جدول جو
جدول جو

معنی افراشته - جستجوی لغت در جدول جو

افراشته
بالا برده شده، بلند شده
تصویری از افراشته
تصویر افراشته
فرهنگ فارسی عمید
افراشته
(اَ تَ / تِ)
برداشته. بلندساخته. بالابرده شده. (آنندراج) (برهان). بلندکرده. مقابل فروهشته. (یادداشت مؤلف) :
درفشان بسیارافراشته
سر نیزه ها ز ابر بگذاشته.
دقیقی.
دل از حرص و از کینه انباشته
سر کبر بر چرخ افراشته.
لبیبی.
تا بناهای افراشته را در دوستی افراشته تر کرده اید. (تاریخ بیهقی ص 72). خراج که مادۀ آن سخت گرم بود، رنگ آن سخت سرخ بود و آماس افراشته تر و سر او تیزتر. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). افراخته، افراشته، افرازیده، با لغت افراشته مترادفند:
پرچم ز شب پرداخته طاوس پرچم ساخته
بیرق ز صبح افراخته روزش سپهدار آمده.
خاقانی.
لغت نامه دهخدا
افراشته
بلند کرده بالا برده افراشته
تصویری از افراشته
تصویر افراشته
فرهنگ لغت هوشیار
افراشته
رفیع، مرتفع
تصویری از افراشته
تصویر افراشته
فرهنگ واژه فارسی سره
افراشته
اهتزاز، بلند، مرتفع
متضاد: نگون
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از افروخته
تصویر افروخته
روشن شده، شعله ور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افراخته
تصویر افراخته
افراشته، بالا برده شده، بلند شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انباشته
تصویر انباشته
انبارده، روی هم ریخته، انبوه شده، پرکرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوراشتن
تصویر اوراشتن
افراشتن، بلند ساختن، بالا بردن، آراستن، زینت دادن، برپا کردن، فراشتن، برافراشتن، فراختن، افراختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افراشتن
تصویر افراشتن
بلند ساختن، بالا بردن برای مثال هرکه گردن به دعوی افرازد / خویشتن را به گردن اندازد (سعدی - ۵۶) آراستن، زینت دادن، برپا کردن، فراشتن، اوراشتن، برافراشتن، افراختن، فراختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوباشته
تصویر اوباشته
انباشته، انبارده، روی هم ریخته، انبوه شده، پرکرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انگاشته
تصویر انگاشته
تصور شده، پنداشته
فرهنگ فارسی عمید
(بَ اَ تَ /تِ)
افراخته. افراشته. بلندکرده شده. بالابرده: هدف، هرچیزی بلند و برافراشته از بنا و ریگ توده و کوه و پشته و مانند آن. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(فَ تَ / تِ)
افراخته. افراشته. بالابرده. بلندکرده:
گهی به بازی بازوش را فراشته داشت
گهی به رنج جهان اندرون بزد آرنج.
بوشکور.
چونانش همتی است رفیع و فراشته
کز فر هر دو فرقد مرقد کند همی.
منوچهری.
رجوع به فراشتن و افراشته و افراخته شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تَ)
نام قدیم بیت اللحم واقع در فلسطین است. (از قاموس الاعلام ترکی). اسم سابق بیت اللحم بود. ازسفر اول تواریخ مستفاد میشود که افراته اسم مردی بود که بیت اللحم را برپا کرد. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
نیفراشته. نیفراخته
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ / تِ)
برداشته. بلندگردانیده. (برهان). نصب شده. برپاشده. (ناظم الاطباء). بمعنی افراشته است یعنی برداشته. (اوبهی). بلندکرده. بالابرده. افراشته. (فرهنگ فارسی معین). کشیده. برکشیده. (یادداشت مؤلف) :
ز عود و ز صندل بهم ساخته
بسر برش ایوانی افراخته.
- افراخته پای، افراخت پای. (ناظم الاطباء). اخمص. (دستور).
- گردن افراخته، گردن افراشته. گردن بلندکرده و بالاکرده:
کدوئی است او گردن افراخته
ز ساق گیائی رسن ساخته.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(کَ نَ / نِ تَ)
برداشتن. بلند ساختن. (برهان) (آنندراج). افراختن. برداشتن. بلند ساختن. (ناظم الاطباء). همان افراختن است و فراشتن نیز لغتی است. (شرفنامۀ منیری). رفع کردن. بلند کردن. دروا کردن. و برداشتن چنانکه جانور دم را و آدمی دست را بر آسمان و جز آن. و مصدر دیگر غیرمستعمل آن افرازش است چنانکه در بیفراز. (یادداشت مؤلف). اوراشتن. افرازیدن. فراشتن. فراختن. فرازیدن از مترادفات آنست:
ز روی زمین تخت برداشتند
ز هامون به ابر اندر افراشتند.
فردوسی.
پای او افراشتند اینجا چنانک
تو برازکون راژها افراشتی.
لبیبی (از لغت نامۀ اسدی).
امروز چون تخت بما رسید... جهد کرده آید تا بناهای افراشته در دوستی را افراشته ترکرده آید. (تاریخ بیهقی). در اصطناع گاو و افراشتن منزلت او شیر را عاری نمی بینم. (کلیله و دمنه).
چه میخواهی از طارم افراشتن
همینت بس از بهر بگذاشتن.
سعدی.
بدانم بدستی که برداشتم
بنیروی خود برنیفراشتم.
سعدی.
هیچکس را تو کسی انگاشتی
هم چو خورشیدش بنور افراشتی.
سعدی.
- به ابر اندر افراشتن، به ابر رساندن. تا ابر بلندساختن:
سپه یکسره نعره برداشتند
سنانها به ابر اندر افراشتند.
فردوسی.
بفرمود تا سرش برداشتند
بنیزه به ابر اندر افراشتند.
فردوسی.
درفشان به ابر اندر افراشته
سر نیزه از مهر بگذاشته.
فردوسی.
- تیغ افراشتن، بلند کردن تیغ وبالا بردن آن:
هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست
سر نهادن به در آن موضع که تیغ افراشتن.
سعدی.
- چتر دولت افراشتن، بلندمرتبه شدن. بخت و اقبال کسی بلند شدن.
- دست افراشتن، بلند کردن دست و بحرکت درآوردن آن:
زمان تا زمان دست بفراشتی
گشادی کف و بانگ برداشتی.
(گرشاسب نامه).
- رایت افراشتن، بلند ساختن رایت و به اهتزاز درآوردن آن: قصۀ آن غزو محقق کرد تا رایت اسلام بقرآن افراشته شود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 354).
- سر برافراشتن، سرفرازی کردن. سربلند بودن:
بسلطانی جود چون سر فراشت
قضا چتر دولت برافراشتش.
خاقانی.
از آن بزم داران که من داشتم
وز ایشان سر خود برافراشتم.
نظامی.
تواضع سر رفعت افرازدت
تکبر بسر اندر اندازدت.
سعدی.
حب ّ ایشان سرت برافرازد
بغض ایشان بخاکت اندازد.
اوحدی.
- سر شاخ افراشتن، بلند کردن آن:
که بیخش ز خون و ز کین کاشتی
سر شاخ زین کین برافراشتی.
فردوسی.
- قد برافراشتن، قیام کردن. راست ایستادن. (یادداشت مؤلف).
- کلاه افراشتن، بلند ساختن آن:
شب تیره لشکر همی راند شاه
چو خورشید افراشت زرین کلاه.
فردوسی.
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ / دِ)
نیفراشته. نیفراخته. ناافراشته. ناافراخته
لغت نامه دهخدا
تصویری از افراشتن
تصویر افراشتن
بلند ساختن، برداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
روشن شده درخشان شده، مشتعل شده شعله ور، تبدیل باتش شده تابیده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افراختن
تصویر افراختن
برداشتن و بلند ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انباشته
تصویر انباشته
اسم انباشتن، پر کرده مملو انبارده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوراشتن
تصویر اوراشتن
افراشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انگاشته
تصویر انگاشته
پنداشته تصور شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افراخته
تصویر افراخته
بلند گردانیده، برداشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انگاشته
تصویر انگاشته
((اِ تِ))
پنداشته، تصور شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افراختن
تصویر افراختن
((اَ تَ))
بلند کردن، بالا بردن، فراختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انباشته
تصویر انباشته
((اَ تِ))
پر کرده، پر شده، مملو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افروخته
تصویر افروخته
((اَ تِ))
روشن شده، شعله ور شده، خشمگین، فروخته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فراشته
تصویر فراشته
((فَ تِ))
افراشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افراخته
تصویر افراخته
((اَ تِ))
بلند کرده، بالا برده، فراخته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افراشتن
تصویر افراشتن
((اَ تَ))
افراختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افراشتگی
تصویر افراشتگی
رفعت، ارتفاع
فرهنگ واژه فارسی سره
افراشته، اهتزاز، بلند
فرهنگ واژه مترادف متضاد