جدول جو
جدول جو

معنی اصطفا - جستجوی لغت در جدول جو

اصطفا
گزین کردن، برگزیدن، کسی را برگزیدن و مورد محبت قرار دادن
تصویری از اصطفا
تصویر اصطفا
فرهنگ فارسی عمید
اصطفا((اِ طِ))
برگزیدن
تصویری از اصطفا
تصویر اصطفا
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اصفا
تصویر اصفا
صاف کردن، خالص کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اطفا
تصویر اطفا
خاموش کردن، فرونشاندن آتش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انطفا
تصویر انطفا
خاموش شدن، فرونشستن آتش
فرهنگ فارسی عمید
(اِ طَ فَ)
ابن باسیل یا بسیل. نام یکی از ناقلان و مترجمان از زبانهای دیگر به زبان عرب. (فهرست ابن الندیم). ابن البیطار در مفردات از وی روایت دارد، ازجمله در کلمه ججیدیون. وی کتاب الادویه المستعمله تألیف اوریباسیوس را نقل کرده است و از کتب جالینوس کتاب حرکات الصدر و الرئه و نیز کتاب علل النفس و کتاب حرکهالعضل و کتاب الحاجه الی النفس (نصف آن را) و کتاب الامتلاء و کتاب المره السوداء و کتاب الفصد و کتاب عددالمقاییس را بعربی نقل و ترجمه کرده است. و رجوع به ص 171 همان کتاب و عیون الانباء ابن ابی اصیبعه صص 189- 204 پ 46- 47، و اصطفان، و سبک شناسی ج 1 ص 135 شود، و گویند: وی در اسطمۀ قوم خویش است، یعنی در وسط ایشان و از اشراف و برگزیدگان آنانست. و صاحب اللسان (13:18) عبارت شمر را که گفته است صاد و طا در کلمه عرب با هم گرد نیاید چنین نقل کرده است: صاد و طا در صراط و اصطبل و اصطمه آمده است و اصل همه آنها سین است. (از حاشیۀ المعرب ص 44). و رجوع به اصطمه شود
حرانی. طبیبی در فن خود نام آور بود. ابن بختیشوع نام وی را در تاریخ خود آورده و تنها بهمین قناعت کرده که گفته است وی پزشکی بود. (از تاریخ الحکماء قفطی ص 56). و رجوع به عیون الانباء ص 103 شود
در صنعت کیمیا بحث کرده و گویند به عمل اکسیر تام دست یافته است. (از فهرست ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(اَ طَ)
محله ایست به بصره بنام کاتبی نصرانی در قدیم که در روزگار زیاد یا نزدیک بدان میزیست. (از معجم البلدان) (مراصدالاطلاع) ، دندان بر هم چریدن اشتر. (تاج المصادر بیهقی). اصطلاق فحل به نابش، صرف کردن آن. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(اِ طِ)
مردی از مردم آتن بود. با گروهی ستونی از سنگ بساخت و روی آن درود و ثنا بر ارسطونوشت. رجوع به عیون الانباء ج 1 ص 55، و اسطفانس شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
اطفاء. رجوع به اطفاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ طَ)
صورتی از کلمه مصطفی. رجوع به مصطفی شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
فرومردن آتش چراغ. (غیاث اللغات). خاموش شدگی. فرونشستگی. (ناظم الاطباء). خاموشی:
جان ناری یافت از وی انطفا
مرد، پوشید از قبای او قبا.
مولوی.
و رجوع به انطفاء شود، در تهیه و آمادگی ساز و سامان سفر درآمدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آمادۀ سفر شدن. (آنندراج). تهیه و آمادگی ساز و سامان سفر گرفتن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اِطَ فَ)
اسکندرانی. از اطبایی بود که آنان رااسکندرانیان میخواندند و ایشان کتب شانزده گانه جالینوس را گرد آوردند و تفسیر کردند. عده آنان هفت تن بدینسان بود: اصطفن. جاسیوس. ثاودوسیوس. کیلاوس. انقلاوس. فلاذیوس و یحیی نحوی. و آنان مسیحی بودند. (از عیون الانباء ج 1 ص 103). و رجوع به همان صفحه و صفحات بعد شود. و قفطی ذیل ’سخن درباره قاطیغوریاس و کسانی که آنرا نقل و شرح کرده اند’ آرد: حنین بن اسحاق آنرا از رومی بعربی نقل کرد و گروهی از مردم یونان و عرب آنرا شرح و تفسیر کردند، از آنجمله اند فرفوریوس یونانی و اصطفن اسکندرانی. (تاریخ الحکما ص 35). و ابن الندیم تفسیر مزبور و تفسیر باری ارمینیاس ارسطو را به وی نسبت داده است. و رجوع به همان صفحه س 19 و ص 71 و 356 همان کتاب و فهرست ابن الندیم شود. فلوگل نام وی را اصطفانوس آورده است
لغت نامه دهخدا
(اَ طَ)
بلغت یونانی صمغی است که مانند عود بسوزد. بعربی میعۀ سائله گویند و به عسل لبن اشتهار دارد. (برهان) (مخزن الادویه) (آنندراج) (تحفۀ حکیم مؤمن). مأخوذ از یونانی، میعۀ سائله. (ناظم الاطباء) (فهرست مخزن الادویه). و رجوع به میعۀ سائله شود
لغت نامه دهخدا
مااصطفی بن یعقوب نصرانی. صاحب بیت مال خاص الراضی بالله خلیفۀ عباسی از قبل مونس خادم بود و بسال 324 هجری قمری در ماه محرم درگذشت. رجوع به کتاب اخبارالراضی تألیف صولی ص 71 و 146 شود
لغت نامه دهخدا
(نَ فَ گُ سِ)
برگزیدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان علامۀ جرجانی ص 4) (زوزنی) (آنندراج). اختیار و برگزیدن. (فرهنگ نظام). برگزیدن و برگزیدگی. (از منتخب و لطائف) (غیاث). برگزیدگی کسی را. (ناظم الاطباء). گزیدن. اصفاء. گزین کردن. برگزین کردن: اصطفاه من افضل قریش حسباً و اکرمها نسباً. (تاریخ بیهقی ص 298). دمنه بدید که شیر... هر ساعت در اصطفاء وی... (گاو) می افزاید. (کلیله و دمنه).
صاحب جبریل دم جمال محمد
کز کرمش دارم اصطفای صفاهان.
خاقانی.
رو سگ کهف خداوندیش باش
تا رهاند زین تغارت اصطفاش.
مولوی (مثنوی).
، (اصطلاح فقه) رجوع به مبحث صلح در فقه شود، فراهم آمدن قومی برای امری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، عرف خاص، و آن عبارت از اتفاق طایفۀ مخصوصی بر وضع چیز است. ج، اصطلاحات. (از اقرب الموارد). در عرف، موافقت بر چیزی. (مؤید الفضلاء). با هم اتفاق نمودن برای معین داشتن معنی لفظ سوای موضوع آن لفظ. (غیاث) (آنندراج). مأخوذ از تازی، لغتی که جمعی برای خود وضع کنند و یا معنایی برای لفظی وضع کنند غیر از معنای اصلی و معنای موضوع آن. (ناظم الاطباء). کلمه ای که در میان طایفه ای از قومی معنای خاص قراردادی آنان دهد. اتفاق اهل فنی در تعبیر از چیزی. وضع کردن مردم در فنی یا علمی کلمه ای را برای معنایی یا نقل کردن کلمه ای از معنای خود به معنی نوین. کلمه موضوعه یا منقوله بصورت فوق. و صاحب کشاف آرد: و عرف خاص را نامند و آن عبارتست از اتفاق قومی بر چیزی یا نامی بعد از نقل آن چیز از اولین موضوعش، یا برای مناسبتی که بین اولین موضوع و نام آن شی ٔ بوده، مانند عموم و خصوص، یا برای مشارکت بین آن دو در امری، یا مشابهت بین آن دو در وصفی، یا غیر آن، کذا فی تعریفات الجرجانی. و در ضمن بیان معنی لفظ مجاز شرح آن گذشت. (از کشاف اصطلاحات الفنون). عبارت از اتفاق قومی بر نامیدن چیزی بنام چیز دیگر که از موضع اول خود نقل شده باشد، و گفته اند اصطلاح اخراج لفظ از معنی لغوی به معنی دیگریست بسبب مناسبتی که میان آن میباشد. و گویند اصطلاح اتفاق کردن طایفه ای بر وضع لفظ بازای معنی است. و گفته اند اصطلاح بیرون آوردن شی ٔ از معنی لغوی بمعنی دیگریست برای بیان مقصود. و گویند اصطلاح لفظ معینی در میان قومی معین است. (از تعریفات جرجانی). اتفاق کردن جمعی بر استعمال کردن لفظی در معنی معینی، مثال: اهل هر علم الفاظ عمومی تکلمی را در معانی اصطلاحی خودشان استعمال میکنند. (فرهنگ نظام). و خواجه نصیر ذیل عنوان اسماء متشابهه آرد: قسم دوم آنکه اطلاق لفظ در اصل ممهد بود و در شبیه نیز استعمال کنند ولیکن نه به اعتبار ملاحظۀ اصل، بلکه آن مناسبت و مشابهت که در اصل اطلاق بوده باشد بر شبیه در وقت اطلاق معتبر ندارند. و این قسم به دو قسم شود: یکی آنکه شبیه در اطلاق مساوی اصل بود و آنرا اسماء منقوله خوانند مانند اطلاق ماه بر جرم سماوی بوضع و بر مدتی معین بنقل و همچنین اطلاق عدل بر داد که صفت است و بر دادگر که موصوفست به این صفت. و دیگر آنکه شبیه بر اصل راجح شود. و آن هم دو نوع بود: یکی آنکه اطلاق بحسب جمهور بود و آنرا متعارف خوانند مانند اطلاق لفظ غایط بر زمین نشیب بوضع و بر حدث مردم بعرف. و دیگر آنکه اطلاق بحسب اهل صناعتی بود و آنرا مصطلح خوانند، چنانکه اطلاق لفظ قدیم بر کهنه بوضع و بر آنچه وجودش را اولی نبود بحسب اصطلاح. پس اسماء متشابهه به سه قسم شود: یکی آنکه ترجیح اصل را بود در اطلاق، و این قسم مجاز و استعاره است. و دیگر آنکه ترجیح فرع را بود و آن قسم عرف عام و اصطلاح است و سیم آنکه اصل و فرع متساوی باشند و آن قسم نقل مجرد است. (اساس الاقتباس ص 11 و 12). و رجوع به مصطلح و الفاظ شود:
هندیان را اصطلاح هند مدح
سندیان را اصطلاح سند مدح.
مولوی.
هر کسی را سیرتی بنهاده ایم
هر کسی را اصطلاحی داده ایم.
مولوی.
، بصلاح آوردن کار. (مقدمۀ لغت میرسید شریف جرجانی ص 2)
لغت نامه دهخدا
(نَ اَ)
بصف ایستادن. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). صف بسته ایستادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رسته شدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). بصف و رجه ایستادن. صف بستن. به رژه ایستادن
لغت نامه دهخدا
(نَ)
جنبیدن درخت از باد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اصطفاق اشجار، تکان خوردن و جنبیدن آنها از باد. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط).
لغت نامه دهخدا
(اِ طِ)
واعظ اسکندرانی. او راست: کتاب الاحکام. (از فهرست ابن الندیم). ظاهراً وی اصطفن یا اصطفانوس اسکندرانی است. رجوع به اصطفن اسکندرانی شود، الفاظ متداوله مابین اهل هر علم و صنعت. (ناظم الاطباء). مواضعات: اصطلاحات سیاسی، اصطلاحات شرعی، اصطلاحات صنعتی، اصطلاحات طبی، اصطلاحات علمی، اصطلاحات نظامی، و غیره
ابن بسیل یا اصطفن بن باسیل. یکی از مترجمان بود که در عهد عباسیان بسیاری از کتب طبی را از یونانی بعربی و سریانی برگردانیده است. وی از شاگردان حنین بن اسحاق (194- 260 هجری قمری) بود و مذهب عیسوی داشت و از پزشکان دربار المتوکل عباسی بشمار میرفت. رجوع به هرمزدنامۀ پورداود ص 9، و اصطفن بن باسیل شود
لغت نامه دهخدا
(اَ طَ)
نام دهقانی است. فرزدق گوید:
و لولا فضول الاصطفانوس لم تکن
لتعدو کسب الشیخ حین تحاوله.
و وی دهقانی از مردم بحرین بود و ازمذهب مجوس پیروی میکرد و کاتب عبیدالله بن زیاد و صاحب ’سکۀ اصطفانوس’ در بصره بود. (از المعرب جوالیقی). و رجوع به ص 43 و حاشیۀ همان صفحۀ المعرب و معجم البلدان ج 5 ص 99 شود، در تداول صوفیان، عبارت از وله غالب بر قلب است وآن نزدیک به هیمان است، کذا فی اصطلاحات الصوفیه. (از کشاف اصطلاحات الفنون). گونه ای وله است که بر دل وارد آید چنانکه در زیر قدرت و سلطۀ آن آرامش حاصل شود. (از تعریفات اصطلاحات صوفیه). و هجویری آرد: اصطلام تجلیات حق بود که بکلیت بنده را مقهور خود گرداند به امتحان لطف اندر نفی ارادتش، و قلب ممتحن و قلب مصطلم هر دو به یک معنی باشد، جز آنکه اصطلام اخص و ارق امتحان است اندر جریان عبارات اهل این طریقت. (کشف المحجوب هجویری چ قویم ص 337). و رجوع به هیمان شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از انطفا
تصویر انطفا
خاموش شدگی، فرو نشستگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصطلا
تصویر اصطلا
تابیدن، به آتش گرم شدن
فرهنگ لغت هوشیار
برگزیدن کسی را اختیار کردن، برگزیدن، وابریده شدن، پالایش، خرسند کردن، برگزیدن کسی را اختیار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
اطفا آتش، فرو نشاندن آن تا سرد شود، فرو نشاندن، خاموش کردن، فرو نشاندن خاموش کردن، فروکشتن آتش و چراغ: اطفا نایره شهوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصطفاء
تصویر اصطفاء
برگزیدن، برگزین کردن
فرهنگ لغت هوشیار
خاموش کردن، خاموشی، فروکشی، فرونشاندن، فرونشانی
فرهنگ واژه مترادف متضاد