یقال: ترکته ببلده اصمت و بوحش اصمت و بصحراء اصمت، و اصمته بقطع همزه و وصل آن، گذاشتم او را در بیابان خالی ازمونس و یار یا بجایی که معلوم نمیشود که کجاست. و آن غیرمنصرف است بعلت علمیت و وزن فعل. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). و یاقوت آرد:نام علمی است برای دشتی بهمین صورت. راعی گوید: اشلی سلوقیه باتت و بات بها من وحش اصمت فی اصلابها اود. و برخی گفته اند علم بصورت ’وحش اصمت’ است، یعنی هر دو کلمه با هم اسم خاص باشند. و ابوزید گوید: گویند وی را به وحش اصمت ملاقات کردم، یعنی بجایگاهی قفر. و کلمه اصمت منقول از فعل امر خالی از ضمیر است و همزۀ آنرا بدین سبب قطع قرار دادند تا بر جریان غالب اسامی باشد و همه چیزهائی که به فعل امر نامیده شوند بهمین سان دارای همزۀ قطع باشند و علت مکسور بودن همزۀ آن اینست که یا لغتی (لهجه ای) است که هنوز ما آنرا درنیافته ایم و یا در هنگام نامگذاری از اصمت بضم که منقول از مضارع این فعل است حرکت آن تغییر داده شده است و یا مجرد مرتجلی است که با لفظ امر بمعنی اسکت (خاموش شو) موافق است. و چه بسا که نامگذاری این دشت بدین فعل برای غلبه است ازین رو که مرد بهمراه خود هنگام پیمودن آن پیوسته گوید: اصمت، تا آوایی از آنان شنیده نشود و از شدت بیم در آن دشت هلاک نشوند. (از معجم البلدان) ، بمجاز، دلبران. معشوقگان: سعدی علم شد در جهان صوفی ّ و عامی گو بدان ما بت پرستی میکنیم آنگه چنین اصنام را. سعدی. رجوع به صنم و بت شود، و در تداول حکمت اشراق، اصنام یا ارباب اصنام را مرادف مثل آرند. سهروردی در ذیل عنوان مثل افلاطونی گوید: آیا شما اعتراف نکرده اید که صورت جوهر با اینکه عرض است در ذهن حاصل می آید، چنانکه گفته اید هر شی ٔ را وجودی در اعیان و وجودی در اذهان است ؟ پس هرگاه روا باشد که حقیقت جوهری در ذهن حاصل آید با اینکه عرض باشد، روا خواهد بود که در عالم عقلی ماهیت ها بذات خود قائم باشند و آنها را در این عالم اصنامی باشد که بذات خود قائم نباشند، چه آنها برای کمال غیر خود باشند و کمال ماهیت های عقلی را ندارند چنانکه مثل ماهیت های خارج از ذهن از جوهرها در ذهن حاصل آیند ولی به ذات خود قائم نباشند، چه آنها کمال یا صفتی برای ذهن اند و دارای آنچنان استقلالی همانند ماهیت های خارج نیستند تا به ذات خود قائم باشند. (از حکمت اشراق ص 92). و در ص 159 آرد: و هرچند استعمال مثال در نوع مادی یا صنم فزونی یابد، چنانکه گویی بدان اختصاص یافته است، همانا در رب النوع بکار رفته است، زیرا هر یک از آن دو در حقیقت از وجهی مثالی برای دیگریست، چه همچنانکه صنم مثالی برای رب صنم در عالم حس است همچنین رب صنم مثالی برای صنم در عالم عقل است، و بهمین سبب ارباب اصنام را مثل خوانند. رجوع به ص 143 و 156 و 166 و 177 و 224 و 205 همان کتاب و مثل شود
یقال: ترکته ببلده اصمت و بوحش اصمت و بصحراء اصمت، و اصمته بقطع همزه و وصل آن، گذاشتم او را در بیابان خالی ازمونس و یار یا بجایی که معلوم نمیشود که کجاست. و آن غیرمنصرف است بعلت علمیت و وزن فعل. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). و یاقوت آرد:نام عَلَمی است برای دشتی بهمین صورت. راعی گوید: اشلی سلوقیه باتت و بات بها من وحش اصمت فی اصلابها اود. و برخی گفته اند علم بصورت ’وحش اصمت’ است، یعنی هر دو کلمه با هم اسم خاص باشند. و ابوزید گوید: گویند وی را به وحش اصمت ملاقات کردم، یعنی بجایگاهی قفر. و کلمه اصمت منقول از فعل امر خالی از ضمیر است و همزۀ آنرا بدین سبب قطع قرار دادند تا بر جریان غالب اسامی باشد و همه چیزهائی که به فعل امر نامیده شوند بهمین سان دارای همزۀ قطع باشند و علت مکسور بودن همزۀ آن اینست که یا لغتی (لهجه ای) است که هنوز ما آنرا درنیافته ایم و یا در هنگام نامگذاری از اصمت بضم که منقول از مضارع این فعل است حرکت آن تغییر داده شده است و یا مجرد مُرتجَلی است که با لفظ امر بمعنی اسکت (خاموش شو) موافق است. و چه بسا که نامگذاری این دشت بدین فعل برای غلبه است ازین رو که مرد بهمراه خود هنگام پیمودن آن پیوسته گوید: اصمت، تا آوایی از آنان شنیده نشود و از شدت بیم در آن دشت هلاک نشوند. (از معجم البلدان) ، بمجاز، دلبران. معشوقگان: سعدی علم شد در جهان صوفی ّ و عامی گو بدان ما بت پرستی میکنیم آنگه چنین اصنام را. سعدی. رجوع به صنم و بت شود، و در تداول حکمت اشراق، اصنام یا ارباب اصنام را مرادف مُثُل آرند. سهروردی در ذیل عنوان مُثُل افلاطونی گوید: آیا شما اعتراف نکرده اید که صورت جوهر با اینکه عرض است در ذهن حاصل می آید، چنانکه گفته اید هر شی ٔ را وجودی در اعیان و وجودی در اذهان است ؟ پس هرگاه روا باشد که حقیقت جوهری در ذهن حاصل آید با اینکه عرض باشد، روا خواهد بود که در عالم عقلی ماهیت ها بذات خود قائم باشند و آنها را در این عالم اصنامی باشد که بذات خود قائم نباشند، چه آنها برای کمال غیر خود باشند و کمال ماهیت های عقلی را ندارند چنانکه مثل ماهیت های خارج از ذهن از جوهرها در ذهن حاصل آیند ولی به ذات خود قائم نباشند، چه آنها کمال یا صفتی برای ذهن اند و دارای آنچنان استقلالی همانند ماهیت های خارج نیستند تا به ذات خود قائم باشند. (از حکمت اشراق ص 92). و در ص 159 آرد: و هرچند استعمال مثال در نوع مادی یا صنم فزونی یابد، چنانکه گویی بدان اختصاص یافته است، همانا در رب النوع بکار رفته است، زیرا هر یک از آن دو در حقیقت از وجهی مثالی برای دیگریست، چه همچنانکه صنم مثالی برای رب صنم در عالم حس است همچنین رب صنم مثالی برای صنم در عالم عقل است، و بهمین سبب ارباب اصنام را مُثُل خوانند. رجوع به ص 143 و 156 و 166 و 177 و 224 و 205 همان کتاب و مُثُل شود
مرد بیموی پیش سر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بمعنی کل یعنی مرد بیموی پیش سر. (آنندراج). و یقال ایضاً: رأس اصلع. مؤنث: صلعاء. ج، صلع، صلعان. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). تویل و داغسر. (ناظم الاطباء). دغ سر. (مهذب الاسماء) (زوزنی). کل، یعنی شخصی که موی سرش ریخته باشد. (غیاث). کسی که موی پیشانی اوبغیر بلای برص ریخته باشد. (قاموس کتاب مقدس). آنکه از میانه موی سرش رفته باشد. (مؤید الفضلا). دوخ چکاد. روخ چکاد. تویل. لغسر. داغ سر. آنکه موی پیش سر نداشته باشد. موی پیشانی رفته. آنکه میان سرش موی نداشته باشد. آنکه موی بر پیش سر ندارد. آنکه موهای وسط سرش ریخته و موهای اطراف آن باقی باشد. آنکه موی پیش سر او بشده باشد. (لغت نامه های مختلف). رجل ٌ اصلع، بین الصلع، و هو الذی انحسر شعر مقدم رأسه. قال الشیخ فی الشفاء: والنساء لایصلعن لکثره رطوبتهن، و لا الخصیان، لأن مزاجهم یمیل الی مزاج النساء. (بحر الجواهر) : مردم اصلع را علت دوالی نباشد و هرگاه که دوالی پدید آید موی سر برآید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چنگی طبیب بوالهوس بگرفته زالی را مجس اصلع سری کش هر نفس موییست در پا ریخته. خاقانی. نقرس گرفته پای گران سیرش اصلع شده دماغ سبکسارش. خاقانی. وآن سر و آن فرق کش شعشع شده وقت پیری ناخوش و اصلع شده. مولوی.
مرد بیموی پیش سر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بمعنی کَل یعنی مرد بیموی پیش سر. (آنندراج). و یقال ایضاً: رأس اصلع. مؤنث: صَلْعاء. ج، صُلْع، صُلْعان. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). تویل و داغسر. (ناظم الاطباء). دغ سر. (مهذب الاسماء) (زوزنی). کَل، یعنی شخصی که موی سرش ریخته باشد. (غیاث). کسی که موی پیشانی اوبغیر بلای برص ریخته باشد. (قاموس کتاب مقدس). آنکه از میانه موی سرش رفته باشد. (مؤید الفضلا). دوخ چکاد. روخ چکاد. تویل. لغسر. داغ سر. آنکه موی پیش سر نداشته باشد. موی پیشانی رفته. آنکه میان سرش موی نداشته باشد. آنکه موی بر پیش سر ندارد. آنکه موهای وسط سرش ریخته و موهای اطراف آن باقی باشد. آنکه موی پیش سر او بشده باشد. (لغت نامه های مختلف). رجل ٌ اصلع، بین الصلع، و هو الذی انحسر شعر مقدم رأسه. قال الشیخ فی الشفاء: والنساء لایصلعن لکثره رطوبتهن، و لا الخصیان، لأن مزاجهم یمیل الی مزاج النساء. (بحر الجواهر) : مردم اصلع را علت دوالی نباشد و هرگاه که دوالی پدید آید موی سر برآید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چنگی طبیب بوالهوس بگرفته زالی را مَجَس اصلع سری کش هر نفس موییست در پا ریخته. خاقانی. نقرس گرفته پای گران سیرش اصلع شده دماغ سبکسارش. خاقانی. وآن سَر و آن فرق کش شعشع شده وقت پیری ناخوش و اصلع شده. مولوی.
جمع واژۀ صاع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). جمع واژۀ صاع، و آن پیمانه ای است معروف که بر آن احکام مسلمانان از کفاره و فطره و جز آن دائر و جاری است. (آنندراج). و رجوع به صاع شود
جَمعِ واژۀ صاع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). جَمعِ واژۀ صاع، و آن پیمانه ای است معروف که بر آن احکام مسلمانان از کفاره و فطره و جز آن دائر و جاری است. (آنندراج). و رجوع به صاع شود
جمع واژۀ دمع، خویشی، وسیله. (منتهی الارب) ، جانب درونی پوست که ملصق بگوشت است یا جانب برونی آن که رستنگاه موی باشد. (منتهی الارب). اندرون پوست. درون پوست. (مهذب الاسماء). پوست درونی. پوست زیرین تن. مقابل بشره که پوست زبرین است. ادمه طبقۀ غائر جلد است. ضخامت آن بر حسب اشخاص و نسبت بنواحی بدن مختلف است. و دارای سطح غائر و سطح ظاهر یا حلیمئی است. در سطح غائر آن نسجهای مخروطی الشکل بسیاریست که قاعده آنها محاذی نسج شحمی و نقطۀ آنها بجانب سطح آزاد است این خانه خانه ها از نسج شحمی ممتلی و عروق و اعصاب جلد از میان آنها عبور میکنند. در سطح خارجی آن فزونیهای صغار کثیری است که از حیث طول و حجم مختلف و موسوم بحلیمه اند بشکل مخروط و اعصاب و عروق جلدیه بدانها داخل و عروق دمویه و لنفیه در دور آنها شبکه ها مشکل نموده عروق لنفیه در سطحی ترین وجه آنها واقعند و این حلیمه ها از اجزای مکونۀ ادمه اند و اینکه آنها را طبقۀ علیحده دانسته اند خطا بوده است و از الیافی مستورند که نسج ادمه را ساخته چنان بنظر می آید که جهت عبور آنها از هم دور شده است قاعده آنها با ادمه مختلط و رأسشان مجاور جسم مخاطی است که آنها را کاملاً پوشانیده و در محاذات آنها ثقبۀ واضحی ندارد (ساپی) و داخل غلافهای صغار قرنیه ای بشره میشوند. حلیمه ها بر سه قسمند: حلیمه های بزرگ در مواضعی که حس لمس آنها زیاد است مثل اصابع و راحه و پاشنه واقعند، حلیمه های متوسط در زیر ناخنها و حلیمه های صغار در سایر اجزای بدن مثل بازو و ساعد و سینه و اطراف سافله و غیرها دیده میشوند و آنها را بحلیمه های وعائیه و عصبانیه نیزمنقسم نموده اند. حس جلد از حلیمه های عصبانیه است. بنای ادمه: از الیاف صفحوی و حجروی و دسته های الاستیکی و ماده ای عدیم الشکل و عروق شعریه و اعصاب حاصل شده است. الیاف صفحوی و الیاف الاستیکیه و عناصر عضلانیه ملسا جزو بسیار غائر آنند عناصر عضلانیه مشابه عضلۀ جلدیۀ حیواناتند و بواسطۀ عمل این الیافست که انقباض جلدی مصادفست با فزونی جرابهای موئی که آن حالت را گوشت مرغ (؟) (قشعریره) نامند. طبقۀ سطحی ادمه مخصوصاً حاوی مادۀ عدیم الشکلی است که دارای الیاف صفحوی و الاستیکی و تخمهای رشیمی شکلست و این طبقه است که حاوی حلیمه هاست. مذکور شد که حلیمه ها وعائی و عصبانیند. حلیمه های عصبانیه که بسیط یا مرکبند همیشه دارای یک جسیم مسنر و یک یا چندین لولۀ عصبانیند که محیط بر جسیم شده و بعقیدۀ بعضی به انتهای آزادی و بعقیدۀ بعضی دیگر بدرون جسیم منتهی میشوند. حلیمه های وعائیه بر حسب اینکه مرکب یا بسیط باشند دارای یک یا چندین عروۀ عرقیند و این عروق در وسط حلیمه ها واقعند. بعض حلیمه های عروقی دارای اعصاب نیز هستند (کلیکر). عروق لنفیه در سطح حلیمه ها شبکه ای مشکل میکنند. (تشریح میرزا علی صص 689- 691) ، پوست ظاهری سر. (منتهی الارب) ، باطن زمین. (منتهی الارب). ج، ادم، ادمات. (مهذب الاسماء)
جَمعِ واژۀ دمع، خویشی، وسیله. (منتهی الارب) ، جانب درونی پوست که ملصق بگوشت است یا جانب برونی آن که رُستنگاه موی باشد. (منتهی الارب). اندرون ْپوست. درون پوست. (مهذب الاسماء). پوست درونی. پوست زیرین تن. مقابل بشره که پوست زبرین است. اَدَمه طبقۀ غائر جلد است. ضخامت آن بر حسب اشخاص و نسبت بنواحی بدن مختلف است. و دارای سطح غائر و سطح ظاهر یا حلیمئی است. در سطح غائر آن نسجهای مخروطی الشکل بسیاریست که قاعده آنها محاذی نسج شحمی و نقطۀ آنها بجانب سطح آزاد است این خانه خانه ها از نسج شحمی ممتلی و عروق و اعصاب جلد از میان آنها عبور میکنند. در سطح خارجی آن فزونیهای صغار کثیری است که از حیث طول و حجم مختلف و موسوم بحلیمه اند بشکل مخروط و اعصاب و عروق جلدیه بدانها داخل و عروق دمویه و لنفیه در دور آنها شبکه ها مشکل نموده عروق لنفیه در سطحی ترین وجه آنها واقعند و این حلیمه ها از اجزای مکونۀ ادمه اند و اینکه آنها را طبقۀ علیحده دانسته اند خطا بوده است و از الیافی مستورند که نسج ادمه را ساخته چنان بنظر می آید که جهت عبور آنها از هم دور شده است قاعده آنها با اَدَمه مختلط و رأسشان مجاور جسم مخاطی است که آنها را کاملاً پوشانیده و در محاذات آنها ثقبۀ واضحی ندارد (ساپی) و داخل غلافهای صغار قرنیه ای بشره میشوند. حلیمه ها بر سه قسمند: حلیمه های بزرگ در مواضعی که حس لمس آنها زیاد است مثل اصابع و راحه و پاشنه واقعند، حلیمه های متوسط در زیر ناخنها و حلیمه های صغار در سایر اجزای بدن مثل بازو و ساعد و سینه و اطراف سافله و غیرها دیده میشوند و آنها را بحلیمه های وعائیه و عصبانیه نیزمنقسم نموده اند. حس جلد از حلیمه های عصبانیه است. بنای ادمه: از الیاف صفحوی و حجروی و دسته های اِلاستیکی و ماده ای عدیم الشکل و عروق شعریه و اعصاب حاصل شده است. الیاف صفحوی و الیاف اِلاستیکیه و عناصر عضلانیه ملسا جزو بسیار غائر آنند عناصر عضلانیه مشابه عضلۀ جلدیۀ حیواناتند و بواسطۀ عمل این الیافست که انقباض جلدی مصادفست با فزونی جرابهای موئی که آن حالت را گوشت مرغ (؟) (قشعریره) نامند. طبقۀ سطحی ادمه مخصوصاً حاوی مادۀ عدیم الشکلی است که دارای الیاف صفحوی و الاستیکی و تخمهای رشیمی شکلست و این طبقه است که حاوی حلیمه هاست. مذکور شد که حلیمه ها وعائی و عصبانیند. حلیمه های عصبانیه که بسیط یا مرکبند همیشه دارای یک جسیم مسنر و یک یا چندین لولۀ عصبانیند که محیط بر جسیم شده و بعقیدۀ بعضی به انتهای آزادی و بعقیدۀ بعضی دیگر بدرون جسیم منتهی میشوند. حلیمه های وعائیه بر حسب اینکه مرکب یا بسیط باشند دارای یک یا چندین عروۀ عرقیند و این عروق در وسط حلیمه ها واقعند. بعض حلیمه های عروقی دارای اعصاب نیز هستند (کلیکر). عروق لنفیه در سطح حلیمه ها شبکه ای مشکل میکنند. (تشریح میرزا علی صص 689- 691) ، پوست ظاهری سر. (منتهی الارب) ، باطن زمین. (منتهی الارب). ج، اُدم، اُدُمات. (مهذب الاسماء)
مرد زیرک و تیزخاطر، المعی مثله. (منتهی الارب). کسی که رای او همیشه بر صواب باشد و در فکر او خطا نیفتد و ناپرسیده از فراست خود معلوم کند، و مرد تیزخاطر و روشن خرد. (آنندراج)
مرد زیرک و تیزخاطر، المعی مثله. (منتهی الارب). کسی که رای او همیشه بر صواب باشد و در فکر او خطا نیفتد و ناپرسیده از فراست خود معلوم کند، و مرد تیزخاطر و روشن خرد. (آنندراج)
صنعتگرتر. صانعتر. باصنعت تر. (ناظم الاطباء) : و یقال ان اهل هذه الجزائر لایکون اصنع منهم. (اخبار الصین والهند ص 3). - امثال: اصنع من تنوط. اصنع من تنوطه. اصنع من دودالقز. اصنع من سرفه. اصنع من نحل. هو اصنع من ارضه، او از موریانه یا دیوچه صانعتر است.
صنعتگرتر. صانعتر. باصنعت تر. (ناظم الاطباء) : و یقال ان اهل هذه الجزائر لایکون اصنع منهم. (اخبار الصین والهند ص 3). - امثال: اصنع من تنوط. اصنع من تنوطه. اصنع من دودالقز. اصنع من سرفه. اصنع من نحل. هو اصنع من ارضه، او از موریانه یا دیوچه صانعتر است.
طامعتر. پرطمعتر. آزمندتر. - امثال: اطمع من اشعب. اطمع من طفیل. اطمع من فلحس. اطمع من قالب الصخره. اطمع من مقمور، از گناه دست بازداشتن. (از اقرب الموارد). پرهیز کردن از گناه و از هر زشتی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، غسل کردن زن. (از اقرب الموارد). غسل آوردن زن از خون و جز آن. یقال: تطهرت بالماء. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تطهر زن به آب، استنجا کردن بدان. (از اقرب الموارد)
طامعتر. پرطمعتر. آزمندتر. - امثال: اطمع من اشعب. اطمع من طفیل. اطمع من فلحس. اطمع من قالب الصخره. اطمع من مقمور، از گناه دست بازداشتن. (از اقرب الموارد). پرهیز کردن از گناه و از هر زشتی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، غسل کردن زن. (از اقرب الموارد). غسل آوردن زن از خون و جز آن. یقال: تطهرت بالماء. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تطهر زن به آب، استنجا کردن بدان. (از اقرب الموارد)
نام و نسب: عبدالملک بن قریب بن علی بن اصمع باهلی (122 هجری قمری / 740 میلادی - 216 هجری قمری / 831 میلادی). منسوب به جد خود که اصمع نام داشت، و بکسر اول غلط است و سمعانی نیز اصمعی را انتساب به جد دانسته است. و برخی وی را به بنواصمع، گروهی از قیس غیلان نسبت داده اند. و صاحب قاموس الاعلام آرد: نسب وی به مضربن نزار بن معد منتهی شود. و صاحب ضحی الاسلام گوید: اصمعی از قبیلۀ باهله بود، نامش عبدالملک بن قریب منسوب به نیایش اصمع. و نام عم وی را ’سران’ یاد کرده اند. کنیت وی را ابوسعید و ابوالقندیس و ابن قریب نیز آورده اند. معاصران و استادان وی: اصمعی با گروهی از بزرگان ادب و لغت همعصر بود همچون: خلیل بن احمد و ابوزید انصاری و عیسی بن عمر ثقفی نحوی و خلف احمر فرغانی و ابوعبیده و ابونواس شاعر و ابوعمرو بن العلاء و ابوعثمان مازنی و سیبویه و عمر بن شبه. و اصمعی در نزد برخی از آنان تلمذ کرد از قبیل خلیل و عیسی بن عمر ثقفی و ابوزید و ابوعمرو بن العلا، و برخی خلف احمر را نیز استاد وی دانسته اند. زادگاه وی: اصمعی در بصره چشم بجهان گشود و در آن شهر پرورش یافت و ازعالمان آن شهر دانش فراگرفت، آنگاه به بادیه سفرها گزید و از مردم بادیه نشین لغت و شعر و ادب بیاموخت وآنها را گرد آورد و روایت کرد. در روزگار خلافت هارون از بصره به بغداد رفت و سپس به زادگاه خویش بازگشت و هم در آن شهر درگذشت. مأمون خلیفه میخواست او را بدرگاه خود بخواند اما موفق نشد و اصمعی پاسخ داد پیری و ضعف حال بمن اجازه نمی دهد از بصره بیرون آیم و بجای دیگر سفر گزینم. اما با همه این مأمون در هنگام لزوم حل هر مشکلی از دانشهای ادب و لغت را از راه مکاتبه ازو میخواست و پاسخ دریافت میکرد. منظر وی: اصمعی مردی زشت روی بود چنانکه گویند یکی ازامیران کنیزکی به وی بخشید و آن کنیزک از اصمعی بهراسید. صفات و دانش او: اصمعی مردی سبکروح و ظریف و خوش بیان بود و بروایت کردن اخبار اعراب و نقل ملح آنان شیفتگی فراوان داشت و میدانست که چگونه در مخاطب خویش شگفتی ایجاد کند و او را بخنده آورد و استحسان او را برانگیزد. دو خصلت در وی آنچنان قوی بود که توان آنها را راز شهرت وی دانست: نخست، حافظۀ نیکو و نیرومند چنانکه بزرگترین قصیده را با یک بار شنیدن حفظ میکرد و هم روایت شده است که وی 16هزار ارجوزه را بجز دواوین عرب از بر داشت و هرچند این روایت مبالغه آمیز باشد اساس آن صحیح است. اما وی بمیزان توانایی حافظۀ خویش هوش علمی نداشت چنانکه خلیل از آموختن عروض به وی عاجز شده بود، و در نحو نیز ید طولایی نداشت، زیرا دانستن نحو در عصر او نیاز به مهارت در قیاس و امثال آن داشت و به همین سبب کسانی که میدیدند وی با سیبویه مناظره میکند، میگفتند حق با سیبویه بود، ولی اصمعی بقوت زبان آوری بر وی چیره شد. خصلت دوم، شیوۀ القا و تعبیر درست یا حسن تعبیر وی بود، چنانکه ابونواس گفته است: وی بلبلی بود که مردم را با نغمه های خویش بطرب می آورد. و شافعی در این باره گوید: ’هیچکس از عرب نیکوتر از اصمعی به تعبیر نپرداخته است’. در حقیقت موسیقی عرب بادیه نشین در سخن و لهجۀ آنان بود بحدی که شهرنشینان از آن در شگفت میشدند، و این خصلت حسن تعبیر و زبان آوری اصمعی مایۀ شگفتی مردم به وی بود. باری این دو خصلت به اصمعی امکان داد تا بدرگاه خلافت راه یابد و بر مکانت و تقرب وی بیفزاید، چه او همبزم رشید بود و برای او افسانه ها و روایتهای نمکین و شیرین بادیه نشینان را نقل میکرد و او راسرگرم میداشت چنانکه کتب ادب آکنده از روایتهای اصمعی درباره داستانهای گوناگون زندگانی اجتماعی تازیان و بادیه نشینان آنان است، خواه روایتهای وی درباره لغت و شعر و لطایف ادبی، و خواه نکات و لطایفی که میان او و عالمان در دربار خلافت و یا در پیشگاه امیران و یا در مجالس دانشمندان و ادیبان و شاعران رد و بدل شده است. پیوستگی اصمعی به رشید همچنانکه مایۀ شهرت فراوان وی گردید سبب توانگری او هم شد. اصمعی درلغت مهارتی بسزا داشت و هر لفظ را چه از لحاظ اشتقاق و چه از نظر معانی گوناگون آن بخوبی تشریح میکرد، وی تنها بشناختن کلمه اکتفا نمی کرد بلکه مفهوم و مدلول آنرا نیز بیان میداشت و اگر مدلول آن از مفاهیمی بشمار میرفت که نشان دادنی میبود آنرا نشان میداد و توصیف میکرد. ابوعبیده هم در لغت دست داشت و از کلمه های مربوط به اسب و اعضای آن چندین برابر اصمعی گرد آورده بود، ولی هنگامی که اسبی حاضر میکردند و از ابوعبیده درباره همان الفاظ میپرسیدند وی آنها را نمی شناخت و نمی توانست مدلول یکایک را نشان دهد، در صورتی که اصمعی آنها را بدقت تمام میشناخت و یکایک را نشان میداد و این در نتیجۀ آمیزش ممتد وی با اعراب و شنیدن او الفاظ را از زبان آنان و پیوستگی وی با ایشان در امور زندگی بود، در حالی که بیشتر دانستنیهای ابوعبیده نظری بود. اصمعی در حفظ اشعار و دواوین عرب سرآمد بود، اخفش گوید: ’هیچکس را از اصمعی و خلف داناتر بشعر ندیدیم’. و ابن اعرابی گوید: ’اصمعی را دیدم قریب 200 بیت انشاد کرد که یکی از آنها را ما نمیدانستیم’. و بسیاری از اشعار قبایل عرب از وی روایت شده است. چنانکه رفت و آمد وی بدربار خلفا و مجالس امرا که ایجاب میکرد وی بر افسانه ها و نوادر و سخنان لطیف آگاه باشد و از سوی دیگر حسن استعداد او در اینگونه مسائل ادبی، سبب شده بود که وی مقدار بسیاری از ملح اعراب بادیه نشین را درباره عشق و زناشوئی و دشواریهای زندگی و نظایر اینها روایت کند و ازین رو محیطعراق آکنده از اینگونه داستانها شد و آنگاه دیگر شهرها آنها را نقل کردند. ولی آیا اصمعی در آنچه روایت میکرده موثق و راستگو بوده است یا نه ؟ در این باره اختلاف نظر است، برخی گویند: ’اصمعی بدان مشهور بود که کلمه هایی در لغت می افزود که از اهل زبان نبود’. و روایت کنند که مردی عبدالرحمن پسر برادر اصمعی را دید و به وی گفت: عم تو چه کرده است ؟ گفت: ’در آفتاب نشست و بر اعراب دروغ بست’. و ابن اعرابی روایت کردو گفت: ابومحلم مرا ملاقات کرد و یک تن اعرابی با وی بود، گفت: این اعرابی را نزد شما آوردم تا از زبان وی دروغ اصمعی را بشنوید. آیا اصمعی در بیت عنتره: شربت بماءالدحر ضین فأصبحت زوراء تنفر عن حیاض الدیلم. نگفته است: دیلم یعنی اعداء زیرا آنان عجمی باشند و عرب همه اعاجم را دشمنان میشمردند؟ اکنون از این اعرابی بپرسید معنی دیلم چیست. آنگاه ما از وی پرسیدیم و وی گفت دیلم حوضهایی است به غور که شتر من چندین بار بدان وارد شده است. و به ابوعبیده گفتند که اصمعی میگوید: ’هنگامی که پدر من در مسابقه بر سلم بن قتیبه بوسیلۀ اسبی که داشت سبقت جست’ ابوعبیده گفت سبحان اﷲ و الحمد ﷲ و اﷲاکبر... بخدای سوگند که پدر اصمعی هرگز دابه ای نداشت و جز بر جامۀ خود بر هیچ چیز سوار نشد. و ثعلب گوید: از ابن اعرابی درباره کلمه ای که اصمعی روایت کرده بود، شنیدم که میگفت: از هزار اعرابی خلاف گفتار اصمعی را شنیده ام. و گروهی دیگر اصمعی را موثق شمرند چنانکه ابن معین و احمد بن حنبل وی را در حدیث ثقه دانسته اند. و ابوداود درباره وی گوید که او راستگوست، برخی از لغویان نیز او را موثق دانسته اند چنانکه ابوالطیب گوید: ’در میان مردم کسی حاضرجواب تر و متقن تر در محفوظات، و راستگوتر در گفتار از اصمعی دیده نشده است، وی بسیار خدا شناس و دیندار بود چنانکه به تفسیر قرآن نمیپرداخت و حتی هیچیک از لغاتی را که نظیر و اشتقاقی در قرآن از آنها آمده بود تفسیر نمیکردو از اینکه مبادا بر وی حرجی باشد به تفسیر حدیث هم نمیپرداخت و شعری را که در آن هجا بود نیز تفسیرنمی کرد و بجز احادیث اندکی برفع حدیث نپرداخت و او در هر چیز که از اهل سنت روایت کرد راستگو بود. اما آنچه عوام از نوادر اعراب روایت کنند و گویند اینها از ساخته های اصمعی است و همچنین حکایتی که از پسر برادروی (حکایت گذشت) آورده اند، هرگز بر اصمعی صدق نمیکند بویژه درباره این عبدالرحمن باید بگویم که اگر عموی وی نمیبود، خود او کسی نبود که شایستگی داشته باشد از وی نام ببرند. و چگونه توان پنداشت اصمعی بر شیوه ای بوده که عبدالرحمن نقل کرده است در حالی که اصمعی فتوی نمیداد جز بر آنچه همه عالمان بر آن اجماع داشتند، و از رأی دادن درباره مسائلی که مورد اختلاف بود خودداری میکرد و جز فصیح ترین لغات را جایز نمی شمرد و در رد هر لغتی که شیوا نبود اصرار میکرد؟’. از آراء متضاد درباره اصمعی توان چنین نتیجه گرفت که وی در روایت حدیث تحری شدید داشت، و از اینرو محدثان وی را ثقه دانستند و در لغت نیز اغلب راستگو بود، مگر اینکه در تفسیر لغات غریب که گاهی اجتهاد میکرد دچار خطا میشد. اما درباره نوادر و ملح و آنچه از اعراب روایت کرده است، توان گفت وی عنان گسیختگی را روا شمرده و هرگاه دریافته است که اقتضای مقام گفتار ظریف یا نادره و ملحه ای ایجاب میکند بر آن مقداری افزوده یا به اختراع و ایجاد آن پرداخته است و سهل انگاری در این باره را از اموری نمیدانسته است که با دین تماس داشته باشدیا سبب دور شدن از پرهیزکاری باشد، بهمین سبب میتوان درباره برخی از نوادر وی مانند حکایت اعرابیی که عشق وی را ناتوان ساخته بود در حالی که نودوشش سال داشت و نظایر آن، تردید کرد، چنانکه وی هنگامی که این نادره را برای رشید نقل کرد گفت: ’وای بر تو ای عبدالملک، 96ساله هم عشق میورزد؟’ و توان گفت چون مردم به نادره های اصمعی خو گرفتند و وی را بدان شناختند رفته رفته نوادر ظریفی درباره اعراب اختراع کردند و آنها را به اصمعی نسبت دادند. (از ضحی الاسلام ج 2 ص 302). برخی از نوادر اصمعی: از اصمعی روایت کنند که گفت: کنیزکی خوبروی را دیدم که بر رویش خال و در پایش خلخال بود، از نام او پرسیدم، گفت: کعبه. گفتم: این خال چیست ؟ گفت: حجرالاسود. آنگاه به بوسیدن حجر کسب اجازه کردم. گفت: لن تنالوا البر الا بشق الانفس، سپس کیسه ای درهم بدو دادم. گفت: اکنون آزادی، طواف کنی یا حجرالاسود را بوسه دهی، و اگر بخواهی توانی در مسجدالحرام داخل شوی. و نیز از اصمعی نقل است که گفت: روزی در صحرا کیسه ٔخود را بزنی امانت دادم، چون خواستم آنرا بازستانم، به انکار برخاست، ناگزیر وی را نزد یکی از مشایخ عرب بردم، و او باز هم بر انکار بیفزود، و شیخ بحکم دین اسلام وی را بسوگند دادن واداشت، و براستگویی وی و دروغگویی من حکم داد، آنگاه برحسب اضطراب بشیخ گفتم:گویا شما این آیه را نخوانده اید: و لاتقبل لسارقه یمینا و لو حلفت برب ّالعالمینا. شیخ در دم مرا تصدیق و آن زن را تهدید کرد، تا اقرار آورد و عین مال مرا بخودم بازداد. آنگاه شیخ از من پرسید این آیه در کدام سوره است ؟ گفتم:در سوره ٔ: الا هبی بصحنک فاصبحینا و لاتبقی خمورالأندرینا. گفت: سبحان اﷲ! من گمان می کردم در سوره ٔانا فتحنا لک فتحاً مبینا [1/48] است. و نیز آورده اند که روزی اصمعی از صحرا میگذشت، دید بر سنگی نوشته اند: ایا معشرالعشاق باﷲ خبّروا اذا حل ّ عشق بالفتی کیف یصنع؟ اصمعی در زیر آن نوشت: یداوی هواه ثم یکتم سره و یصبر فی کل الامور و یخشع. آنگاه فردای آن روز بدان جایگاه آمد و دیدنوشته اند: و کیف یداوی والهوی قاتل الفتی و فی کل یوم روحه یتقطع. اصمعی در زیر آن نوشت: اذا لم یطق صبراً لکتمان سره فلیس له شی ٔ سوی الموت انفع. روز دیگر که باز هم اصمعی از آنجا میگذشت، دید جوان ملیحی سر بر سنگ نهاده و جان داده و بر روی سنگ نوشته است: سمعنا اطعناثم متنا فبلغوا سلامی علی من کان للوصل یمنع. اصمعی دیگربار هم در زیر آن نوشت: هنیاً لارباب النعیم نعیمهم و للعاشق المسکین ما یتجرع. صاحب ریحانه الادب مینویسد: نظیر این قضیه را به امام شافعی هم نسبت داده اند. و اگرچه بدین روش که به اصمعی نسبت داده اند بسیار مستبعد است و دور نیست که بطور مثل و رمان عرفانی جعل کرده باشند لکن محال هم نمیباشد. (از ریحانه الادب ج 1 ص 87). سنجش اصمعی با دیگران: اصمعی بیش از حد به نص لغوی تکیه میکرد و در این باره سختگیر بود و از قیاس دوری میجست و با آن به معارضه برمیخاست. ابن جنی در این باره میگوید: ’خلیل پیشوای قوم خویش بود و در دانش خود پرده از روی قیاس برمیداشت’. ولی درباره اصمعی گوید: ’وی از کسانی نیست که به قیاسات دلبستگی نشان دهد و در این باره بکوشد’. و نیز درباره اصمعی گوید: ’وی به کمی چیرگی بر نظر و بسیاری محفوظات و روایات معروف است’. و در تأیید این اظهار نظر گوید: خلیل به اصمعی عروض می آموخت ولی فراگرفتن آن بر اصمعی دشوار بود، چنانکه خلیل از وی نومید شد و بتعریض این گفتار شاعر را درباره وی انشاد کرد: اذا لم تستطع شیئاً فدعه و جاوزه الی ما تستطیع. (از ضحی الاسلام ص 279). خطیب بغدادی گفته است: از ابوزید درباره ابوعبیده و اصمعی پرسش شد، گفت: دو تن دروغگو باشند. و از آن دو درباره ابوزید پرسیدند، گفتند: آنچه بخواهی در وی عفاف و تقوی و اسلام است. ابن مناذر گوید: اما اصمعی از لحاظ محفوظات سرآمد همه کسان است. و ابوزید موثق ترین مردم است. و هم ابن مناذر آرد: ’اصمعی یک سوم لغت را پاسخ میداد و ابوعبیده نیمی از آنرا، و ابوزید دوسوم آنرا’. و برخی این عبارت را چنین تفسیر کرده اند که منشاء آن فزونی یا کمی آگاهی بر لغت نیست، بلکه منشاء آن توسع در اخذ و تحمل و فتوی و سختگیری در آنست، چه برخی از آنان در آنچه اخذ میکردند بیشتر سخت میگرفتند چون اصمعی. (ضحی الاسلام ص 304). و هم از نظر مقایسۀ اصمعی و ابوعبیده گفته اند: ایرانی بودن، ابوعبیده را از فروتنی در برابر عصبیت تازی آزاد کرد و آن همه سختگیری که اصمعی در تفسیر آیات قرآن و حدیث نشان میداد، در ابوعبیده دیده نمیشد. (ص 305). یکی از کسانی که به جرح و انتقاداز اصمعی و ابوعبیده و کسایی پرداخت و آنان را به دروغگویی و نادرستی نسبت داد ابن اعرابی (متوفی 231 هجری قمری) بود. (ص 309). آثار و تألیفهای او: اصمعی چهل کتاب در لغت و آنچه بدان اختصاص دارد تألیف کرد. وی در فن لغت به گردآوری کلمه های مخصوص به موضوعی واحد همت گماشت و بتعبیر امروزی در لغات دستگاهی از پیشوایان بشمار میرفت و کتب کوچک بسیاری در موضوعهای گوناگون تألیف کرد از قبیل کتاب النخل، کتاب الکرم، کتاب الشاء، کتاب الابل و کتابی در نامهای وحوش و کتابی در خیل و کتاب النبات و کتاب الشجر. اصمعیات: اصمعیات مجموعۀ قصایدی است که آنها را به اصمعی نسبت دهند و آنها 77 قصیده است و برخی روایت کرده اند که اصمعی میخواست از راه تدوین اصمعیات مفضلیات را تکمیل کند و بر آنها بیفزاید، چنانکه برخی معتقدند که مفضلیاتی که هم اکنون دردسترس ماست اینهمه بزرگ نبوده است بلکه اصمعی بر آن افزوده است. محمد بن لیث اصفهانی گفته است: ابوعکرمهضبی مفضلیات را بر ما املا کرد و یادآور شد که آنها 30 قصیده بوده است که آنها را برای امیرالمؤمنین مهدی گرد آورده بود و من پس از آن آنها را در نزد اصمعی خواندم و او آنها را به 120 قصیده رسانید. اصمعیات را استاد آلوارت منتشر کرده و بر آن تعلیقاتی نوشته و درباره آن ببحث پرداخته است. (از ضحی الاسلام ج 2 ص 276). و صاحب معجم المطبوعات آرد: آلوارت (1828- 1909 میلادی) نویسندۀ فهرست کتب عربی موجود در کتاب خانه برلین که اهتمام خاصی به نشر قصاید تازی داشت کتابی در لایپزیک بسال 1902 و1903 زیر عنوان مجموع اشعارالعرب در سه بخش منتشر کرد که بخش نخست آن مشتمل بر اصمعیات و بعض قصاید لغوی است و در پایان بخش شروح و فهارسی بر آن افزود. (ازمعجم المطبوعات ج 1 ستون 496). تألیفهای دیگر او: کتاب لغات القرآن. کتاب المصادر. ما اتفق لفظه و اختلف معناه. کتاب النجوم و اسراره. کتاب النبات. غریب الحدیث. کتاب الهمزه و تخفیفها. کتاب الوحوش. کتاب اللغات. کتاب الصفات. کتاب المقصور و الممدود. کتاب نوادرالاعراب یا کتاب النوادر. میاه العرب. الاجناس فی اصول الفقه. اصول الکلام. کتاب خلق الفرس. کتاب الاثواب. کتاب المیسر و القداح. کتاب اخبیه. کتاب فعل و افعل. کتاب الامثال. کتاب الالفاظ. کتاب السلاح. کتاب الانواء. کتاب الاجناس. کتاب الهمزه. کتاب القلب و الابدال. کتاب جزیرهالعرب. کتاب الاشتقاق. کتاب معانی الشعر. کتاب الاراجیز. کتاب النسب. المترادف (خطی) (الاعلام). الفروق. کتاب الابل (بیروت 1322 هجری قمری در ضمن کتاب الکنز اللغوی فی اللسان العربی). اسماء الوحوش وصفاتها (به اهتمام مسیو ژیور و با آن کتاب ما قال قطرب الخ بچاپ رسیده است. وین 1888 میلادی 70 ص). الاضداد (به اهتمام اب لویس شیخو بیروت 1912 میلادی) خلق الانسان، یعنی درباره نامهای اعضا و صفات وی (در ضمن کتاب الکنز اللغوی فی اللسان العربی) .الخیل (به اهتمام هافنر، وین 1895 میلادی 62 ص). الدارات، عبارت از مقالاتی است درباره شناسائی جزیرهالعرب (به اهتمام هافنر که آنرااز نسخۀ مصور دارالکتب المصریه نقل کرده است، بیروت 1898 میلادی 16 ص). الشاء (به اهتمام هافنر، بیروت 1896 میلادی 32 ص). الفرق فی اللغه (با شروح و فهرست از مولر، وین 1876 میلادی 56 ص). الکنز اللغوی فی اللسان العربی (مشتمل بر کتاب الابل و خلق الانسان که یاد شد). النبات والشجر (به اهتمام هافنر، مطبعۀ یسوعیین بیروت 1898 میلادی 48 ص). النخل والکرم (بیروت 1898 میلادی 38 ص). (از معجم المطبوعات ج 1 ستون 456). برخی از اشعار شاعران پارسیگوی درباره اصمعی: چو ابن رومی شاعر، چو ابن مقله دبیر چوابن معتز نحوی، چو اصمعی لغوی. منوچهری. با نظم ابن رومی و با نثر اصمعی با شرح ابن جنی و با نحو سیبوی. منوچهری. چون بحتری و اصمعی و جاحظ و صابی هر یک گه شعر و ادب و فضل و ترسل. عبدالواسع جبلی. پیرایۀ شرع امام حافظ تلقین ده اصمعی ّ و جاحظ. خاقانی. در بیان و در فصاحت کی بود یکسان سخن گرچه گوینده بود چون جاحظ و چون اصمعی. مترجم عجایب المقدور ابن عربشاه. و رجوع شود به الانباری ص 150 و الفهرست ص 155 و ابن خلکان ج 2 ص 262 و بغیهالوعاه ص 313 و روضات الجنات ص 458 و قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 993 و بلوغ الارب ج 3 و ج 1 (فهرست) و ریحانه الادب و فهرست معجم الادباء یاقوت و مافروخی ص 35 و سیره عمر بن عبدالعزیز ص 229 و تاریخ الخلفا ص 73، 146، 164، 189، 221 و کتاب التاج ص 44، 155 و فهرست تاریخ سیستان و ابن البلخی ص 31 و موشح و ترجمه محاسن اصفهان ص 126و فیه مافیه ص 341 و النقود صص 158- 159 و فهرست عقدالفرید و هدیهالاحباب ص 99 و آداب اللغه العربیه ج 2 ص 101 و تاریخ ابن خلکان ج 1 ص 313 و لغات تاریخیه وجغرافیه ج 1 ص 186 و المنصف ص 458 و 28 و معجم المطبوعات ستون 459 و جواهر الادب و فهرست کتاب خانه مدرسه سپهسالار ج 2 ص 599 و احوال رودکی ص 127 و الجماهرص 144 و فهرست البیان و التبیین و الاوراق صص 25- 39و فهرست تاریخ گزیده و ضحی الاسلام و الموسوعه العربیهچ بیروت و شدالازار، بدرد آمدن صهوۀ اسب. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به صهوه شود
نام و نسب: عبدالملک بن قریب بن علی بن اصمع باهلی (122 هجری قمری / 740 میلادی - 216 هجری قمری / 831 میلادی). منسوب به جد خود که اصمع نام داشت، و بکسر اول غلط است و سمعانی نیز اصمعی را انتساب به جد دانسته است. و برخی وی را به بنواصمع، گروهی از قیس غیلان نسبت داده اند. و صاحب قاموس الاعلام آرد: نسب وی به مضربن نزار بن معد منتهی شود. و صاحب ضحی الاسلام گوید: اصمعی از قبیلۀ باهله بود، نامش عبدالملک بن قریب منسوب به نیایَش اصمع. و نام عم وی را ’سران’ یاد کرده اند. کنیت وی را ابوسعید و ابوالقندیس و ابن قریب نیز آورده اند. معاصران و استادان وی: اصمعی با گروهی از بزرگان ادب و لغت همعصر بود همچون: خلیل بن احمد و ابوزید انصاری و عیسی بن عمر ثقفی نحوی و خلف احمر فرغانی و ابوعبیده و ابونواس شاعر و ابوعمرو بن العلاء و ابوعثمان مازنی و سیبویه و عمر بن شبه. و اصمعی در نزد برخی از آنان تلمذ کرد از قبیل خلیل و عیسی بن عمر ثقفی و ابوزید و ابوعمرو بن العلا، و برخی خلف احمر را نیز استاد وی دانسته اند. زادگاه وی: اصمعی در بصره چشم بجهان گشود و در آن شهر پرورش یافت و ازعالمان آن شهر دانش فراگرفت، آنگاه به بادیه سفرها گزید و از مردم بادیه نشین لغت و شعر و ادب بیاموخت وآنها را گرد آورد و روایت کرد. در روزگار خلافت هارون از بصره به بغداد رفت و سپس به زادگاه خویش بازگشت و هم در آن شهر درگذشت. مأمون خلیفه میخواست او را بدرگاه خود بخواند اما موفق نشد و اصمعی پاسخ داد پیری و ضعف حال بمن اجازه نمی دهد از بصره بیرون آیم و بجای دیگر سفر گزینم. اما با همه این مأمون در هنگام لزوم حل هر مشکلی از دانشهای ادب و لغت را از راه مکاتبه ازو میخواست و پاسخ دریافت میکرد. منظر وی: اصمعی مردی زشت روی بود چنانکه گویند یکی ازامیران کنیزکی به وی بخشید و آن کنیزک از اصمعی بهراسید. صفات و دانش او: اصمعی مردی سبکروح و ظریف و خوش بیان بود و بروایت کردن اخبار اعراب و نقل ملح آنان شیفتگی فراوان داشت و میدانست که چگونه در مخاطب خویش شگفتی ایجاد کند و او را بخنده آورد و استحسان او را برانگیزد. دو خصلت در وی آنچنان قوی بود که توان آنها را راز شهرت وی دانست: نخست، حافظۀ نیکو و نیرومند چنانکه بزرگترین قصیده را با یک بار شنیدن حفظ میکرد و هم روایت شده است که وی 16هزار ارجوزه را بجز دواوین عرب از بر داشت و هرچند این روایت مبالغه آمیز باشد اساس آن صحیح است. اما وی بمیزان توانایی حافظۀ خویش هوش علمی نداشت چنانکه خلیل از آموختن عروض به وی عاجز شده بود، و در نحو نیز ید طولایی نداشت، زیرا دانستن نحو در عصر او نیاز به مهارت در قیاس و امثال آن داشت و به همین سبب کسانی که میدیدند وی با سیبویه مناظره میکند، میگفتند حق با سیبویه بود، ولی اصمعی بقوت زبان آوری بر وی چیره شد. خصلت دوم، شیوۀ القا و تعبیر درست یا حسن تعبیر وی بود، چنانکه ابونواس گفته است: وی بلبلی بود که مردم را با نغمه های خویش بطرب می آورد. و شافعی در این باره گوید: ’هیچکس از عرب نیکوتر از اصمعی به تعبیر نپرداخته است’. در حقیقت موسیقی عرب بادیه نشین در سخن و لهجۀ آنان بود بحدی که شهرنشینان از آن در شگفت میشدند، و این خصلت حسن تعبیر و زبان آوری اصمعی مایۀ شگفتی مردم به وی بود. باری این دو خصلت به اصمعی امکان داد تا بدرگاه خلافت راه یابد و بر مکانت و تقرب وی بیفزاید، چه او همبزم رشید بود و برای او افسانه ها و روایتهای نمکین و شیرین بادیه نشینان را نقل میکرد و او راسرگرم میداشت چنانکه کتب ادب آکنده از روایتهای اصمعی درباره داستانهای گوناگون زندگانی اجتماعی تازیان و بادیه نشینان آنان است، خواه روایتهای وی درباره لغت و شعر و لطایف ادبی، و خواه نکات و لطایفی که میان او و عالمان در دربار خلافت و یا در پیشگاه امیران و یا در مجالس دانشمندان و ادیبان و شاعران رد و بدل شده است. پیوستگی اصمعی به رشید همچنانکه مایۀ شهرت فراوان وی گردید سبب توانگری او هم شد. اصمعی درلغت مهارتی بسزا داشت و هر لفظ را چه از لحاظ اشتقاق و چه از نظر معانی گوناگون آن بخوبی تشریح میکرد، وی تنها بشناختن کلمه اکتفا نمی کرد بلکه مفهوم و مدلول آنرا نیز بیان میداشت و اگر مدلول آن از مفاهیمی بشمار میرفت که نشان دادنی میبود آنرا نشان میداد و توصیف میکرد. ابوعبیده هم در لغت دست داشت و از کلمه های مربوط به اسب و اعضای آن چندین برابر اصمعی گرد آورده بود، ولی هنگامی که اسبی حاضر میکردند و از ابوعبیده درباره همان الفاظ میپرسیدند وی آنها را نمی شناخت و نمی توانست مدلول یکایک را نشان دهد، در صورتی که اصمعی آنها را بدقت تمام میشناخت و یکایک را نشان میداد و این در نتیجۀ آمیزش ممتد وی با اعراب و شنیدن او الفاظ را از زبان آنان و پیوستگی وی با ایشان در امور زندگی بود، در حالی که بیشتر دانستنیهای ابوعبیده نظری بود. اصمعی در حفظ اشعار و دواوین عرب سرآمد بود، اخفش گوید: ’هیچکس را از اصمعی و خلف داناتر بشعر ندیدیم’. و ابن اعرابی گوید: ’اصمعی را دیدم قریب 200 بیت انشاد کرد که یکی از آنها را ما نمیدانستیم’. و بسیاری از اشعار قبایل عرب از وی روایت شده است. چنانکه رفت و آمد وی بدربار خلفا و مجالس امرا که ایجاب میکرد وی بر افسانه ها و نوادر و سخنان لطیف آگاه باشد و از سوی دیگر حسن استعداد او در اینگونه مسائل ادبی، سبب شده بود که وی مقدار بسیاری از ملح اعراب بادیه نشین را درباره عشق و زناشوئی و دشواریهای زندگی و نظایر اینها روایت کند و ازین رو محیطعراق آکنده از اینگونه داستانها شد و آنگاه دیگر شهرها آنها را نقل کردند. ولی آیا اصمعی در آنچه روایت میکرده موثق و راستگو بوده است یا نه ؟ در این باره اختلاف نظر است، برخی گویند: ’اصمعی بدان مشهور بود که کلمه هایی در لغت می افزود که از اهل زبان نبود’. و روایت کنند که مردی عبدالرحمن پسر برادر اصمعی را دید و به وی گفت: عم تو چه کرده است ؟ گفت: ’در آفتاب نشست و بر اعراب دروغ بست’. و ابن اعرابی روایت کردو گفت: ابومحلم مرا ملاقات کرد و یک تن اعرابی با وی بود، گفت: این اعرابی را نزد شما آوردم تا از زبان وی دروغ اصمعی را بشنوید. آیا اصمعی در بیت عنتره: شربت بماءالدحر ضین فأصبحت زوراء تنفر عن حیاض الدیلم. نگفته است: دیلم یعنی اعداء زیرا آنان عجمی باشند و عرب همه اعاجم را دشمنان میشمردند؟ اکنون از این اعرابی بپرسید معنی دیلم چیست. آنگاه ما از وی پرسیدیم و وی گفت دیلم حوضهایی است به غور که شتر من چندین بار بدان وارد شده است. و به ابوعبیده گفتند که اصمعی میگوید: ’هنگامی که پدر من در مسابقه بر سلم بن قتیبه بوسیلۀ اسبی که داشت سبقت جست’ ابوعبیده گفت سبحان اﷲ و الحمد ﷲ و اﷲاکبر... بخدای سوگند که پدر اصمعی هرگز دابه ای نداشت و جز بر جامۀ خود بر هیچ چیز سوار نشد. و ثعلب گوید: از ابن اعرابی درباره کلمه ای که اصمعی روایت کرده بود، شنیدم که میگفت: از هزار اعرابی خلاف گفتار اصمعی را شنیده ام. و گروهی دیگر اصمعی را موثق شمرند چنانکه ابن معین و احمد بن حنبل وی را در حدیث ثقه دانسته اند. و ابوداود درباره وی گوید که او راستگوست، برخی از لغویان نیز او را موثق دانسته اند چنانکه ابوالطیب گوید: ’در میان مردم کسی حاضرجواب تر و متقن تر در محفوظات، و راستگوتر در گفتار از اصمعی دیده نشده است، وی بسیار خدا شناس و دیندار بود چنانکه به تفسیر قرآن نمیپرداخت و حتی هیچیک از لغاتی را که نظیر و اشتقاقی در قرآن از آنها آمده بود تفسیر نمیکردو از اینکه مبادا بر وی حرجی باشد به تفسیر حدیث هم نمیپرداخت و شعری را که در آن هجا بود نیز تفسیرنمی کرد و بجز احادیث ِ اندکی برفع حدیث نپرداخت و او در هر چیز که از اهل سنت روایت کرد راستگو بود. اما آنچه عوام از نوادر اعراب روایت کنند و گویند اینها از ساخته های اصمعی است و همچنین حکایتی که از پسر برادروی (حکایت گذشت) آورده اند، هرگز بر اصمعی صدق نمیکند بویژه درباره این عبدالرحمن باید بگویم که اگر عموی وی نمیبود، خود او کسی نبود که شایستگی داشته باشد از وی نام ببرند. و چگونه توان پنداشت اصمعی بر شیوه ای بوده که عبدالرحمن نقل کرده است در حالی که اصمعی فتوی نمیداد جز بر آنچه همه عالمان بر آن اجماع داشتند، و از رأی دادن درباره مسائلی که مورد اختلاف بود خودداری میکرد و جز فصیح ترین لغات را جایز نمی شمرد و در رد هر لغتی که شیوا نبود اصرار میکرد؟’. از آراء متضاد درباره اصمعی توان چنین نتیجه گرفت که وی در روایت حدیث تحری شدید داشت، و از اینرو محدثان وی را ثقه دانستند و در لغت نیز اغلب راستگو بود، مگر اینکه در تفسیر لغات غریب که گاهی اجتهاد میکرد دچار خطا میشد. اما درباره نوادر و ملح و آنچه از اعراب روایت کرده است، توان گفت وی عنان گسیختگی را روا شمرده و هرگاه دریافته است که اقتضای مقام گفتار ظریف یا نادره و ملحه ای ایجاب میکند بر آن مقداری افزوده یا به اختراع و ایجاد آن پرداخته است و سهل انگاری در این باره را از اموری نمیدانسته است که با دین تماس داشته باشدیا سبب دور شدن از پرهیزکاری باشد، بهمین سبب میتوان درباره برخی از نوادر وی مانند حکایت اعرابیی که عشق وی را ناتوان ساخته بود در حالی که نودوشش سال داشت و نظایر آن، تردید کرد، چنانکه وی هنگامی که این نادره را برای رشید نقل کرد گفت: ’وای بر تو ای عبدالملک، 96ساله هم عشق میورزد؟’ و توان گفت چون مردم به نادره های اصمعی خو گرفتند و وی را بدان شناختند رفته رفته نوادر ظریفی درباره اعراب اختراع کردند و آنها را به اصمعی نسبت دادند. (از ضحی الاسلام ج 2 ص 302). برخی از نوادر اصمعی: از اصمعی روایت کنند که گفت: کنیزکی خوبروی را دیدم که بر رویش خال و در پایش خلخال بود، از نام او پرسیدم، گفت: کعبه. گفتم: این خال چیست ؟ گفت: حجرالاسود. آنگاه به بوسیدن حجر کسب اجازه کردم. گفت: لن تنالوا البر الا بشق الانفس، سپس کیسه ای درهم بدو دادم. گفت: اکنون آزادی، طواف کنی یا حجرالاسود را بوسه دهی، و اگر بخواهی توانی در مسجدالحرام داخل شوی. و نیز از اصمعی نقل است که گفت: روزی در صحرا کیسه ٔخود را بزنی امانت دادم، چون خواستم آنرا بازستانم، به انکار برخاست، ناگزیر وی را نزد یکی از مشایخ عرب بردم، و او باز هم بر انکار بیفزود، و شیخ بحکم دین اسلام وی را بسوگند دادن واداشت، و براستگویی وی و دروغگویی من حکم داد، آنگاه برحسب اضطراب بشیخ گفتم:گویا شما این آیه را نخوانده اید: و لاتقبل لسارقه یمینا و لو حَلَفَت ْ برب ّالعالمینا. شیخ در دم مرا تصدیق و آن زن را تهدید کرد، تا اقرار آورد و عین مال مرا بخودم بازداد. آنگاه شیخ از من پرسید این آیه در کدام سوره است ؟ گفتم:در سوره ٔ: الا هبی بصحنک ِ فاصبحینا و لاتبقی خمورالأندرینا. گفت: سبحان اﷲ! من گمان می کردم در سوره ٔانا فتحنا لک فتحاً مبینا [1/48] است. و نیز آورده اند که روزی اصمعی از صحرا میگذشت، دید بر سنگی نوشته اند: ایا معشرالعشاق باﷲ خبّروا اذا حل ّ عشق بالفتی کیف یصنع؟ اصمعی در زیر آن نوشت: یداوی هواه ثم یکتم سره و یصبر فی کل الامور و یخشع. آنگاه فردای آن روز بدان جایگاه آمد و دیدنوشته اند: و کیف یداوی والهوی قاتل الفتی و فی کل یوم روحه یتقطع. اصمعی در زیر آن نوشت: اذا لم یطق صبراً لکتمان سره فلیس له شی ٔ سوی الموت انفع. روز دیگر که باز هم اصمعی از آنجا میگذشت، دید جوان ملیحی سر بر سنگ نهاده و جان داده و بر روی سنگ نوشته است: سمعنا اطعناثم متنا فبلغوا سلامی علی من کان للوصل یمنع. اصمعی دیگربار هم در زیر آن نوشت: هنیاً لارباب النعیم نعیمهم و للعاشق المسکین ما یتجرع. صاحب ریحانه الادب مینویسد: نظیر این قضیه را به امام شافعی هم نسبت داده اند. و اگرچه بدین روش که به اصمعی نسبت داده اند بسیار مستبعد است و دور نیست که بطور مثل و رمان عرفانی جعل کرده باشند لکن محال هم نمیباشد. (از ریحانه الادب ج 1 ص 87). سنجش اصمعی با دیگران: اصمعی بیش از حد به نص لغوی تکیه میکرد و در این باره سختگیر بود و از قیاس دوری میجست و با آن به معارضه برمیخاست. ابن جنی در این باره میگوید: ’خلیل پیشوای قوم خویش بود و در دانش خود پرده از روی قیاس برمیداشت’. ولی درباره اصمعی گوید: ’وی از کسانی نیست که به قیاسات دلبستگی نشان دهد و در این باره بکوشد’. و نیز درباره اصمعی گوید: ’وی به کمی چیرگی بر نظر و بسیاری محفوظات و روایات معروف است’. و در تأیید این اظهار نظر گوید: خلیل به اصمعی عروض می آموخت ولی فراگرفتن آن بر اصمعی دشوار بود، چنانکه خلیل از وی نومید شد و بتعریض این گفتار شاعر را درباره وی انشاد کرد: اذا لم تستطع شیئاً فدعه و جاوزه الی ما تستطیع. (از ضحی الاسلام ص 279). خطیب بغدادی گفته است: از ابوزید درباره ابوعبیده و اصمعی پرسش شد، گفت: دو تن دروغگو باشند. و از آن دو درباره ابوزید پرسیدند، گفتند: آنچه بخواهی در وی عفاف و تقوی و اسلام است. ابن مناذر گوید: اما اصمعی از لحاظ محفوظات سرآمد همه کسان است. و ابوزید موثق ترین مردم است. و هم ابن مناذر آرد: ’اصمعی یک سوم لغت را پاسخ میداد و ابوعبیده نیمی از آنرا، و ابوزید دوسوم آنرا’. و برخی این عبارت را چنین تفسیر کرده اند که منشاء آن فزونی یا کمی آگاهی بر لغت نیست، بلکه منشاء آن توسع در اخذ و تحمل و فتوی و سختگیری در آنست، چه برخی از آنان در آنچه اخذ میکردند بیشتر سخت میگرفتند چون اصمعی. (ضحی الاسلام ص 304). و هم از نظر مقایسۀ اصمعی و ابوعبیده گفته اند: ایرانی بودن، ابوعبیده را از فروتنی در برابر عصبیت تازی آزاد کرد و آن همه سختگیری که اصمعی در تفسیر آیات قرآن و حدیث نشان میداد، در ابوعبیده دیده نمیشد. (ص 305). یکی از کسانی که به جرح و انتقاداز اصمعی و ابوعبیده و کسایی پرداخت و آنان را به دروغگویی و نادرستی نسبت داد ابن اعرابی (متوفی 231 هجری قمری) بود. (ص 309). آثار و تألیفهای او: اصمعی چهل کتاب در لغت و آنچه بدان اختصاص دارد تألیف کرد. وی در فن لغت به گردآوری کلمه های مخصوص به موضوعی واحد همت گماشت و بتعبیر امروزی در لغات دستگاهی از پیشوایان بشمار میرفت و کتب کوچک بسیاری در موضوعهای گوناگون تألیف کرد از قبیل کتاب النخل، کتاب الکرم، کتاب الشاء، کتاب الابل و کتابی در نامهای وحوش و کتابی در خیل و کتاب النبات و کتاب الشجر. اصمعیات: اصمعیات مجموعۀ قصایدی است که آنها را به اصمعی نسبت دهند و آنها 77 قصیده است و برخی روایت کرده اند که اصمعی میخواست از راه تدوین اصمعیات مفضلیات را تکمیل کند و بر آنها بیفزاید، چنانکه برخی معتقدند که مفضلیاتی که هم اکنون دردسترس ماست اینهمه بزرگ نبوده است بلکه اصمعی بر آن افزوده است. محمد بن لیث اصفهانی گفته است: ابوعکرمهضبی مفضلیات را بر ما املا کرد و یادآور شد که آنها 30 قصیده بوده است که آنها را برای امیرالمؤمنین مهدی گرد آورده بود و من پس از آن آنها را در نزد اصمعی خواندم و او آنها را به 120 قصیده رسانید. اصمعیات را استاد آلْوارت منتشر کرده و بر آن تعلیقاتی نوشته و درباره آن ببحث پرداخته است. (از ضحی الاسلام ج 2 ص 276). و صاحب معجم المطبوعات آرد: آلْوارت (1828- 1909 میلادی) نویسندۀ فهرست کتب عربی موجود در کتاب خانه برلین که اهتمام خاصی به نشر قصاید تازی داشت کتابی در لایپزیک بسال 1902 و1903 زیر عنوان مجموع اشعارالعرب در سه بخش منتشر کرد که بخش نخست آن مشتمل بر اصمعیات و بعض قصاید لغوی است و در پایان بخش شروح و فهارسی بر آن افزود. (ازمعجم المطبوعات ج 1 ستون 496). تألیفهای دیگر او: کتاب لغات القرآن. کتاب المصادر. ما اتفق لفظه و اختلف معناه. کتاب النجوم و اسراره. کتاب النبات. غریب الحدیث. کتاب الهمزه و تخفیفها. کتاب الوحوش. کتاب اللغات. کتاب الصفات. کتاب المقصور و الممدود. کتاب نوادرالاعراب یا کتاب النوادر. میاه العرب. الاجناس فی اصول الفقه. اصول الکلام. کتاب خلق الفرس. کتاب الاثواب. کتاب المیسر و القداح. کتاب اخبیه. کتاب فعل و افعل. کتاب الامثال. کتاب الالفاظ. کتاب السلاح. کتاب الانواء. کتاب الاجناس. کتاب الهمزه. کتاب القلب و الابدال. کتاب جزیرهالعرب. کتاب الاشتقاق. کتاب معانی الشعر. کتاب الاراجیز. کتاب النسب. المترادف (خطی) (الاعلام). الفروق. کتاب الابل (بیروت 1322 هجری قمری در ضمن کتاب الکنز اللغوی فی اللسان العربی). اسماء الوحوش وصفاتها (به اهتمام مسیو ژیور و با آن کتاب ما قال قطرب الخ بچاپ رسیده است. وین 1888 میلادی 70 ص). الاضداد (به اهتمام اب لویس شیخو بیروت 1912 میلادی) خلق الانسان، یعنی درباره نامهای اعضا و صفات وی (در ضمن کتاب الکنز اللغوی فی اللسان العربی) .الخیل (به اهتمام هافنر، وین 1895 میلادی 62 ص). الدارات، عبارت از مقالاتی است درباره شناسائی جزیرهالعرب (به اهتمام هافنر که آنرااز نسخۀ مصور دارالکتب المصریه نقل کرده است، بیروت 1898 میلادی 16 ص). الشاء (به اهتمام هافنر، بیروت 1896 میلادی 32 ص). الفرق فی اللغه (با شروح و فهرست از مولر، وین 1876 میلادی 56 ص). الکنز اللغوی فی اللسان العربی (مشتمل بر کتاب الابل و خلق الانسان که یاد شد). النبات والشجر (به اهتمام هافنر، مطبعۀ یسوعیین بیروت 1898 میلادی 48 ص). النخل والکرم (بیروت 1898 میلادی 38 ص). (از معجم المطبوعات ج 1 ستون 456). برخی از اشعار شاعران پارسیگوی درباره اصمعی: چو ابن رومی شاعر، چو ابن مقله دبیر چوابن معتز نحوی، چو اصمعی لغوی. منوچهری. با نظم ابن رومی و با نثر اصمعی با شرح ابن جنی و با نحو سیبوی. منوچهری. چون بحتری و اصمعی و جاحظ و صابی هر یک گه شعر و ادب و فضل و ترسل. عبدالواسع جبلی. پیرایۀ شرع امام حافظ تلقین ده اصمعی ّ و جاحظ. خاقانی. در بیان و در فصاحت کی بود یکسان سخن گرچه گوینده بود چون جاحظ و چون اصمعی. مترجم عجایب المقدور ابن عربشاه. و رجوع شود به الانباری ص 150 و الفهرست ص 155 و ابن خلکان ج 2 ص 262 و بغیهالوعاه ص 313 و روضات الجنات ص 458 و قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 993 و بلوغ الارب ج 3 و ج 1 (فهرست) و ریحانه الادب و فهرست معجم الادباء یاقوت و مافروخی ص 35 و سیره عمر بن عبدالعزیز ص 229 و تاریخ الخلفا ص 73، 146، 164، 189، 221 و کتاب التاج ص 44، 155 و فهرست تاریخ سیستان و ابن البلخی ص 31 و موشح و ترجمه محاسن اصفهان ص 126و فیه مافیه ص 341 و النقود صص 158- 159 و فهرست عقدالفرید و هدیهالاحباب ص 99 و آداب اللغه العربیه ج 2 ص 101 و تاریخ ابن خلکان ج 1 ص 313 و لغات تاریخیه وجغرافیه ج 1 ص 186 و المنصف ص 458 و 28 و معجم المطبوعات ستون 459 و جواهر الادب و فهرست کتاب خانه مدرسه سپهسالار ج 2 ص 599 و احوال رودکی ص 127 و الجماهرص 144 و فهرست البیان و التبیین و الاوراق صص 25- 39و فهرست تاریخ گزیده و ضحی الاسلام و الموسوعه العربیهچ بیروت و شدالازار، بدرد آمدن صهوۀ اسب. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به صهوه شود