جدول جو
جدول جو

معنی افراخته - جستجوی لغت در جدول جو

افراخته
افراشته، بالا برده شده، بلند شده
تصویری از افراخته
تصویر افراخته
فرهنگ فارسی عمید
افراخته
(اَ تَ / تِ)
برداشته. بلندگردانیده. (برهان). نصب شده. برپاشده. (ناظم الاطباء). بمعنی افراشته است یعنی برداشته. (اوبهی). بلندکرده. بالابرده. افراشته. (فرهنگ فارسی معین). کشیده. برکشیده. (یادداشت مؤلف) :
ز عود و ز صندل بهم ساخته
بسر برش ایوانی افراخته.
- افراخته پای، افراخت پای. (ناظم الاطباء). اخمص. (دستور).
- گردن افراخته، گردن افراشته. گردن بلندکرده و بالاکرده:
کدوئی است او گردن افراخته
ز ساق گیائی رسن ساخته.
نظامی
لغت نامه دهخدا
افراخته
بلند گردانیده، برداشته
تصویری از افراخته
تصویر افراخته
فرهنگ لغت هوشیار
افراخته
((اَ تِ))
بلند کرده، بالا برده، فراخته
تصویری از افراخته
تصویر افراخته
فرهنگ فارسی معین
افراخته
افراشته، اهتزاز، بلند
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از افروختن
تصویر افروختن
روشن کردن، روشن شدن، درخشان شدن، روشن کردن آتش یا چراغ و امثال آن، افروزان، افروزاندن، افروزیدن، فروختن، فروزیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افراختن
تصویر افراختن
افراشتن، بلند ساختن، بالا بردن، آراستن، زینت دادن، برپا کردن، برافراشتن، فراشتن، اوراشتن، فراختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افراشتن
تصویر افراشتن
بلند ساختن، بالا بردن برای مثال هرکه گردن به دعوی افرازد / خویشتن را به گردن اندازد (سعدی - ۵۶) آراستن، زینت دادن، برپا کردن، فراشتن، اوراشتن، برافراشتن، افراختن، فراختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نافرهخته
تصویر نافرهخته
بی ادب، بدخو، برای مثال زشت و نافرهخته و نابخردی / آدمی رویی و در باطن ددی (طیان - شاعران بی دیوان - ۳۲۰)، وحشی، بی تربیت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انداخته
تصویر انداخته
افکنده، افتاده، پرت شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افراشته
تصویر افراشته
بالا برده شده، بلند شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افروخته
تصویر افروخته
روشن شده، شعله ور
فرهنگ فارسی عمید
(فَ تَ / تِ)
افراخته. افراشته.
- فراخته بال:
چیست مرغابی فراخته بال
سر او را به دو جهت منقار.
سوزنی.
- فراخته سر:
بر هفت فلک، فراخته سر
تاج قزل ارسلان ببینم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(اِ تَ)
نام قدیم بیت اللحم واقع در فلسطین است. (از قاموس الاعلام ترکی). اسم سابق بیت اللحم بود. ازسفر اول تواریخ مستفاد میشود که افراته اسم مردی بود که بیت اللحم را برپا کرد. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
برداشت و بلند ساخت و آنرا فراشت نیز گویند. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم) (انجمن آرای ناصری). و بر این قیاس افراخته و افراشته و مصدر آن افراختن و افراشتن است و هر دو را بحذف الف نیزگفته اند. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) :
افراخت لوای پادشاهی
بگرفت سفیدی و سیاهی.
خواجه عمید لوبکی.
رجوع به افراختن و افراشتن شود.
- افراخت پای، بر سه معنی است:
- ، در پهلوی فراسیاک بمعنی شخص هراسناک است. (فرهنگ فارسی معین). اصل کلمه ایرانی اوستائی است و فرنرسین تلفظ می شود و بموجب ترجمه یوستی آلمانی بمعنی شخص هراسناک می آید. (فرهنگ لغات شاهنامه ص 26) ، بمعنی حباب ها باشد و به این معنی چون در لفظ آب دو الف است الف اول به یای تحتانی موافق قاعده بدل شده است. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
ناافراخته. نیفراخته. مقابل افراخته. رجوع به افراخته شود
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ تَ)
دهی است از دهستان کتول بخش علی آباد شهرستان گرگان، محلی کوهستان و سردسیر و سکنۀ آن 120 تن است. آب آنجا از چشمه سار و محصول آن غلات، ارزن، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایعدستی زنان شال و کرباس بافی است وراه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ فَ دَ)
برداشتن و بلند ساختن. (برهان) (آنندراج). برآوردن. بلند کردن. (شرفنامۀ منیری) (مؤید). افراشتن مرادف آنست. (شرفنامۀ منیری). و رواست که همزه را حذف کنند و فا را فتح دهند. (مؤید) :
براه بیابان برون تاختند
همه جنگ را گردن افراختند.
فردوسی.
یکی را دم اژدها ساختن
یکی را به ابر اندر افراختن.
فردوسی.
بگرد فرامرز درتاختند
بکین دلیران سر افراختند.
فردوسی.
چه پیش آرد زمان کان درنگردد
چه افرازد زمین کان برنگردد.
نظامی.
هر که خود را چنانکه بود شناخت
تا ابد سر بزندگی افراخت.
نظامی.
پایۀ خورشیدنیست پیش تو افروختن
یا قد و بالای سرو پیش تو افراختن.
سعدی.
بلندآواز نادان گردن افراخت
که دانا را به بیشرمی بینداخت.
(از گلستان).
آنکه میافراخت سر چون خیمه بر گردون بری
شد اسیر خواری و مستوجب چندین عذاب.
سلمان ساوجی.
- بازو افراختن، بلند کردن بازو. جنگیدن:
بهرجا که بازو برافراختن
سر خصم در پایش انداختن.
نظامی.
- برافراختن، برافراشتن. بلند کردن. برکشیدن:
طوطیکان بر گلکان تاختند
آهوکان گوش برافراختند.
منوچهری.
بدان نفس که برافرازد آن یتیم علم
بدان زمان که براندازد این عروس نقاب.
خاقانی.
یا پایۀ همتم برافراز
یا همت من چو پایه کن پست.
خاقانی.
گر آنها که پیشینگان ساختند
بنیرنگ و افسون برافراختند.
نظامی.
که شه چون ز مشرق برون برد رخت
بعرض جنوبی برافراخت تخت.
نظامی.
- به ابر افراختن، به ابر برکشیدن. به ابر رسانیدن. تا ابر بلند کردن:
به هر گوشه ای گنبدی ساخته
سرش را به ابر اندر افراخته.
فردوسی.
گر آیند ایدر همه ساخته
سنانها به ابر اندر افراخته.
فردوسی.
- تیغ افراختن، بلند کردن تیغ و برآوردن آن:
بگفت این و بفراخت برنده تیغ
بغرید برسان غرنده میغ.
فردوسی.
- رایت افراختن، بلند کردن رایت و برکشیدن آن:
بدین سازمندی جهانگیر شاه
برافراخت رایت ز ماهی بماه.
نظامی.
- سر برافراختن و سر افراختن، سر بلند کردن. بلند و رفیع ساختن:
همی گفت زار ای گو سرفراز
زمانی ز صندوق سر برفراز.
فردوسی.
به هر گوشه ای گنبدی ساخته
سرش را به ابر اندر افراخته.
فردوسی.
بباغ اندرون دخمه ای ساختند
سرش را به ابر اندر افراختند.
فردوسی.
گر آزار بودیش در دل ز من
سرم بر نه افراختی ز انجمن.
فردوسی.
آنکه میافراخت سر چون خیمه بر گردون بری
شد اسیر خواری و مستوجب چندین عذاب.
سلمان ساوجی.
- علم افروختن، بلند کردن علم و برکشیدن آن:
بدان نفس که برافرازد آن یتیم علم
بدان زمان که براندازداین عروس نقاب.
خاقانی.
- قد برافراختن، قد علم کردن. بلند کردن قد:
چند رخ افروختن چند قد افراختن
جان مرا سوختن کار مرا ساختن.
آزاد کشمیری (از آنندراج).
- گردن افراختن، گردن بلندکردن و کنایه از سرکشی و گردن کشی کردن:
خریدار این جنگ و این تاختن
بخورشید گردن برافراختن.
فردوسی.
ز بیشی و از گردن افراختن
وزین کوشش و غارت و تاختن
پشیمانی افزون خورد زانکه مست
بشب زیر آتش کند هر دو دست.
فردوسی.
جهانجوی چون دید بنواختشان
بخورشید گردن برافراختشان.
فردوسی.
زبس تیغ بر گردن انداختن
نیارست کس گردن افراختن.
نظامی.
بلندآواز نادان گردن افراخت
که دانا را به بیشرمی بینداخت.
سعدی.
هرکه گردن بدعوی افرازد
خویشتن را بگردن اندازد.
سعدی.
هر که بیهوده گردن افرازد
خویشتن را به گردن اندازد.
سعدی.
- گوش برافراختن، بلند کردن گوش:
طوطیکان بر گلکان تاختند
آهوکان گوش برافراختند.
منوچهری.
- نام افراختن، بلندنام ساختن:
همی نام جاوید ماند نه کام
بینداز کام و برافراز نام.
فردوسی.
ز تن باز کردم سر ارجاسب را
برافراختم نام گشتاسب را.
فردوسی.
- یال افراختن، بلند گردیدن یال و بالیدن آن:
ببد تور از آن پس یکی بیهمال
برافراختش خسروی فر و یال.
فردوسی.
چو زان سو پرستندگان دید زال
کمان خواست از ترک و بفراخت یال.
فردوسی.
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ / تِ)
مشتعل شده. (ناظم الاطباء). مشتعل شده. شعله ور. (فرهنگ فارسی معین). فروزان. ملتهب. وهاج. مسجور. (یادداشت دهخدا) :
نیستان سراسر شد افروخته
یکی کشته و دیگری سوخته.
فردوسی.
جهانی به آتش بد افروخته
همه کاخها کنده و سوخته.
فردوسی.
هرآینه که همی روشنی بچشم آید
کجا فروخته شمعی بود زبانه زنان.
فرخی.
جمله لشکر با سلاح و تعبیه و مشعلهای بسیار افروخته روان گردید. (تاریخ بیهقی ص 357).
صد مشعله افروخته گردد بچراغی
آن نور تو داری ودگر مقتبسانند.
سعدی.
در دل سعدیست چراغ غمت
مشعله ای تا ابد افروخته.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ / تِ)
برداشته. بلندساخته. بالابرده شده. (آنندراج) (برهان). بلندکرده. مقابل فروهشته. (یادداشت مؤلف) :
درفشان بسیارافراشته
سر نیزه ها ز ابر بگذاشته.
دقیقی.
دل از حرص و از کینه انباشته
سر کبر بر چرخ افراشته.
لبیبی.
تا بناهای افراشته را در دوستی افراشته تر کرده اید. (تاریخ بیهقی ص 72). خراج که مادۀ آن سخت گرم بود، رنگ آن سخت سرخ بود و آماس افراشته تر و سر او تیزتر. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). افراخته، افراشته، افرازیده، با لغت افراشته مترادفند:
پرچم ز شب پرداخته طاوس پرچم ساخته
بیرق ز صبح افراخته روزش سپهدار آمده.
خاقانی.
لغت نامه دهخدا
(بَ اَ تَ / تِ)
برافراشته. بلندشده. نصب شده:
به ژرفی نگه کن که با یزدگرد
چه کرد این برافراخته هفت گرد.
فردوسی.
، ثبات در کارزار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دوام الحرب علی الرکب. اسم است ابتراک را. (اقرب الموارد). ج، برائک، کوشش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
ناافراخته. نیفراخته. نیفراشته. افراخته ناشده. مقابل افراخته. رجوع به افراخته شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از انداخته
تصویر انداخته
افکنده پرتاب شده پرت شده، رای زده مشورت شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افراشتن
تصویر افراشتن
بلند ساختن، برداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افروختن
تصویر افروختن
روشن کردن آتش و چراغ
فرهنگ لغت هوشیار
روشن شده درخشان شده، مشتعل شده شعله ور، تبدیل باتش شده تابیده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افراشته
تصویر افراشته
بلند کرده بالا برده افراشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افراختن
تصویر افراختن
برداشتن و بلند ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراخته
تصویر فراخته
((فَ تِ))
بلند کرده، بالا برده، افراخته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افروخته
تصویر افروخته
((اَ تِ))
روشن شده، شعله ور شده، خشمگین، فروخته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افراختن
تصویر افراختن
((اَ تَ))
بلند کردن، بالا بردن، فراختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افراشته
تصویر افراشته
رفیع، مرتفع
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ایراختن
تصویر ایراختن
محکوم کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
اهتزاز، بلند، مرتفع
متضاد: نگون
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شعله ور، محترق، مشتعل
متضاد: خاموش، منطفی
فرهنگ واژه مترادف متضاد