جدول جو
جدول جو

معنی اشکنک - جستجوی لغت در جدول جو

اشکنک
(اِ کَ نَ)
در تداول عامه بمعنی اشکلک است.
- امثال:
بازی اشکنک داره، سرشکستنک داره.
و رجوع به اشکلک شود
لغت نامه دهخدا
اشکنک
اشکلک
تصویری از اشکنک
تصویر اشکنک
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مشکنک
تصویر مشکنک
(دخترانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از زنان شاعر بهرام گور پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اشکنه
تصویر اشکنه
خوراکی آبدار که با آب، پیاز، آرد، تخم مرغ، کشک، شیرۀ انگور و مانند آن تهیه می شود، در موسیقی از الحان قدیم ایرانی، برای مثال مطربان ساعت به ساعت بر بنای زیر و بم / گاه سروستان زنند امروز و گاهی اشکنه (منوچهری - ۹۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشکن
تصویر اشکن
شکن، چین و چروک و تای پارچه، پیچ و خم زلف، شکنج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشنک
تصویر اشنک
درختی شبیه سپیدار با پوستی تیره رنگ که برای کارهای نجاری و ساختمانی مناسب نیست، اشن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشکنج
تصویر اشکنج
وشگون، عمل گرفتن و فشار دادن پوست و گوشت بدن کسی با دو سر انگشت
نشگون، نشگنج، نخجل، نخچل، نخجیل، نیلک
شکنج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشکلک
تصویر اشکلک
چوبی که برای شکنجه لای انگشتان متهمان می گذاشتند و فشار می دادند تا از درد بی تاب شوند و به جرم خود اقرار کنند، رنج و سختی
اشکلک دادن (کردن): چوب لای انگشتان متهم گذاشتن و فشار دادن تا به جرم خود اقرار کند
فرهنگ فارسی عمید
(اِ کَ لَ)
دهی است جزء دهستان رحیم آباد بخش رودسر شهرستان لاهیجان که در 12000گزی جنوب رودسر متصل به مرکز دهستان واقع و منطقه ای جلگه، معتدل مرطوبی و مالاریائی است. سکنۀ آن 715 تن میباشد که از مذهب شیعه پیروی میکنند و بزبان فارسی و لهجۀ گیلکی سخن میگویند. آب آن از پل رود برنج چای تأمین میشود و محصول آن، چای و شغل اهالی زراعت است. راه فرعی به شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ نَ / نِ)
چین و شکن:
فتنه رخش نرگس بیمار هم
اشکنۀ زلف بخروار هم.
امیرخسرو (از فرهنگ نظام).
چین وشکن اندام. (ناظم الاطباء) (برهان). شکن زلف و جز آن. خسرو گوید: اشکنۀ زلف بخروار هم. (رشیدی) (شعوری). چین و شکن. (انجمن آرا). چین و شکنج اندام و غیره... چین و شکنج.... (جهانگیری).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
دهی است جزء دهستان حومه بخش خمام شهرستان رشت که در 3500گزی جنوب باختر خمام کنار شوسۀ خمام به رشت واقع است. محلی جلگه ای، معتدل، مرطوب و مالاریائی است و سکنۀ آن 950 تن است که شیعه اند و بلهجۀ گیلکی سخن میگویند. آبش از سفیدرود تأمین میشود و محصولات آن برنج، ابریشم وصیفی است. شغل اهالی زراعت است. 4 قهوه خانه و 10 باب دکاکین مختلف دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
گریان. دارای اشک
لغت نامه دهخدا
(اِ کِ لَ)
آلتی است از چوب که لای پنجۀ دزدان گذارند و فشار دهند تا از درد عاجز شوند و دزدی را بروز دهند. مثال: دیشب در ادارۀ نظمیه دزدی را اشکلک کردند، هزارها تومان مال دزدی بروز داد. (فرهنگ نظام). آلت شکنجه. (فرهنگ ضیاء). شکنجه ای با فروبردن تراشۀ نی میان ناخن و گوشت یا نهادن چوب در فرجه های انگشتان و فشردن. و این گونه شکنجه در روزگار استبداد متداول بود.
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ نِ / اِ کَ نِ)
دیوار برآوردن. (انجمن آرا) (برهان). دیوار برآوردن و عمارت کردن. (هفت قلزم). برآوردن دیوار. (رشیدی). اشگنش. و رجوع به اشگنش شود
لغت نامه دهخدا
(مُ کِ نَ)
پرنده ای است کوچک شبیه کبک و او پیوسته در کنارهای آب نشیند. (برهان) (ناظم الاطباء). مرغی است کوچک که در کنار آبها نشیند. (انجمن آرا) (آنندراج). جانوری است کوچک جثه که شبیه بود به کبک و بیشتردر کنارهای آب نشیند. (فرهنگ جهانگیری) (الفاظالادویه) ، گوی عمیق را نیز گویند که در زمین افتد. (برهان). گودال عمیق و ژرف. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ کَ نَ)
قرص بزرگ (شیرینی) که تمام سطح بشقابی را که در آن جای دارد بپوشاند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اِ کُ)
گرفتن عضوی باشد به سر دو ناخن چنانکه آن عضو بدرد آید. (برهان) (انجمن آرای ناصری). همان شکنج است و آن گرفتن عضوی باشد به سر دو ناخن چنانکه آن عضو بدرد آید. (آنندراج). نشکنج. نشگون. نیشگون. وشگون. در تداول محلی گناباد: نخچلک. خنجلک. و رجوع به شعوری ج 1 ص 135 و شکنج شود
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ)
مخفف آن شکن است و در کلمه سنگ اشکن آمده است بمعنی سنگ شکن. رجوع به بهید و شکن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ نَ)
گونه ای از صنوبر که دار آن راست و محکم نیست وآنرا شالک دل، حشنک، دله راجی، اره قلمه، و هم صنوبرنامند. جنسی پست از تبریزی که گره دار باشد و راست برنیاید. و رجوع به گیاه شناسی حسین گل گلاب ص 272 شود، درک کردن بوسیلۀ حس شامّه. استشمام کردن. بوییدن:
لیک آنرا که اشنود صاحب مشام
بر خر سرگین پرست آن شد حرام.
مولوی (مثنوی چ رمضانی دفتر 5 ص 294 بیت 2)
لغت نامه دهخدا
پرنده ایست کوچک شبیه کبک و او پیوسته در کنارهای آب نشیند. در یزد آنرا کبک کر گویند
فرهنگ لغت هوشیار
چوبی است بمقدار چهار انگشت که وسط آن باریکتر از دو سر وی است و وسط آن طناب بندند و آن برای اتصال دو قطعه خیمه بکار رود، چوبی که لای انگشتان متهمان میگذاشتند و فشار میدادند تا بجرم خود اقرار کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشکنج
تصویر اشکنج
گرفتن عضوی بسر دو ناخن چنانکه آن عضو بدرد آید نشگون وشگون
فرهنگ لغت هوشیار
چین شکن، نوایی است از موسیقی قدیم، خورشی است که از روغن و آب و سبزی خشک و پیاز و تخم مرغ و آرد تهیه کنند و گاه در آن اسفناج ریزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسکنک
تصویر اسکنک
آلتی که نجاران چوب را بوسیله آن سوراخ کنند بیرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشکلک
تصویر اشکلک
((اِ کِ لَ))
شکنجه، نوعی شکنجه و آن چوبی بوده که لای انگشتان متهمان می گذاشتند و فشار می دادند تا به جرم خود اقرار کنند، چوبی است به مقدار چهار انگشت که وسط آن باریک تر از دو سر وی است، و وسط آن طناب بندند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشکنج
تصویر اشکنج
((اِ کُ))
نیشگون، وشکون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشکنه
تصویر اشکنه
چین، شکن، نوایی است از موسیقی قدیم، خورشی است از روغن و سبزی و پیاز و تخم مرغ و آرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسکنک
تصویر اسکنک
((اِ کِ نِ))
ابزاری فلزی که نجّاران چوب را به وسیله آن سوراخ می کنند، بیرم، اسکنه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشکن
تصویر اشکن
((اِ کَ))
شکن، چین و شکن
فرهنگ فارسی معین
روستایی از رامسر تنکابن، تاج خروس وحشی
فرهنگ گویش مازندرانی
آشکنی
فرهنگ گویش مازندرانی
وسیله ای در گاوآهن برای کم و زیاد کردن عمق شخم
فرهنگ گویش مازندرانی
قلمه ی کوتاهی که در قلمستان کارند، ریسمانی که با آن شاخ گاو را بر پایش بندند تا ایجاد خسارت
فرهنگ گویش مازندرانی
موش بزرگ، سنجاب درختی
فرهنگ گویش مازندرانی
پرنده ای بزرگتر از گنجشک که نوک کلفتی داشته و از میوه ی درخت
فرهنگ گویش مازندرانی