گرد سبوس و جز آن از غله دور کردن. (شرفنامۀ منیری) (مؤید الفضلاء). گرد و جز آن که بر جامه و امثال آن نشسته باشد دور کردن. (شرفنامۀ منیری) (مؤید الفضلاء). افسانیدن. (شرفنامه) (مؤید). فسانیدن. (شرفنامۀ منیری). در زفانگویا مذکور است اگر همزه را حذف کنند بکسر ’فا’ خوانند. (مؤید الفضلاء)
گرد سبوس و جز آن از غله دور کردن. (شرفنامۀ منیری) (مؤید الفضلاء). گرد و جز آن که بر جامه و امثال آن نشسته باشد دور کردن. (شرفنامۀ منیری) (مؤید الفضلاء). افسانیدن. (شرفنامه) (مؤید). فسانیدن. (شرفنامۀ منیری). در زفانگویا مذکور است اگر همزه را حذف کنند بکسر ’فا’ خوانند. (مؤید الفضلاء)
خیلی گرم کردن. لفظ مذکور متعدی تفسیدن است. (فرهنگ نظام). گرم کردن. سوزاندن: ز آب دیدۀ گریان چو تیغم آب دهند کز آتش دل سوزان مرا بتفسانند. مسعودسعد. چو تیغ نیک بتفساندم ز آتش دل در آب دیده کند غرق تا به فرق مرا. مسعودسعد. هرگاه ستارگان با شعاع آفتاب پیوسته گردد و فروتابد عنصر آتش گسترده تر شودو لختی از حیز هوا یعنی جای هوا بگیرد و هوا را و زمین را بتفساند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).... تفسانند او را و بسوزانند در آتش. (تفسیر الفتوح ج 5 ص 605). رجوع به تفس و تفسیدن و تفسیده و تب و تاب و تف و تفسانیدن شود
خیلی گرم کردن. لفظ مذکور متعدی تفسیدن است. (فرهنگ نظام). گرم کردن. سوزاندن: ز آب دیدۀ گریان چو تیغم آب دهند کز آتش دل سوزان مرا بتفسانند. مسعودسعد. چو تیغ نیک بتفساندم ز آتش دل در آب دیده کند غرق تا به فرق مرا. مسعودسعد. هرگاه ستارگان با شعاع آفتاب پیوسته گردد و فروتابد عنصر آتش گسترده تر شودو لختی از حیز هوا یعنی جای هوا بگیرد و هوا را و زمین را بتفساند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).... تفسانند او را و بسوزانند در آتش. (تفسیر الفتوح ج 5 ص 605). رجوع به تفس و تفسیدن و تفسیده و تب و تاب و تف و تفسانیدن شود
برافشاندن. افشانیدن. فشاندن. (شرفنامۀ منیری). ریختن. (مؤید الفضلاء). ریختن و پاشیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). پاشیدن. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) : سواران... جز آن نتوانستند کرد که سلاح می افشاندند و در بیشه ها گریختند. (از تاریخ طبری). ز بهرام چندین سخن راندند همی آب مژگان برافشاندند. فردوسی. اگرچند بخشی ز گنج سخن برافشان که دانش نیاید به بن. فردوسی. بوسه ای از دوست ببردم بنرد نرد برافشاند و دو رخ زرد کرد. فرخی. سندس رومی در نارونان پوشانند خرمن مینا بر بیدبنان افشانند. منوچهری. ابرم که در و لؤلؤ بفشانم زنان پشک گوسفند بر وی افشاندند بسبب آنکه یکی از امرای زیاریان کشته بود. (از تاریخ بیهقی). چون رعد در جهان بود آوازم. مسعود سعد. زنان پشک گوسفند بر وی افشاندند بسبب آنکه یکی از امرای زیاریان کشته بود. (از تاریخ بیهقی). از صهیل اسب شهرآشوب او خرگوش وار بس دم الحیضا که شیران ژیان افشانده اند کاروان سبزه تا از قاع صفصف کرد ارم صف صف از مرغان روان بر کاروان افشانده اند هندوی میرآخورش دان آن دو صفدر کز غزا هفت دریارا برزم هفتخوان افشانده اند سنگ خون گرید بعبرت بر سر آن شیشه گر کز هوا سنگ عراده ش در دکان افشانده اند. خاقانی. آب سخن بر درت افشانده ام ریگ منم اینکه بجا مانده ام. نظامی. پس چرا کارم که اینجا خوف هست پس چرا افشانم این گندم ز دست. مولوی.
برافشاندن. افشانیدن. فشاندن. (شرفنامۀ منیری). ریختن. (مؤید الفضلاء). ریختن و پاشیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). پاشیدن. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) : سواران... جز آن نتوانستند کرد که سلاح می افشاندند و در بیشه ها گریختند. (از تاریخ طبری). ز بهرام چندین سخن راندند همی آب مژگان برافشاندند. فردوسی. اگرچند بخشی ز گنج سخن برافشان که دانش نیاید به بُن. فردوسی. بوسه ای از دوست ببردم بنرد نرد برافشاند و دو رخ زرد کرد. فرخی. سندس رومی در نارونان پوشانند خرمن مینا بر بیدبنان افشانند. منوچهری. ابرم که در و لؤلؤ بفشانم زنان پشک گوسفند بر وی افشاندند بسبب آنکه یکی از امرای زیاریان کشته بود. (از تاریخ بیهقی). چون رعد در جهان بود آوازم. مسعود سعد. زنان پشک گوسفند بر وی افشاندند بسبب آنکه یکی از امرای زیاریان کشته بود. (از تاریخ بیهقی). از صهیل اسب شهرآشوب او خرگوش وار بس دم الحیضا که شیران ژیان افشانده اند کاروان سبزه تا از قاع صفصف کرد ارم صف صف از مرغان روان بر کاروان افشانده اند هندوی میرآخورش دان آن دو صفدر کز غزا هفت دریارا برزم هفتخوان افشانده اند سنگ خون گرید بعبرت بر سر آن شیشه گر کز هوا سنگ عراده ش در دکان افشانده اند. خاقانی. آب سخن بر درت افشانده ام ریگ منم اینکه بجا مانده ام. نظامی. پس چرا کارم که اینجا خوف هست پس چرا افشانم این گندم ز دست. مولوی.