نقش و نگار زیبا باشد، کنایه از نقش و نگار
نام کتاب مانی که دارای انواع نقش و نگار بوده، برای مِثال در جنب جمال تو بُوَد صورت دیدار / هر نقش که صورتگر ارژنگ نگارد (خواجو - ۴۱۷)، به تیشه صورت شیرین بر آن سنگ / چنان برزد که مانی نقش ارژنگ (نظامی۲ - ۲۲۳)کنایه از جایی یا چیزی که دارای نقش و نگار زیبا باشد، کنایه از نقش و نگار
نام دیوی از سالاران دیو سپید به مازندران گاه جنگ کیخسرو، و او را رستم بکشت: سپرد آنچه بود (دیو سپید) از کران تا کران به ارژنگ سالار مازندران. فردوسی. چو ارژنگ بشنید گفتار اوی به مازندران شاه بنهاد روی. فردوسی. نه ارژنگ ماندم نه دیو سپید نه سنجه نه پولاد غندی نه بید. فردوسی. ارزنی باشد به پیش حمله اش ارژنگ دیو پشه ای باشد به پیش گرزه اش پور پشنگ. منوچهری. هزار لشکر داری که هر یکی ز ایشان فزونترندز دیو سفید وز ارژنگ. ازرقی. از غبار سم اسبت فلکی سازد طبع ملکی گردد با لطف تو دیو ارژنگ. مختاری. یک دو روز این سگدلان انگیخته در شیرلان شورشی کارژنگ در مازندران انگیخته. خاقانی. و رجوع به ارتنگ شود
نام دیوی از سالاران دیو سپید به مازندران گاه جنگ کیخسرو، و او را رستم بکشت: سپرد آنچه بود (دیو سپید) از کران تا کران به ارژنگ سالار مازندران. فردوسی. چو ارژنگ بشنید گفتار اوی به مازندران شاه بنهاد روی. فردوسی. نه ارژنگ ماندم نه دیو سپید نه سنجه نه پولاد غندی نه بید. فردوسی. ارزنی باشد به پیش حمله اش ارژنگ دیو پشه ای باشد به پیش گرزه اش پور پشنگ. منوچهری. هزار لشکر داری که هر یکی ز ایشان فزونترندز دیو سفید وز ارژنگ. ازرقی. از غبار سم اسبت فلکی سازد طبع ملکی گردد با لطف تو دیو ارژنگ. مختاری. یک دو روز این سگدلان انگیخته در شیرلان شورشی کارژنگ در مازندران انگیخته. خاقانی. و رجوع به ارتنگ شود
دهی است از دهستان طبس از بخش صفی آباد شهرستان سبزوار. محلی کوهستانی و سردسیر است و 1720 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و قنات تأمین میشود و محصول آن غلات، پنبه، زیره، میوه و ابریشم و شغل اهالی زراعت است و راه مالرو و چند باب دکان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9). از دهات طبس است. (از تاریخ بیهقی ص 36)
دهی است از دهستان طبس از بخش صفی آباد شهرستان سبزوار. محلی کوهستانی و سردسیر است و 1720 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و قنات تأمین میشود و محصول آن غلات، پنبه، زیره، میوه و ابریشم و شغل اهالی زراعت است و راه مالرو و چند باب دکان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9). از دهات طبس است. (از تاریخ بیهقی ص 36)
اورنگ و تخت پادشاهی. (ناظم الاطباء). اورنگ است که تخت پادشاهان باشد. (هفت قلزم) (برهان) (آنندراج). بمعنی تخت مرادف اورنگ. (فرهنگ رشیدی) : خدایگان جهان خسرو بزرگ اورنگ برآورندۀ نام و فروبرندۀ رنگ. فرخی.
اورنگ و تخت پادشاهی. (ناظم الاطباء). اورنگ است که تخت پادشاهان باشد. (هفت قلزم) (برهان) (آنندراج). بمعنی تخت مرادف اورنگ. (فرهنگ رشیدی) : خدایگان جهان خسرو بزرگ اورنگ برآورندۀ نام و فروبرندۀ رنگ. فرخی.
فرنگ و اروپا و فرنگستان. (ناظم الاطباء). فرنگ را نیز گویند که بعربی نصاری خوانند. (برهان) (هفت قلزم) (آنندراج). بمعنی فرنگ نیزآمده. افرنگی یعنی فرنگی. (مجمعالفرس) : بیت المقدس ار شد ز افرنگ پر ز خوکان بدنام کی شد آخر آن مسجدمقدس. مولوی. گر کافری میجویدت ور مؤمنی میشویدت این گو برو صدیق شو آن گو برو افرنگ گرد. مولوی. تا نمیرد هیچ افرنگی چنین هیچ ملحد را مبادا این چنین. مولوی
فرنگ و اروپا و فرنگستان. (ناظم الاطباء). فرنگ را نیز گویند که بعربی نصاری خوانند. (برهان) (هفت قلزم) (آنندراج). بمعنی فرنگ نیزآمده. افرنگی یعنی فرنگی. (مجمعالفرس) : بیت المقدس ار شد زَ افرنگ پر ز خوکان بدنام کی شد آخر آن مسجدمقدس. مولوی. گر کافری میجویدت ور مؤمنی میشویدت این گو برو صدیق شو آن گو برو افرنگ گرد. مولوی. تا نمیرد هیچ افرنگی چنین هیچ ملحد را مبادا این چنین. مولوی
معرب آن افرنجه. گروهی است از مردم. (منتهی الارب) ، حلوای گندم دلیده شده. (برهان). دلیدۀ گندم را نیز گویند. (مؤید الفضلاء) ، لوزینه. (برهان). و قیل جنسی که از نان و شکر و روغن راست کنند و آنرا مالیده نامند. (مؤید الفضلاء). رجوع به آفروشه شود. - افروشۀ نان، نانخورش: چند این همه حال نیرنگ است و بر آن داهیان و سوختگان به نشوند و دانند که افروشۀ نان است، باز مجاملتی در میانه بماند. (تاریخ بیهقی ص 331)
معرب آن افرنجه. گروهی است از مردم. (منتهی الارب) ، حلوای گندم دلیده شده. (برهان). دلیدۀ گندم را نیز گویند. (مؤید الفضلاء) ، لوزینه. (برهان). و قیل جنسی که از نان و شکر و روغن راست کنند و آنرا مالیده نامند. (مؤید الفضلاء). رجوع به آفروشه شود. - افروشۀ نان، نانخورش: چند این همه حال نیرنگ است و بر آن داهیان و سوختگان به نشوند و دانند که افروشۀ نان است، باز مجاملتی در میانه بماند. (تاریخ بیهقی ص 331)
بمعنی افشک است که شبنم باشد. (هفت قلزم) (برهان). و در بیت ذیل بفتح نون آمده است: شد عرق ریزان پریرو زیر زلفش از حجاب بر گل رعنا مگر که افشنگ افتاده است. ؟ (از فرهنگ شعوری). رجوع به افشک شود
بمعنی افشک است که شبنم باشد. (هفت قلزم) (برهان). و در بیت ذیل بفتح نون آمده است: شد عرق ریزان پریرو زیر زلفش از حجاب بر گل رعنا مگر که افشنگ افتاده است. ؟ (از فرهنگ شعوری). رجوع به افشک شود
چاه ارژنگ، چاهی بتوران زمین که افراسیاب بیژن را در آن بند کرد. چاه بیژن: به پیلان گردنکش آن سنگ را که پوشد سر چاه ارژنگ را. فردوسی. که یارد آنجا رفتن مگر کسی که کند پسند بر گه شاهنشهی چه ارژنگ. فرخی. مخالفانش چون بیژن اندر اول کار ز گه فتاده بچاه سراچۀ ارژنگ. فرخی. بیژن ار بستۀ تو بودی رسته نشدی بحیل ساختن رستم نیو از ارژنگ. فرخی. نشستگاه تو بر تخت خسروانی باد نشستگاه عدوی تو در چه ارژنگ. فرخی
چاه ارژنگ، چاهی بتوران زمین که افراسیاب بیژن را در آن بند کرد. چاه بیژن: به پیلان گردنکش آن سنگ را که پوشد سر چاه ارژنگ را. فردوسی. که یارد آنجا رفتن مگر کسی که کند پسند بر گه شاهنشهی چه ارژنگ. فرخی. مخالفانش چون بیژن اندر اول کار ز گه فتاده بچاه سراچۀ ارژنگ. فرخی. بیژن ار بستۀ تو بودی رسته نشدی بحیل ساختن رستم نیو از ارژنگ. فرخی. نشستگاه تو بر تخت خسروانی باد نشستگاه عدوی تو در چه ارژنگ. فرخی
ارتنگ. ارثنگ. کتاب مانی که بتصاویر دلکش منقش بود: بخاقان یکی نامه ارژنگ وار نوشتند پر بوی و رنگ و نگار. فردوسی. هزار یک که نهان در سرشت او هنر است نگار و نقش همانا که نیست در ارژنگ. فرخی. و کتابی کرد (مانی) به انواع تصاویر که آنرا ارژنگ مانی خوانند و در خزائن غزنین هست. (بیان الادیان). به تیشه صورت شیرین بر آن سنگ چنان برزد که مانی نقش ارژنگ. نظامی. ز بس جادوئیها و فرهنگ او (مانی) بدو بگرویدند و ارژنگ او عجب ماند از آن کار نظارگی بعبرت فروماند یکبارگی که چون کرده اند این دو صورت بکار دو ارژنگ را بر یکی سان نگار. نظامی. صحیفه های چمن چون دماغ مانی شد که می بزاید از او نقشهای چون ارژنگ. نجیب الدین جرفادقانی.
ارتنگ. ارثنگ. کتاب مانی که بتصاویر دلکش منقش بود: بخاقان یکی نامه ارژنگ وار نوشتند پر بوی و رنگ و نگار. فردوسی. هزار یک که نهان در سرشت او هنر است نگار و نقش همانا که نیست در ارژنگ. فرخی. و کتابی کرد (مانی) به انواع تصاویر که آنرا ارژنگ مانی خوانند و در خزائن غزنین هست. (بیان الادیان). به تیشه صورت شیرین بر آن سنگ چنان برزد که مانی نقش ارژنگ. نظامی. ز بس جادوئیها و فرهنگ او (مانی) بدو بگرویدند و ارژنگ او عجب ماند از آن کار نظارگی بعبرت فروماند یکبارگی که چون کرده اند این دو صورت بکار دو ارژنگ را بر یکی سان نگار. نظامی. صحیفه های چمن چون دماغ مانی شد که می بزاید از او نقشهای چون ارژنگ. نجیب الدین جرفادقانی.
نام پهلوانی تورانی پسر زره و او بدست طوس کشته شد. (برهان). یکی از پهلوانان تورانی است و بر دست طوس بن نوذر کشته شد. (جهانگیری) : به پور زره گفت نام تو چیست ز گردان جنگی ترا نام کیست بدو گفت ارژنگ جنگی منم سرافراز شیر درنگی منم. فردوسی
نام پهلوانی تورانی پسر زره و او بدست طوس کشته شد. (برهان). یکی از پهلوانان تورانی است و بر دست طوس بن نوذر کشته شد. (جهانگیری) : به پور زره گفت نام تو چیست ز گردان جنگی ترا نام کیست بدو گفت ارژنگ جنگی منم سرافراز شیر درنگی منم. فردوسی
چین پیشانی و روی و اندام. (برهان) (غیاث). چین که از پیری یا غضب باشد. شکنج روی. آژنگ: اگر ز طبع روان تو راستی یابد جبین آب، کجا یابد از نسیم اژنگ. منصور شیرازی. - اژنگ بر جبین افتادن، کنایه از عبوس و ترش روی شدن باشد بهنگام غضب: اگر در جبین تو افتد اژنگ فتد لرزه اندر تن شاه زنگ. ؟ (از فرهنگ سروری)
چین پیشانی و روی و اندام. (برهان) (غیاث). چین که از پیری یا غضب باشد. شکنج روی. آژنگ: اگر ز طبع روان تو راستی یابد جبین آب، کجا یابد از نسیم اژنگ. منصور شیرازی. - اژنگ بر جبین افتادن، کنایه از عبوس و ترش روی شدن باشد بهنگام غضب: اگر در جبین تو افتد اژنگ فتد لرزه اندر تن شاه زنگ. ؟ (از فرهنگ سروری)