جدول جو
جدول جو

معنی اشکناک - جستجوی لغت در جدول جو

اشکناک
(اَ)
گریان. دارای اشک
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مشکناز
تصویر مشکناز
(دخترانه)
زیبا و خوشبو، مشک (سانسکریت) + ناز (فارسی)، از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از زنان شاعر بهرام گور پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اشکنجه
تصویر اشکنجه
شکنجه، آزار دادن کسی برای تنبیه، گرفتن اقرار یا واداشتن به انجام کاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رشکناک
تصویر رشکناک
دارای رشک، حسود، باغیرت، برای مثال زان که واقف بود آن خاتون پاک / از غیوری رسول رشکناک (مولوی - ۸۷۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رشکناک
تصویر رشکناک
دارای رشک، پر از تخم شپش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خشمناک
تصویر خشمناک
خشمگین، عصبانی، برآشفته، غضبناک، غضب، غضب آلود، ارغند، ارغنده، شرزه، دژ آلود، ژیان، خشمن، خشمگن، آرغده، آلغده، غرمنده، ساخط، غراشیده، غضبان، غضوب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از المناک
تصویر المناک
دردناک، درددار، دردآور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشتراک
تصویر اشتراک
شریک شدن، شراکت کردن، قبول استفاده از خدمات یا دریافت منظم کالای یک مؤسسه در مقابل پرداخت هزینۀ معیّن، در ادبیات در فن بدیع آن است که شاعر با استعمال الفاظ و کلماتی که معانی مشترک داشته باشند مطلبی را بیان کند که ذهن شنونده به سوی معنی غیر مقصود متوجه شود، سپس برای رفع اشتباه در مقام توضیح برآید، برای مثال صبحگاهان بود با احباب رطل می زدیم / جام لبریز از کف خضر مبارک پی زدیم
فرهنگ فارسی عمید
(اِ کَ نَ)
در تداول عامه بمعنی اشکلک است.
- امثال:
بازی اشکنک داره، سرشکستنک داره.
و رجوع به اشکلک شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
حسود و بدخواه. (ناظم الاطباء). پرحسد. رشکن. (یادداشت مؤلف). اصاب، رشکناک گردیدن. صبب، رشکناک گردیدن به... (منتهی الارب) :
زاهدی را بد یکی زن همچو حور
رشکناک اندر حق او، بس غیور.
مولوی.
و رجوع به رشکن و رشکین شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
پر از شپش و رشک. (ناظم الاطباء). پررشک. سری که رشک دارد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ)
نام یکی از دهستانهای بخش گاوبندی شهرستان لار و در خاور بخش واقع گردیده است. حد شمالی آن کلات مروزی و حد جنوبی آن کوه لاورخشت است. هوای دهستان گرم و مالاریائی است. آب مشروب از چاه و قنات و باران تأمین میشود و زراعت آن بیشتر دیمی است. محصولات آن عبارتند از غلات، خرما، تنباکو و تولیدات صیفی و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و زبان آنان فارسی محلی (دری) و مذهب ایشان تشیع و تسنن است. این دهستان از 22 آبادی تشکیل یافته و نفوس آن در حدود 6900 تن است. قرای مهم آن عبارتند از: اهل، خشت رکن آباد، لاورخشت، سه تنبک، کندرشیخ، پس بند. مرکز دهستان قصبۀ اشکنان است. راه ارتباطبا لار فرعی میباشد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7) ، مجازاً، سهو و خطا. (ناظم الاطباء) ، خزیدن و شکوخ نیز گویند. (شعوری) (سروری). رجوع به اشکوخیدن و شکوخیدن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
شهری است در کنار شمالی بحر اسود. (از قاموس کتاب مقدس). و رجوع به مادۀ بعد شود، هر مرتبه از پوشش خانه و بعربی طبقه خوانند. (برهان). و آنرا اشکوب نیز گویند. (انجمن آرا). هر طبقه و مرتبۀ خانه. (فرهنگ نظام) :
ای قبلۀ بیت الحرم عالم ششدر
وی سدّۀ خاک درت ایوان نه اشکو.
سنائی (از آنندراج) (از فرهنگ نظام).
اشکوب. (جهانگیری). و رجوع به شعوری ج 1 ص 141 و آشکوب و اشکوب شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
محرف مزاج، در تداول عامه، مزاج. (فرهنگ فارسی معین) : دیگر اراده این بود که در کورنش آخر احوال خود را به پادشاه جمجاه خورشید کلاه عرض نمائیم چون مجاز مبارک پادشاه بقرار نبود عرض نشد مبادا کلفت خاطر شود... (نامۀ پیرقلی بیک ایلچی شاه عباس به بوریس گودونف تزارروسیه، از زندگانی شاه عباس تألیف نصرالله فلسفی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اشکنک
تصویر اشکنک
اشکلک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شادناک
تصویر شادناک
خوشحال و شاد خوشحال مسرور فرحناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشلناک
تصویر پشلناک
جهنده: (خلق من ماء دافق... او را از آب پشلناک آفریده است)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشمناک
تصویر پشمناک
پشمالو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشکنان
تصویر خشکنان
نانی که با آرد و روغن و شکر پزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشکنانک
تصویر خشکنانک
نانی که با آرد و روغن و شکر پزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشکنای
تصویر خشکنای
نای گلو حلقوم گلو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشمناک
تصویر خشمناک
غضبناک خشم آلود خشمگین. غضبناک خشم آلود خشمگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشکنجه
تصویر اشکنجه
عذاب، عقوبت، شکنجه، آزار، اذیت، رنج دادن، صدمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از المناک
تصویر المناک
دردناک و حزن آور
فرهنگ لغت هوشیار
شریک شدن، با هم در کاری شرکت کردن، با یکدیگر انباز شدن، همبازی، همدستی همی همباگی هنبازی انباز شدن انبازی کردن شرکت کردن شریک شدن، انبازی شرکت، آنست که شاعر با آوردن الفاظی که معانی مشترک داشته باشند مطلبی را القا کند که اندیشه شنونده متوجه معنی غیر مقصود گردد و سپس شاعر در صدد توضیح بر آید. یا اشتراک روز نامه یا مجله. جزو خریداران مرتب روزنامه یا مجله در آمدن آبونه شدن،جمع اشتراکات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشکانی
تصویر اشکانی
منسوب به اشک، جمع اشکانیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشکبار
تصویر اشکبار
گریان، اشک ریز اشک افشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشکمبک
تصویر اشکمبک
معده گاو و گوسفند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رشکناک
تصویر رشکناک
حسود، دارای غبطه، باغیرت غیور
فرهنگ لغت هوشیار
به هم در شدن به هم آمیختن، انبوهیدن، دامه دامه شدن (دامه شبکه) بهم در شدن بهم پیوستن در آمیختن شبکه شبکه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسکناس
تصویر اسکناس
پول کاغذی پشتوانه دار
فرهنگ لغت هوشیار
لو یشه بندی (لویشه چوب و ریسمانی که به دهان چارپایان بندند، استوار شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابرناک
تصویر ابرناک
ابری دارای ابر پوشیده از ابر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشکنای
تصویر خشکنای
حنجره
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اشتراک
تصویر اشتراک
انبازش
فرهنگ واژه فارسی سره