نوعی معدنی است که در معدن زرنیخ بود. مثقالی از آن بر پنجاه مثقال مس نهند سفید و نرم شود. (از نزهه القلوب) ، روشن گشته. (ناظم الاطباء). روشن شده. درخشان شده. (فرهنگ فارسی معین) : دگر گنج کش خواندی سوخته کز آن گنج بد کشور افروخته. فردوسی. مجلس فروخته شود از می بروز و شب می آتشی است روشن کان را شرار نیست. مسعودسعد. چشمۀ افروخته تر ز آفتاب خضر به خضراش ندیده بخواب. نظامی. بارگهی یافتم افروخته چشم بد از دیدن آن دوخته. نظامی. دهی چون بهشتی برافروخته بهشتی صفت جمله بردوخته. نظامی. ، دلشاد. مسرور. گلگون شده. (یادداشت دهخدا) : به ایوان خویش آمد افروخته خرامان و چشم بدی دوخته. فردوسی. ، تابیده شده. (ناظم الاطباء). تبدیل به آتش شده. (فرهنگ فارسی معین) ، افروزنده. (یادداشت دهخدا) ، صیقل زده. مصقول. (یادداشت دهخدا). - افروخته بودن بازار، روا، رایج و پرمشتری بودن آن. (یادداشت دهخدا) : شعرا را بتو بازار برافروخته بود رفتی و با تو بیک بار برفت آن بازار. فرخی. جود و سخا را از او فزون شد قوت علم و ادب را بدو فروخته بازار. فرخی. بازار نکوئی بتو افروخته وز تو یکسر همه خوبان را بازار شکسته. سوزنی. - افروخته بودن بخت، خوش و خوب بودن بخت: مگر بخت این کودک افروخته ست ز تو نی که از دولت آموخته ست. فردوسی. - افروخته روی، روی گلگون شده: کافروخته روی بود و پدرام پاکیزه نهاد ونازک اندام. نظامی. - افروخته شدن آتش، اشتعال. التهاب. (المصادر زوزنی). جحوم. (منتهی الارب). - شمشیر افروخته، شمشیر صیقل زده