دستگیری یاوری دستمردی خاقانی را به دستمردی از خاک به آدمی تو کردی (تحفه العراقین خاقانی) یاری کردن یاری دادن کمک کردن، یاری مدد کمک، جمع اعانات. یا اعانه باثم (اعانت باثم) کسی را در گناه کردن یار شدن، یا جمع کردن اعانه. گرد آوردن وجه نقد از مردم برای کمک بکسی که محتاج است
دستگیری یاوری دستمردی خاقانی را به دستمردی از خاک به آدمی تو کردی (تحفه العراقین خاقانی) یاری کردن یاری دادن کمک کردن، یاری مدد کمک، جمع اعانات. یا اعانه باثم (اعانت باثم) کسی را در گناه کردن یار شدن، یا جمع کردن اعانه. گرد آوردن وجه نقد از مردم برای کمک بکسی که محتاج است
اعالۀ فریضه، فزودن بر آن. (از متن اللغه). افزودن در حساب فریضه و برآوردن سهام فرائض را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). افزون کردن فرائض. (تاج المصادر بیهقی).
اعالۀ فریضه، فزودن بر آن. (از متن اللغه). افزودن در حساب فریضه و برآوردن سهام فرائض را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). افزون کردن فرائض. (تاج المصادر بیهقی).
بی شیر گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اعامۀ خدا کسی را، بی شیر فروگذاشتن وی را. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، راستی و درستی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، آبرو. قدر. پایه. منزلت. (ناظم الاطباء). آبرو. ارزش. قدر. منزلت. (فرهنگ فارسی معین). ارج. با اعتبار. ارجمند. (یادداشت مؤلف) : بطول اختبار و اعتبار بمزید قربت و رتبت مخصوص گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 436). در اعتبار موازین و مکائل احتساب بلیغ میکرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 439). قول و فعل عوام را چندان اعتباری نیست. (گلستان). همت بلند دار که نزد خدا و خلق باشد بقدر همت تو اعتبار تو. ابن یمین. باده خور غم مخور و پند مقلد منیوش اعتبار سخن عام چه خواهد بودن. حافظ. از این مطلع که در تشبیه کلکش در خط آوردم بر ابنای زمانم تا قیامت اعتبار افتاد. بدر چاچی. ز رنگ گریۀ من رفته اعتبار بهار فکنده لالۀ اشکم گره بکار بهار. ملامفید بلخی. نباشد مرا گرچه آن اعتبار که عفو ترا جرمم آید بکار. ظهوری ترشیزی. گو شاهم اعتبار کند گرچه گفته اند یارب مباد آن که گدا معتبر شود. قاآنی. ، تدین، احترام و بزرگی، مردانگی. پاداری. بزرگ منشی. (ناظم الاطباء) ، لحاظ عقلی. دید فکر: نقش جنسیت ندارد آب و نان ز اعتبار آخر آنرا جنس دان. مولوی. ، عبرت. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) : و اگر توبه نکند او را بعبرتی باید کشت کی جهانیان را بدان اعتبار باشد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 65). شاید که از سپهر جهان رنجکی کشد آنکس کش از سپهر و جهان اعتبار نیست. مسعودسعد. تا چند به هر حادثه سپهرم نظاره گه اعتبار دارد. مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 101). دلم از مرگ اعتبار گرفت که از این محنت اعتبار نداشت. مسعودسعد. باری از این سپید و سیه اعتبار گیر یا در سیه سپید شب و روز کن نگاه. خاقانی. زیرا بخاک و خاره دهد خرقه آفتاب هر کآفتاب دید چنین اعتبار کرد. خاقانی. بفرمود تا آن غلام را پوست از سر تا پای بیرون کشیدندتا دیگران اعتبار گیرند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 288). تا جهانیان از شومی شقاق و نقض میثاق ایشان اعتبار گیرند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 265). چندین هزار منظر زیبا بیافرید تا کیست کو نظر ز سر اعتبار کرد. سعدی. نگه کرد شیخ از سر اعتبار که ای پای بند طمع پای دار. سعدی. در اجراء حکم سیاست بر وی از زبان بریدن و میل کشیدن چنانچه اعتبار تمامت غمازان و مفسدان و مستخرجان گردد. (ترجمه محاسن اصفهان ص 194). هر گل نو ز گلرخی یاد همی کند ولی گوش سخن شنو کجا دیدۀ اعتبار کو. حافظ. چون نقطۀ محیط زمین و زمان شود از جاه وانگیرد اگر اعتبار چشم. باقر کاشی. براق برق جه کز کام زخمش گنه کاران دین را اعتباراست. ؟ - بی اعتبار، غافل. بی خبر. آن که عبرت نگیرد: هان مخسب ای غافل بی اعتبار. مولوی. ، اعتمادی که بانکی بشخصی میکند تا مقدار معینی بدو وام دهد. (از فرهنگ فارسی معین). اعتمادی است که بانک یا مؤسسه یا شخص دیگری به افراد پیدا میکند و به آنها اجازه میدهد که از سرمایۀ بانک یا مؤسسه یا شخص اعتباردهنده تا مبلغ معین استفاده کنند
بی شیر گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اعامۀ خدا کسی را، بی شیر فروگذاشتن وی را. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، راستی و درستی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، آبرو. قدر. پایه. منزلت. (ناظم الاطباء). آبرو. ارزش. قدر. منزلت. (فرهنگ فارسی معین). ارج. با اعتبار. ارجمند. (یادداشت مؤلف) : بطول اختبار و اعتبار بمزید قربت و رتبت مخصوص گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 436). در اعتبار موازین و مکائل احتساب بلیغ میکرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 439). قول و فعل عوام را چندان اعتباری نیست. (گلستان). همت بلند دار که نزد خدا و خلق باشد بقدر همت تو اعتبار تو. ابن یمین. باده خور غم مخور و پند مقلد منیوش اعتبار سخن عام چه خواهد بودن. حافظ. از این مطلع که در تشبیه کلکش در خط آوردم بر ابنای زمانم تا قیامت اعتبار افتاد. بدر چاچی. ز رنگ گریۀ من رفته اعتبار بهار فکنده لالۀ اشکم گره بکار بهار. ملامفید بلخی. نباشد مرا گرچه آن اعتبار که عفو ترا جرمم آید بکار. ظهوری ترشیزی. گو شاهم اعتبار کند گرچه گفته اند یارب مباد آن که گدا معتبر شود. قاآنی. ، تدین، احترام و بزرگی، مردانگی. پاداری. بزرگ منشی. (ناظم الاطباء) ، لحاظ عقلی. دید فکر: نقش جنسیت ندارد آب و نان ز اعتبار آخر آنرا جنس دان. مولوی. ، عبرت. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) : و اگر توبه نکند او را بعبرتی باید کشت کی جهانیان را بدان اعتبار باشد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 65). شاید که از سپهر جهان رنجکی کشد آنکس کش از سپهر و جهان اعتبار نیست. مسعودسعد. تا چند به هر حادثه سپهرم نظاره گه اعتبار دارد. مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 101). دلم از مرگ اعتبار گرفت که از این محنت اعتبار نداشت. مسعودسعد. باری از این سپید و سیه اعتبار گیر یا در سیه سپید شب و روز کن نگاه. خاقانی. زیرا بخاک و خاره دهد خرقه آفتاب هر کآفتاب دید چنین اعتبار کرد. خاقانی. بفرمود تا آن غلام را پوست از سر تا پای بیرون کشیدندتا دیگران اعتبار گیرند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 288). تا جهانیان از شومی شقاق و نقض میثاق ایشان اعتبار گیرند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 265). چندین هزار منظر زیبا بیافرید تا کیست کو نظر ز سر اعتبار کرد. سعدی. نگه کرد شیخ از سر اعتبار که ای پای بند طمع پای دار. سعدی. در اجراء حکم سیاست بر وی از زبان بریدن و میل کشیدن چنانچه اعتبار تمامت غمازان و مفسدان و مستخرجان گردد. (ترجمه محاسن اصفهان ص 194). هر گل نو ز گلرخی یاد همی کند ولی گوش سخن شنو کجا دیدۀ اعتبار کو. حافظ. چون نقطۀ محیط زمین و زمان شود از جاه وانگیرد اگر اعتبار چشم. باقر کاشی. براق برق جه کز کام زخمش گنه کاران دین را اعتباراست. ؟ - بی اعتبار، غافل. بی خبر. آن که عبرت نگیرد: هان مخسب ای غافل بی اعتبار. مولوی. ، اعتمادی که بانکی بشخصی میکند تا مقدار معینی بدو وام دهد. (از فرهنگ فارسی معین). اعتمادی است که بانک یا مؤسسه یا شخص دیگری به افراد پیدا میکند و به آنها اجازه میدهد که از سرمایۀ بانک یا مؤسسه یا شخص اعتباردهنده تا مبلغ معین استفاده کنند
یاریگری و استعانت و مدد و نصرت و یاری و امداد و کمک. و شفقت و مهربانی و دستگیری و حمایت. (از ناظم الاطباء). یاری دادن. (آنندراج). مضافرت. مظاهرت. معاونت. یارمندی. دستیاری. مساعدت. یاری کردن. رجوع به اعانه و اعانه شود. - اعانت جستن، یاری طلبیدن. استمداد کردن. یاری خواستن. کمک طلبیدن. رجوع به اعانت و اعانه و اعانه شود. - اعانت کردن، نصرت کردن. یاری دادن. مظاهرت کردن. یاریگری کردن. پشتیبانی کردن. کمک کردن. تطریع. (منتهی الارب). یاری کردن. معاونت کردن. مساعدت کردن. امداد کردن: اشفع، اعانت کردن کسی را برعداوت و ضرر کسی. (منتهی الارب). و رجوع به اعانت و اعانه شود. - اعانت نمودن، اعانت کردن. اشبال. (منتهی الارب). رجوع به اعانه و اعانت و اعانت کردن شود
یاریگری و استعانت و مدد و نصرت و یاری و امداد و کمک. و شفقت و مهربانی و دستگیری و حمایت. (از ناظم الاطباء). یاری دادن. (آنندراج). مضافرت. مظاهرت. معاونت. یارمندی. دستیاری. مساعدت. یاری کردن. رجوع به اعانه و اعانه شود. - اعانت جستن، یاری طلبیدن. استمداد کردن. یاری خواستن. کمک طلبیدن. رجوع به اعانت و اعانه و اعانه شود. - اعانت کردن، نصرت کردن. یاری دادن. مظاهرت کردن. یاریگری کردن. پشتیبانی کردن. کمک کردن. تطریع. (منتهی الارب). یاری کردن. معاونت کردن. مساعدت کردن. امداد کردن: اشَفْع، اعانت کردن کسی را برعداوت و ضرر کسی. (منتهی الارب). و رجوع به اعانت و اعانه شود. - اعانت نمودن، اعانت کردن. اِشبال. (منتهی الارب). رجوع به اعانه و اعانت و اعانت کردن شود
دستگیری یاوری دستمردی خاقانی را به دستمردی از خاک به آدمی تو کردی (تحفه العراقین خاقانی) یاری کردن یاری دادن کمک کردن، یاری مدد کمک، جمع اعانات. یا اعانه باثم (اعانت باثم) کسی را در گناه کردن یار شدن، یا جمع کردن اعانه. گرد آوردن وجه نقد از مردم برای کمک بکسی که محتاج است
دستگیری یاوری دستمردی خاقانی را به دستمردی از خاک به آدمی تو کردی (تحفه العراقین خاقانی) یاری کردن یاری دادن کمک کردن، یاری مدد کمک، جمع اعانات. یا اعانه باثم (اعانت باثم) کسی را در گناه کردن یار شدن، یا جمع کردن اعانه. گرد آوردن وجه نقد از مردم برای کمک بکسی که محتاج است
گذران، زنده گرداندن، توشه دادن زنده داشتن، زنده گردانیدن زندگی بخشیدن، زندگانی کردن معیشت کردن، گذران: از چه محل اعاشه میکند ک توضیح معنی اخیر تازه است و پیشینیان بجای آن (معاش) میگفتند
گذران، زنده گرداندن، توشه دادن زنده داشتن، زنده گردانیدن زندگی بخشیدن، زندگانی کردن معیشت کردن، گذران: از چه محل اعاشه میکند ک توضیح معنی اخیر تازه است و پیشینیان بجای آن (معاش) میگفتند