جدول جو
جدول جو

معنی اصدم - جستجوی لغت در جدول جو

اصدم(اَ دَ)
برکنده تر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انزع. (اقرب الموارد) ، ابرد.
- امثال:
اصرد من جراد.
اصرد من عنزه جرباء.
اصرد من عین الحرباء، مثلی است که آنرا برای کسی بکار میبرند که به سرمای سخت دچار شده باشد زیراحرباء بگرد خورشید میچرخد و آنرا با چشم خود استقبال میکند تا از آن گرما جلب کند و نیز گویند: اصرد من عنزه جرباء، زیرا بز گر بعلت کمی موی و نازکی پوست در زمستان گرم نمیشود و از اینرو سرما بدان زیان میرساند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اردم
تصویر اردم
(پسرانه)
نام سوره های بزرگ کتاب زند و پازند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از افدم
تصویر افدم
انجام، سرانجام، فرجام، آخر، عاقبت، پایان هر کاری، آخری، پایانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اردم
تصویر اردم
هر یک از سوره های بزرگ کتاب زند، برای مثال دانم که چو اندیشه کنی خوب شناسی / پازند ز بسم اللّه و الحمد ز اردم (سیف اسفرنگ - لغتنامه - اردم)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اقدم
تصویر اقدم
قدیم تر، مقدم تر، پیش تر، دیرینه تر، قدیمی ترین
فرهنگ فارسی عمید
در علم عروض ویژگی پایه ای که در آن مفعولات یا فاعلاتن به فع لن تغییر یابد
فرهنگ فارسی عمید
(اَ دَ)
اسد. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). شیر بیشه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
راست تر. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، جمع واژۀ صرم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ صرم، بمعنی ضرب و جماعتی از مردم که بسیار نباشند و بگفتار صاحب صحاح بمعنی خانه های مجتمعی از مردم یا بقول دیگران بمعنی جماعتی که با شتران خود به ناحیه ای بر کنار آب فرودآیند، و گفتار زن صاحب آب از همین معنی است که آنها همه اطراف را غارت میکردند ولی به غارت صرمی که وی در آن بود نمیپرداختند، و گفتار نابغه از همین معنی است که جیش را وصف میکند نه شب را چنانکه جوهری توهم کرده و ابوسهل و ابن بری بدان متوجه شده اند:
او تزجروا مکفهرّاً لا کفاء له
کاللیل یخلط اصراماً باصرام.
یعنی هر تیره ای (حی) به قبیله ای از بیم غارت کردن وی درمی آمیخت. و طرماح گوید:
یا دار اقوت بعد اصرامها
عاماً و ما یبکیک من عامها.
(از تاج العروس).
جمع واژۀ صرم، جماعه مردم و خانه های مجتمع در یک جا. (آنندراج). جمع واژۀ صرم، به معنی ضرب و صنف و جماعت. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). و رجوع به صرم شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
اسب دارای صدف. (از اقرب الموارد). رجوع به صدف شود. اسب که رانها نزدیک و سمها دوردور نهد و در هر دو بند دست وی اندک پیچیدگی بود و جانب راست سم آن به بیرون رویه مایل باشد. و اگر جانب چپ باشد آنرا اقفد نامند. (از منتهی الارب). اسبی که رانها را نزدیک و سمها را دوردور نهد و در هر دو دست وی اندک پیچیدگی بود و سم آن بجانب راست میل کند. (ناظم الاطباء). آنکه خردۀ پایش بسوی وحشی کژ بود. (از مهذب الاسماء). اسب که در پیچیدگی میان دو زانو رانهای آن نزدیکی و سمهای آن دوری داشته باشد. و بقولی کژیی است در سم اسب یا شتر به شق وحشی و اگر کژی به انسی باشد آنرا اقفد خوانند. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
عظیم الصدر. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). بزرگ سینه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نام سوره های بزرگ است از کتاب زند و پازند. (برهان قاطع) (آنندراج) :
دانم که چو اندیشه کنی خوب شناسی
پازند ز بسم الله و الحمد ز اردم.
سیف اسفرنگ، کفگیری که شکر بدان صافی کنند:
آنچنان از ثنای ارده شکفت
که سخن های چرب و شیرین گفت.
ملامنیر (در هجو اکول بنقل مصطلحات).
و مؤلف بهار عجم گوید: به معنی کفگیر آردن بالمد و آخر نون است (کما فی الرشیدی)
کار و هنر خوب. (برهان قاطع) (آنندراج). هنر و پیشه. صناعت.
لغت نامه دهخدا
(اَحَ)
سیاه زردی مایل. مؤنث: صحماء. ج، صحم. (منتهی الارب). دارای صحمه، گویند: حمار اصحم و اتان صحماء. (قطر المحیط). دارای سیاهی که به زردی زند یا برنگ خاکی که اندکی به سیاهی زند یا برنگ سرخی درآمیخته به سپیدی. (از اقرب الموارد). سیاه به زردی مایل. ج، صحم. یقال: حمار اصحم. (ناظم الاطباء) ، میل دادن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بچسبانیدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
کشتیبان ماهر. ج، اردمون. (منتهی الارب) ، دلیر: نبیند کس مر آن نامخواست هزاران را که آید و رزم توزد و گناه کند و بکشد آن پت خسرو، اردۀ مزدیسنان (دلیر مزدیسنان) برادرت را. (یادگار زریران ترجمه بهار مجلۀ تعلیم و تربیت سال پنجم)
لغت نامه دهخدا
(اُ دَ)
پیراهن کوچکی که در زیر جامه پوشند. ج، اصد، اصاد. (اقرب الموارد). و آنرا دختران خردسال پوشند. یا صدره است. (از قطر المحیط). رجوع به صدره شود. شاماک. (تاج المصادر بیهقی). اصیده. (قطر المحیط). رجوع به اصیده شود. مؤصده. (قطر المحیط). رجوع به مؤصده شود. پیراهن کوچک دختران خردسال یا پیراهن کوچک که زیر جامه پوشند. (آنندراج). پیراهن خرد. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). پیراهن کوتاه که زیر جامه پوشند. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اَ دُ)
در مؤیدالفضلا به معنی عدل و انصاف و نگاه و خشم و گناه و نرمی آمده و بنظر مجعول می آید
لغت نامه دهخدا
(اَصْ وَ)
پرروزه تر. آنکه بیش از دیگران روزه گیرد: و کان اعبدنا و اصومنا و افضلنا الاوسط. (صفهالصفوه ج 3 ص 19)
لغت نامه دهخدا
(اُ طُم م)
اصطمه. اسطم. اسطمه. مجتمع دریا و معظم هر چیز. (حاشیۀ المعرب جوالیقی).
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
گوش ازبن بریده. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). بریده گوش. (مهذب الاسماء). گوش بریده. (ناظم الاطباء). از بن بریده گوش، گویا مقطوع الاذن خلقی. ج، صلم. (آنندراج) (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اَ صِدْ دَ)
جمع واژۀ صداد. (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به صداد شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
رجوع به اسرم در همین لغت نامه و فهرست ترجمه سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو شود، اعتماد از معمودیت یا غسل تعمید. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ دَ)
مجتمع قوم. ج، اصد. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). جای جمع شدن قوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
ابن عبدالحمید یا اصرم بن حمید. از شاعران عرب معاصر هارون الرشید بود که در سال 170 هجری قمری از طرف هارون به حکومت سیستان تعیین گردید. و صاحب تاریخ سیستان ذیل عنوان نشستن هرون الرشید به خلافت درباره شوریدن مردم سیستان بر کثیر بن سالم و گریختن وی از سیستان آرد: ’پس سیستان بشورید بر کثیر بن سالم... ده روز مانده بود از جمادی الاولی سنۀسبعین و مائه (170 هجری قمری). پس هرون الرشید عهد سیستان و خراسان سوی فضل بن سلیمان فرستاد و فضل بن سلیمان اصرم بن عبدالحمید (را) سیستان داد و اصرم، حمید بن عبدالحمید را برادر خویش را به خلافت خویش به سیستان فرستاد و اندرآمد روز آدینه هفت روز مانده از جمادی الاولی سنۀ سبعین و مائه، پس از آن به سه روز که کثیر بن سالم به بغداد شد باز اصرم بن عبدالحمید بر اثر برادر بیامد و روزگاری اینجا به سیستان بود و نیکویی کرد تا باز رشید عبداﷲ بن حمید را از جهت خویش به سیستان فرستاد’. (تاریخ سیستان چ بهار ص 152). و در صفحۀ 155 آرد: باز ولایت علی بن عیسی، اصرم بن عبدالحمید را به سیستان فرستاد دیگرراه، و همام بن سلمه با او باخراج هم اندر این سال که یاد کردیم (سال 181 هجری قمری) ، چون اصرم به سیستان آمد علتی صعب او را پیش آمد و همام بن سلمه را خلیفت کرد که شهر نگاه دارد و خود فرمان یافت - انتهی. و سیوطی آرد: صولی از محمد بن عمر خبری تخریج کرده و گفته است: اصرم بن حمید بر مأمون داخل شد و معتصم نیز در نزد وی بود. مأمون گفت: ای اصرم من و برادرم را وصف کن ولی هیچیک از ما رابر دیگری برتری مده. اصرم پس از اندکی انشاد کرد:
رأیت سفینهً تجری ببحر
الی بحرین دونهما البحور
الی ملکین ضؤهما جمیعاً
سواء حار دونهما البصیر
کلا الملکین یشبه ذاک هذا
و ذاهذا و ذاک و ذا امیر
فان یک ذاک ذا و ذاک هذا (کذا)
فلی فی ذا و ذاک معاً سرور
رواق المجد ممدود علی ذا
و هذا وجهه بدر منیر.
(از تاریخ الخلفا ص 218).
و رجوع به اصرم بن حمید شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
چنانکه در داستانهای مربوط به دیدار حضرت موسی (ع) و خضر آورده اند صریم و اصرم نام دو یتیم بوده است که خضر (ع) هنگامی که در بیرون دیهی به عمارت دیواری پرداخت علت آنرا به موسی (ع) چنین بازگفت: سبب عمارت دیوار آن بود که زیر آن گنجی بود که ازآن دو یتیم بود نام آن دو یتیم یکی صریم و یکی اصرم بوده. (از تاریخ گزیده ص 48) ، چراغ افروختن. افروختن. (منتهی الارب) (قطر المحیط) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گویند: الشمع مما یصطبح به. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
مرد محتاج بسیارعیال. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مصرم. فقیربسیارعیال. (تاج العروس). فقیر بدحال بسیارعیال. (قطر المحیط) (اقرب الموارد) ، اصطباب آب، نوشیدن باقی ماندۀ آنرا. (از اقرب الموارد). تصابب. (اقرب الموارد). و رجوع به تصابب شود. و در تاج آمده است: گویند: صببت لفلان ماءً فی القدح لیشربه و اصطببت لنفسی ماءً من القربه لأشربه. (از اقرب الموارد) ، اصطباب و تصابب زندگی، گذراندن بقیۀ آنرا. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
فقیر که هیچ ندارد. اعوز. احوج. نیازمندتر. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
هر اسب که سپیدی ساقش کوتاه گشته گرداگرد خرده گاه وی شده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). اسبی که پای وی بجای خلخال سپید بود، دیوانه شدن اشتر، مبتلا شدن مرد به آشوب چشم یعنی درد چشم و رمد
لغت نامه دهخدا
تصویری از اصده
تصویر اصده
زیرجامه، پیراهن کوچک پیراهنک، شاماک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقدم
تصویر اقدم
قدیمیتر، باستانی تر، کهنه تر
فرهنگ لغت هوشیار
گوش بریده گوش از بن بریده، وتد مفروق بودن جزو آخر فع لن چون از فاعلاتن خیزد آنرا اصلم خوانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصدر
تصویر اصدر
سینه پهن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصدق
تصویر اصدق
راستگوتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصدق
تصویر اصدق
((اَ دَ))
راست تر، راستگوتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اصلم
تصویر اصلم
((اَ لَ))
گوش بریده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افدم
تصویر افدم
((اَ دُ))
آخرین، نهایی، سرانجام، فرجام، آفدم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اقدم
تصویر اقدم
((اَ دَ))
پیشین تر، قدیم تر، مقدم تر
فرهنگ فارسی معین