گیاهی به بلندی یک متر، با برگ های دراز، تخم های ریز، سرخ رنگ، خوش بو و تلخ مزه که بیشتر در هند می روید. تخم آن در طب قدیم برای تقویت دماغ، جگر و معده و دفع سمّ حشرات گزنده به کار می رفته
گیاهی به بلندی یک متر، با برگ های دراز، تخم های ریز، سرخ رنگ، خوش بو و تلخ مزه که بیشتر در هند می روید. تخم آن در طب قدیم برای تقویت دِماغ، جگر و معده و دفع سمّ حشرات گزنده به کار می رفته
منسوب است به افرجه. و آن لقب بعض اجداد ابوجعفر احمد بن ابراهیم بن یوسف بن یزید بن بندار تمیمی افرجی ضریر از مردم اصفهان معروف به ابن افرجه است. (از لباب الانساب سمعانی) ، از اعلام است. (منتهی الارب)
منسوب است به افرجه. و آن لقب بعض اجداد ابوجعفر احمد بن ابراهیم بن یوسف بن یزید بن بندار تمیمی افرجی ضریر از مردم اصفهان معروف به ابن افرجه است. (از لباب الانساب سمعانی) ، از اعلام است. (منتهی الارب)
معرب فرانک یا فرنگ. یکی از قدیمترین جایها که این کلمه در میان مسلمین مستعمل شده است، در ترجمه دیسقوریدوس است که بزمان متوکل عباسی یعنی نیمۀ ماءه نهم میلادی کردند. رجوع به کلمه طراغلودیس و مشمش در مفردات ابن البیطار شود. (یادداشت دهخدا). گروهی است از مردم مغرب. (فرهنگ آنندراج). معرب افرنگ و بمعنای آن. (ناظم الاطباء). این کلمه را اعراب بطور کلی به اروپائیان اطلاق میکنند یعنی معرب لفظ فرنگ محرف فرانگ است. و در اصل نام قوم کوچکی از جنس ژرمن بوده و در قرن هشتم ونهم میلادی یعنی در اوائل ظهور اسلام اکثر نقاط فرانسه و آلمان را ضبط کرده و بتمام اروپای وسطی تسلط یافتند و سلاطین مقتدری از این گروه بوجود آمد و به این مناسبت مسلمانان اهالی آن سامان را چنین نامیدند. کلمات فرانسه و فرانسز نیز بهمین مناسبت لغوی بوجود آمد. و اسپانیاییها و انگلیسی ها هم مشمول این اطلاق بوده ولی رومیان و اهالی شبه جزیره بالکان و روسها مشمول این اطلاق نبودند. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به النقود العربیه و تاریخ غازان ص 206 و 257 شود
معرب فرانک یا فرنگ. یکی از قدیمترین جایها که این کلمه در میان مسلمین مستعمل شده است، در ترجمه دیسقوریدوس است که بزمان متوکل عباسی یعنی نیمۀ ماءه نهم میلادی کردند. رجوع به کلمه طراغلودیس و مشمش در مفردات ابن البیطار شود. (یادداشت دهخدا). گروهی است از مردم مغرب. (فرهنگ آنندراج). معرب افرنگ و بمعنای آن. (ناظم الاطباء). این کلمه را اعراب بطور کلی به اروپائیان اطلاق میکنند یعنی معرب لفظ فرنگ محرف فرانگ است. و در اصل نام قوم کوچکی از جنس ژرمن بوده و در قرن هشتم ونهم میلادی یعنی در اوائل ظهور اسلام اکثر نقاط فرانسه و آلمان را ضبط کرده و بتمام اروپای وسطی تسلط یافتند و سلاطین مقتدری از این گروه بوجود آمد و به این مناسبت مسلمانان اهالی آن سامان را چنین نامیدند. کلمات فرانسه و فرانسِز نیز بهمین مناسبت لغوی بوجود آمد. و اسپانیاییها و انگلیسی ها هم مشمول این اطلاق بوده ولی رومیان و اهالی شبه جزیره بالکان و روسها مشمول این اطلاق نبودند. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به النقود العربیه و تاریخ غازان ص 206 و 257 شود
دست...، همان دست ابرنجن و دست ابرنجین و دست اورنجن. ابوریحان آرد: ماه دلالت دارد بر مروارید... دست افرنجنها و انگشترها. (از التفهیم). دست آورنجن. دست ابرنجن. (فرهنگ فارسی معین)
دست...، همان دست ابرنجن و دست ابرنجین و دست اورنجن. ابوریحان آرد: ماه دلالت دارد بر مروارید... دست افرنجنها و انگشترها. (از التفهیم). دست آورنجن. دست ابرنجن. (فرهنگ فارسی معین)
نوعی معدنی است که در معدن زرنیخ بود. مثقالی از آن بر پنجاه مثقال مس نهند سفید و نرم شود. (از نزهه القلوب) ، روشن گشته. (ناظم الاطباء). روشن شده. درخشان شده. (فرهنگ فارسی معین) : دگر گنج کش خواندی سوخته کز آن گنج بد کشور افروخته. فردوسی. مجلس فروخته شود از می بروز و شب می آتشی است روشن کان را شرار نیست. مسعودسعد. چشمۀ افروخته تر ز آفتاب خضر به خضراش ندیده بخواب. نظامی. بارگهی یافتم افروخته چشم بد از دیدن آن دوخته. نظامی. دهی چون بهشتی برافروخته بهشتی صفت جمله بردوخته. نظامی. ، دلشاد. مسرور. گلگون شده. (یادداشت دهخدا) : به ایوان خویش آمد افروخته خرامان و چشم بدی دوخته. فردوسی. ، تابیده شده. (ناظم الاطباء). تبدیل به آتش شده. (فرهنگ فارسی معین) ، افروزنده. (یادداشت دهخدا) ، صیقل زده. مصقول. (یادداشت دهخدا). - افروخته بودن بازار، روا، رایج و پرمشتری بودن آن. (یادداشت دهخدا) : شعرا را بتو بازار برافروخته بود رفتی و با تو بیک بار برفت آن بازار. فرخی. جود و سخا را از او فزون شد قوت علم و ادب را بدو فروخته بازار. فرخی. بازار نکوئی بتو افروخته وز تو یکسر همه خوبان را بازار شکسته. سوزنی. - افروخته بودن بخت، خوش و خوب بودن بخت: مگر بخت این کودک افروخته ست ز تو نی که از دولت آموخته ست. فردوسی. - افروخته روی، روی گلگون شده: کافروخته روی بود و پدرام پاکیزه نهاد ونازک اندام. نظامی. - افروخته شدن آتش، اشتعال. التهاب. (المصادر زوزنی). جحوم. (منتهی الارب). - شمشیر افروخته، شمشیر صیقل زده
نوعی معدنی است که در معدن زرنیخ بود. مثقالی از آن بر پنجاه مثقال مس نهند سفید و نرم شود. (از نزهه القلوب) ، روشن گشته. (ناظم الاطباء). روشن شده. درخشان شده. (فرهنگ فارسی معین) : دگر گنج کش خواندی سوخته کز آن گنج بد کشور افروخته. فردوسی. مجلس فروخته شود از می بروز و شب می آتشی است روشن کان را شرار نیست. مسعودسعد. چشمۀ افروخته تر ز آفتاب خضر به خضراش ندیده بخواب. نظامی. بارگهی یافتم افروخته چشم بد از دیدن آن دوخته. نظامی. دهی چون بهشتی برافروخته بهشتی صفت جمله بردوخته. نظامی. ، دلشاد. مسرور. گلگون شده. (یادداشت دهخدا) : به ایوان خویش آمد افروخته خرامان و چشم بدی دوخته. فردوسی. ، تابیده شده. (ناظم الاطباء). تبدیل به آتش شده. (فرهنگ فارسی معین) ، افروزنده. (یادداشت دهخدا) ، صیقل زده. مصقول. (یادداشت دهخدا). - افروخته بودن بازار، روا، رایج و پرمشتری بودن آن. (یادداشت دهخدا) : شعرا را بتو بازار برافروخته بود رفتی و با تو بیک بار برفت آن بازار. فرخی. جود و سخا را از او فزون شد قوت علم و ادب را بدو فروخته بازار. فرخی. بازار نکوئی بتو افروخته وز تو یکسر همه خوبان را بازار شکسته. سوزنی. - افروخته بودن بخت، خوش و خوب بودن بخت: مگر بخت این کودک افروخته ست ز تو نی که از دولت آموخته ست. فردوسی. - افروخته روی، روی گلگون شده: کافروخته روی بود و پدرام پاکیزه نهاد ونازک اندام. نظامی. - افروخته شدن آتش، اشتعال. التهاب. (المصادر زوزنی). جحوم. (منتهی الارب). - شمشیر افروخته، شمشیر صیقل زده
نام شهریست که نوشیروان آباد کرده بود، در کنار دریای مصر و مادر عذرا از آن شهر است. (برهان) (آنندراج). نام شهریست که مادر عذرا معشوقۀ وامق از آنجا بود و آن شهر بناکردۀ نوشیروان است. (فرهنگ خطی). نام شهریست از ابنیۀ انوشیروان بر کنار دریای مصر. (انجمن آرای ناصری). نام شهری آبادان کردۀ انوشیروان، کذا فی عجائب البلدان. (شرفنامۀ منیری). نام شهریست که مادر عذرا از آنجا بود و بناکردۀ نوشیروانست. (مجمعالفرس) : به افرنجه افراطن نامدار یکی پادشاهی بدی کامکار. عنصری (از مجمعالفرس). ز مصر و ز افرنجه و روم و روس بیاراست لشکر چو چشم خروس. نظامی. نه مصر و نه افرنجه ماند نه روم گدازند از آن کوه آتش چو موم. نظامی. بر افرنجه آورد ازآنجا سپاه وز افرنجه بر اندلس کرد راه. نظامی. ز یونان و افرنجه و مصر و شام نه چندانک برگفت شاید بنام. نظامی.
دریای افرنجه، نام دریائی در دیار فرنگ: ز دریای افرنجه تا رود نیل بجوش آمد از بانگ طبل رحیل. نظامی
نام شهریست که نوشیروان آباد کرده بود، در کنار دریای مصر و مادر عذرا از آن شهر است. (برهان) (آنندراج). نام شهریست که مادر عذرا معشوقۀ وامق از آنجا بود و آن شهر بناکردۀ نوشیروان است. (فرهنگ خطی). نام شهریست از ابنیۀ انوشیروان بر کنار دریای مصر. (انجمن آرای ناصری). نام شهری آبادان کردۀ انوشیروان، کذا فی عجائب البلدان. (شرفنامۀ منیری). نام شهریست که مادر عذرا از آنجا بود و بناکردۀ نوشیروانست. (مجمعالفرس) : به افرنجه افراطن نامدار یکی پادشاهی بدی کامکار. عنصری (از مجمعالفرس). ز مصر و ز افرنجه و روم و روس بیاراست لشکر چو چشم خروس. نظامی. نه مصر و نه افرنجه ماند نه روم گدازند از آن کوه آتش چو موم. نظامی. بر افرنجه آورد ازآنجا سپاه وز افرنجه بر اندلس کرد راه. نظامی. ز یونان و افرنجه و مصر و شام نه چندانک برگفت شاید بنام. نظامی.
دریای افرنجه، نام دریائی در دیار فرنگ: ز دریای افرنجه تا رود نیل بجوش آمد از بانگ طبل رحیل. نظامی
گروهی است از مردم، معرب افرنگ. (منتهی الارب). ملت بزرگی که آنان را شهرهای وسیع و کشورهای بسیاری است و ایشان نصارا هستند و منسوبند به یکی از اجداد خود که نام او فرنجش بوده و خود فرنگ میگفتند. آنان مجاور روم و رومیان و در شمال اندلس در جهت شرق روم هستند. و دارالملک آنان شهر بزرگی بنام نوکبرده بود و در حدود صدوپنجاه شهر داشتند و اول شهر آنان بسمت مسلمانان قبل از اسلام جزیره رودس روبروی اسکندریه در میان بحرالشام بود. (از معجم البلدان)
گروهی است از مردم، معرب افرنگ. (منتهی الارب). ملت بزرگی که آنان را شهرهای وسیع و کشورهای بسیاری است و ایشان نصارا هستند و منسوبند به یکی از اجداد خود که نام او فرنجش بوده و خود فرنگ میگفتند. آنان مجاور روم و رومیان و در شمال اندلس در جهت شرق روم هستند. و دارالملک آنان شهر بزرگی بنام نوکبرده بود و در حدود صدوپنجاه شهر داشتند و اول شهر آنان بسمت مسلمانان قبل از اسلام جزیره رودس روبروی اسکندریه در میان بحرالشام بود. (از معجم البلدان)
بمعنی زیب و فر. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) : فر و افرنگ به تو گیرد دین منبر از خطبۀ تو آراید. دقیقی (از آنندراج). ز حسن روی تو دارد عروس ملک افرنگ. منصور شیرازی (از آنندراج). و بدین معنی افرنگ و اورنگ نیز آمده. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری)
بمعنی زیب و فر. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) : فر و افرنگ به تو گیرد دین منبر از خطبۀ تو آراید. دقیقی (از آنندراج). ز حسن روی تو دارد عروس ملک افرنگ. منصور شیرازی (از آنندراج). و بدین معنی افرنگ و اورنگ نیز آمده. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری)
منسوب به افرنسه، یکی از شهرهای بزرگ افرنجه و روم. گاه آنرا افرنجه گویند و طائفۀ فرنج بدان نسبت کنند. (از النقود العربیه ص 111). منسوب به فرانسه. (یادداشت دهخدا) ، آنچه بدان آتش گیرانند. آتش گیره. (فرهنگ فارسی معین) ، شهاب. (یادداشت دهخدا). رجوع به آفروزه شود
منسوب به افرنسه، یکی از شهرهای بزرگ افرنجه و روم. گاه آنرا افرنجه گویند و طائفۀ فرنج بدان نسبت کنند. (از النقود العربیه ص 111). منسوب به فرانسه. (یادداشت دهخدا) ، آنچه بدان آتش گیرانند. آتش گیره. (فرهنگ فارسی معین) ، شهاب. (یادداشت دهخدا). رجوع به آفروزه شود
منسوب به اسفرنج از قرای سغد از نواحی سمرقند. (انساب سمعانی) ، تلف، رایگان. (منتهی الارب) ، ضلالت و گمراهی مر کافران را و بها فسّر قوله تعالی: ثم رددناه اسفل سافلین. (قرآن 5/95). (منتهی الارب) ، کنایه از هفتمین طبقۀدوزخ که زیر همه طبقات دوزخ است. (غیاث اللغات)
منسوب به اسفرنج از قرای سغد از نواحی سمرقند. (انساب سمعانی) ، تلف، رایگان. (منتهی الارب) ، ضلالت و گمراهی مر کافران را و بها فُسّرَ قوله تعالی: ثم رددناه اسفل سافلین. (قرآن 5/95). (منتهی الارب) ، کنایه از هفتمین طبقۀدوزخ که زیر همه طبقات دوزخ است. (غیاث اللغات)
حلقه ای از زر یا سیم و مانند آن که زنان برای زینت بر مچ و بند دست یا مچ و بند پای کنند و آنرا اورنجن و اورنجین نیزنامند و آنچه را بر دست کنند دست آبرنجن و دست آورنجن و دست اورنجن و دست اورنجین و دست بند گویند و عرب سوار گوید. و آنچه را بر پای کنند ابرنجن و پای آبرنجن و پایابرنجین و پای اورنجن و پای اورنجین گویند و عرب خلخال نامد
حلقه ای از زر یا سیم و مانند آن که زنان برای زینت بر مچ و بند دست یا مچ و بند پای کنند و آنرا اورنجن و اورنجین نیزنامند و آنچه را بر دست کنند دست آبرنجن و دست آورنجن و دست اورنجن و دست اورنجین و دست بند گویند و عرب سوار گوید. و آنچه را بر پای کنند ابرنجن و پای آبرنجن و پایابرنجین و پای اورنجن و پای اورنجین گویند و عرب خلخال نامد
حلقه ای از زر یا سیم و مانند آن که زنان برای زینت بر مچ و بند دست یا مچ و بند پای کنند و آنرا اورنجن و اورنجین نیزنامند و آنچه را بر دست کنند دست آبرنجن و دست آورنجن و دست اورنجن و دست اورنجین و دست بند گویند و عرب سوار گوید. و آنچه را بر پای کنند ابرنجن و پای آبرنجن و پایابرنجین و پای اورنجن و پای اورنجین گویند و عرب خلخال نامد
حلقه ای از زر یا سیم و مانند آن که زنان برای زینت بر مچ و بند دست یا مچ و بند پای کنند و آنرا اورنجن و اورنجین نیزنامند و آنچه را بر دست کنند دست آبرنجن و دست آورنجن و دست اورنجن و دست اورنجین و دست بند گویند و عرب سوار گوید. و آنچه را بر پای کنند ابرنجن و پای آبرنجن و پایابرنجین و پای اورنجن و پای اورنجین گویند و عرب خلخال نامد