جنباندن از جای. (برهان قاطع) (از هفت قلزم) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جنبانیدن. (انجمن آرا). برجهانیدن. (آنندراج). بلند ساختن. برکشیدن. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). به حرکت درآوردن: تیغی بکشد منکر و میغی بنگیزد آخر زپس اندر بهزیمت بگریزد. منوچهری. عزیمت سوی مشرق انگیختند همه ره زر مغربی ریختند. نظامی. اشقر انگیخت شهریار جوان سوی آن گرد شد چو باد روان. نظامی. - انگیختن گرد، برآوردن و بلند کردن آن. بپا کردن گرد: بهر گوشه ای درهم آویختند ز روی زمین گرد انگیختند. فردوسی. باران دوصدساله فروننشاند این گرد بلا را که تو انگیخته ای. (از کلیله و دمنه). بیابانی از ریگ رخشنده زرد که جز طین اصفر نینگیخت گرد. نظامی. و رجوع به گرد انگیختن شود. - انگیختن لشکر، گرد کردن. فراهم کردن و آماده کردن آن. (از یادداشت مؤلف). گرد آوردن و به حرکت درآوردن لشکر: یکی لشکری خواهم انگیختن ابا دیو و مردم برآمیختن. فردوسی. تا چو شاه نحل شاه انگیخت لشکر، چشم خصم صدهزاران چشمه شد چون خانه نحل از بکا. خاقانی. اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد من و ساقی بهم سازیم و بنیادش براندازیم. حافظ. و رجوع به لشکر انگیختن و لشکرانگیز شود.
جنباندن از جای. (برهان قاطع) (از هفت قلزم) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جنبانیدن. (انجمن آرا). برجهانیدن. (آنندراج). بلند ساختن. برکشیدن. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). به حرکت درآوردن: تیغی بکشد منکر و میغی بنگیزد آخر زپس اندر بهزیمت بگریزد. منوچهری. عزیمت سوی مشرق انگیختند همه ره زر مغربی ریختند. نظامی. اشقر انگیخت شهریار جوان سوی آن گرد شد چو باد روان. نظامی. - انگیختن گرد، برآوردن و بلند کردن آن. بپا کردن گرد: بهر گوشه ای درهم آویختند ز روی زمین گرد انگیختند. فردوسی. باران دوصدساله فروننشاند این گرد بلا را که تو انگیخته ای. (از کلیله و دمنه). بیابانی از ریگ رخشنده زرد که جز طین اصفر نینگیخت گرد. نظامی. و رجوع به گرد انگیختن شود. - انگیختن لشکر، گرد کردن. فراهم کردن و آماده کردن آن. (از یادداشت مؤلف). گرد آوردن و به حرکت درآوردن لشکر: یکی لشکری خواهم انگیختن ابا دیو و مردم برآمیختن. فردوسی. تا چو شاه نحل شاه انگیخت لشکر، چشم خصم صدهزاران چشمه شد چون خانه نحل از بکا. خاقانی. اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد من و ساقی بهم سازیم و بنیادش براندازیم. حافظ. و رجوع به لشکر انگیختن و لشکرانگیز شود.
یکی ازقرای سغد سمرقند است که بر هفت فرسخی سغد میباشد. (از انساب سمعانی برگ 38 الف). روستائی است بسمرقند. (منتهی الارب). قصبه ای است واقع در هفت فرسخی شهر سمرقند. استخری گوید: در اطراف آن آبهای فراوان و باغها وبوستانهای پرحاصلی وجود دارد و جایگاه تولد گروهی از دانشمندان و عالمان بوده است. (از قاموس الاعلام)
یکی ازقرای سغد سمرقند است که بر هفت فرسخی سغد میباشد. (از انساب سمعانی برگ 38 الف). روستائی است بسمرقند. (منتهی الارب). قصبه ای است واقع در هفت فرسخی شهر سمرقند. استخری گوید: در اطراف آن آبهای فراوان و باغها وبوستانهای پرحاصلی وجود دارد و جایگاه تولد گروهی از دانشمندان و عالمان بوده است. (از قاموس الاعلام)
تاختن به شب هنگام بر دشمن. حمله کردن بر دشمن در شب. در تکلم با لفظ زدن استعمال می شود و در شعر با کردن هم صحیح است. (فرهنگ نظام). به معنی شبخون است و آن تاخت بردن باشد بر سر دشمن چنانکه غافل و بی خبر باشد. (برهان). کلمه شبیخون با لفظ آوردن و بردن و کردن و زدن و ریختن و خوردن و آمدن و چکیدن مستعمل است. (آنندراج) : کسی کو گراید به گرز گران شبیخون نجویند گندآوران. فردوسی. کسی کو بلاجوی گردان بود شبیخون نه آیین مردان بود. فردوسی. شبیخون نه کار دلیران بود نه آیین مردان و شیران بود. فردوسی. شبیخون بود پیشۀ بددلان از این ننگ دارند جنگی یلان. اسدی. ز بدخواه در آشتی ساختن بترس از شبیخون و از تاختن. اسدی. روز و شب از آرزوی جنگ و شبیخون جز سخن جنگ بر زبان نگذاری. فرخی. از شبیخون و کمین ننگ آید او را روز جنگ دوست دارد جنگ لیکن بی شبیخون و کمین. فرخی. شبیخون خدایست این بر ایشان چنین شاید بلی، ز ایزد شبیخون. ناصرخسرو. با تو فلک به جنگ و شبیخون است پس تو چه مرد جنگ و شبیخونی. ناصرخسرو. دل حاسدانت شود خون ز حسرت چو آید ز قهرت بر ایشان شبیخون. سوزنی. صبحگاهی کز شبیخون ران کشان تیغ چون خور خونفشان خواهد نمود. خاقانی. سر زلف تو خون باد از پی آنک همه کارش شبیخون مینماید. عطار. پنجۀ چوبین به حسرت می نهد بر روی خاک تا شبیخون خزان بر نوعروس تاک ریخت. طالب آملی. - به شبیخون رفتن، به تاختن رفتن بر سر دشمن در شب: پس اعدا به شبیخون برود دولت شاه گر زمانی به طلب او سوی اعدا نشود. منوچهری. - شبیخون آوردن، تاختن آوردن به شب بر سر کسی: چون دردتو بر دلم شبیخون آورد دندانت موافق دلم گشت به درد. خاقانی. دلیر بر سر نخجیر دل شبیخون آر نفس بدزد که این صید رارمیدن نیست. طالب آملی. - شبیخون بردن، تاختن بردن به شب: هم از کنده و چاه پوشیده سر بپرهیز و آسان شبیخون مبر. اسدی. بر سرش ناگهان شبیخون برد گرد بالای هفت گردون برد. نظامی. ینال تگین بر طلیعۀ او شبیخون برد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 405). اگر خفیه ده دل به دست آوری از آن به که صد ره شبیخون بری. سعدی. اگر کفر زلفش شبیخون برد ورع کی سر خویش بیرون برد. ظهوری. - شبیخون جستن، جویای تاختن به شب بودن: شبیخون نجویند گندآوران کسی کو گراید به گرز گران. فردوسی. - شبیخون زدن، شبیخون بردن. شب هنگام بر دشمن تاختن به قصد کشتار و تاراج کردن: گفت این آن کس است که بر جان عزیزان شبیخون زند. (قصص الانبیاء ص 243). باد شمال... بر بوزینگان شبیخون زد. (کلیله و دمنه). خود کرده بود غارت عشقش حوالی دل بازم به یک شبیخون بر ملک اندرون زد. سعدی. زند بر حسن لیلی گر شبیخون بگیرد چاشنی از شور مجنون. تأثیر. - شبیخون ساختن، ساز شبیخون کردن: صبح است گلگون تاخته شمشیر بیرون آخته بر شب شبیخون ساخته خونش بعمدا ریخته. خاقانی. - شبیخون ساز، که تدارک تاخت شبانه کند. - شبیخون سازی، عمل شبیخون ساز: جهان ناگه شبیخون سازیی کرد پس آن پرده لعبت بازیی کرد. نظامی. - شبیخون کردن، شبیخون بردن. تلبیت. (ترجمان القرآن) : بر ایشان به ناگه شبیخون کنم خبر زی شه آید که من چون کنم. فردوسی. چو تو ساز جنگ و شبیخون کنی ز خاک سیه رود جیحون کنی. فردوسی. چو شب تیره گردد شبیخون کنم ز دل ترس و اندیشه بیرون کنم. فردوسی. وآن خط سیه چون سپه مورچگان است بر برگ گل و برگ سمن کرد شبیخون. معزی. ای جان جهان من از تو کی برگردم دور ازتو مگر اجل شبیخون کندم. سوزنی. تو دشمنی نه دوست که بر جان من کنند ترکان غمزۀ تو شبیخون به دوستی. خاقانی. بر آن سبزه شبیخون کرد پیشی که با آن سرخ گلها داشت خویشی. نظامی. ترسم از آن شب که شبیخون کنند خوارت از این بادیه بیرون کنند. نظامی. بر او شاه گر یک شبیخون کند ز ملکش همانا که بیرون کند. نظامی. - شبیخون گرفتن، شبیخون کردن: سراسر همه رزمگه خون گرفت تو گفتی به روز او شبیخون گرفت. فردوسی. - شبیخون گزیدن،انتخاب تاخت شبانه کردن: در عالمی که راه ز ظلمت به ظلمتی است از نور سوی نور شبیخون گزیده ایم. خاقانی
تاختن به شب هنگام بر دشمن. حمله کردن بر دشمن در شب. در تکلم با لفظ زدن استعمال می شود و در شعر با کردن هم صحیح است. (فرهنگ نظام). به معنی شبخون است و آن تاخت بردن باشد بر سر دشمن چنانکه غافل و بی خبر باشد. (برهان). کلمه شبیخون با لفظ آوردن و بردن و کردن و زدن و ریختن و خوردن و آمدن و چکیدن مستعمل است. (آنندراج) : کسی کو گراید به گرز گران شبیخون نجویند گندآوران. فردوسی. کسی کو بلاجوی گردان بود شبیخون نه آیین مردان بود. فردوسی. شبیخون نه کار دلیران بود نه آیین مردان و شیران بود. فردوسی. شبیخون بود پیشۀ بددلان از این ننگ دارند جنگی یلان. اسدی. ز بدخواه در آشتی ساختن بترس از شبیخون و از تاختن. اسدی. روز و شب از آرزوی جنگ و شبیخون جز سخن جنگ بر زبان نگذاری. فرخی. از شبیخون و کمین ننگ آید او را روز جنگ دوست دارد جنگ لیکن بی شبیخون و کمین. فرخی. شبیخون خدایست این بر ایشان چنین شاید بلی، ز ایزد شبیخون. ناصرخسرو. با تو فلک به جنگ و شبیخون است پس تو چه مرد جنگ و شبیخونی. ناصرخسرو. دل حاسدانت شود خون ز حسرت چو آید ز قهرت بر ایشان شبیخون. سوزنی. صبحگاهی کز شبیخون ران کشان تیغ چون خور خونفشان خواهد نمود. خاقانی. سر زلف تو خون باد از پی آنک همه کارش شبیخون مینماید. عطار. پنجۀ چوبین به حسرت می نهد بر روی خاک تا شبیخون خزان بر نوعروس تاک ریخت. طالب آملی. - به شبیخون رفتن، به تاختن رفتن بر سر دشمن در شب: پس اعدا به شبیخون برود دولت شاه گر زمانی به طلب او سوی اعدا نشود. منوچهری. - شبیخون آوردن، تاختن آوردن به شب بر سر کسی: چون دردتو بر دلم شبیخون آورد دندانت موافق دلم گشت به درد. خاقانی. دلیر بر سر نخجیر دل شبیخون آر نفس بدزد که این صید رارمیدن نیست. طالب آملی. - شبیخون بردن، تاختن بردن به شب: هم از کنده و چاه پوشیده سر بپرهیز و آسان شبیخون مبر. اسدی. بر سرش ناگهان شبیخون برد گرد بالای هفت گردون برد. نظامی. ینال تگین بر طلیعۀ او شبیخون برد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 405). اگر خفیه ده دل به دست آوری از آن به که صد ره شبیخون بری. سعدی. اگر کفر زلفش شبیخون برد ورع کی سر خویش بیرون برد. ظهوری. - شبیخون جستن، جویای تاختن به شب بودن: شبیخون نجویند گندآوران کسی کو گراید به گرز گران. فردوسی. - شبیخون زدن، شبیخون بردن. شب هنگام بر دشمن تاختن به قصد کشتار و تاراج کردن: گفت این آن کس است که بر جان عزیزان شبیخون زند. (قصص الانبیاء ص 243). باد شمال... بر بوزینگان شبیخون زد. (کلیله و دمنه). خود کرده بود غارت عشقش حوالی دل بازم به یک شبیخون بر ملک اندرون زد. سعدی. زند بر حسن لیلی گر شبیخون بگیرد چاشنی از شور مجنون. تأثیر. - شبیخون ساختن، ساز شبیخون کردن: صبح است گلگون تاخته شمشیر بیرون آخته بر شب شبیخون ساخته خونش بعمدا ریخته. خاقانی. - شبیخون ساز، که تدارک تاخت شبانه کند. - شبیخون سازی، عمل شبیخون ساز: جهان ناگه شبیخون سازیی کرد پس آن پرده لعبت بازیی کرد. نظامی. - شبیخون کردن، شبیخون بردن. تلبیت. (ترجمان القرآن) : بر ایشان به ناگه شبیخون کنم خبر زی شه آید که من چون کنم. فردوسی. چو تو ساز جنگ و شبیخون کنی ز خاک سیه رود جیحون کنی. فردوسی. چو شب تیره گردد شبیخون کنم ز دل ترس و اندیشه بیرون کنم. فردوسی. وآن خط سیه چون سپه مورچگان است بر برگ گل و برگ سمن کرد شبیخون. معزی. ای جان جهان من از تو کی برگردم دور ازتو مگر اجل شبیخون کندم. سوزنی. تو دشمنی نه دوست که بر جان من کنند ترکان غمزۀ تو شبیخون به دوستی. خاقانی. بر آن سبزه شبیخون کرد پیشی که با آن سرخ گلها داشت خویشی. نظامی. ترسم از آن شب که شبیخون کنند خوارت از این بادیه بیرون کنند. نظامی. بر او شاه گر یک شبیخون کند ز ملکش همانا که بیرون کند. نظامی. - شبیخون گرفتن، شبیخون کردن: سراسر همه رزمگه خون گرفت تو گفتی به روز او شبیخون گرفت. فردوسی. - شبیخون گزیدن،انتخاب تاخت شبانه کردن: در عالمی که راه ز ظلمت به ظلمتی است از نور سوی نور شبیخون گزیده ایم. خاقانی
مرکّب از: بر + بیختن، صورتی از پیختن، پیختن. برپیختن. پیچیدن. تافتن: گفت... رسول برای پسر عمه اش حکم کرد و لب بر بیخت بطریق استهزاء. (تفسیر ابوالفتوح ج 2 ص 3)، رجوع به بیختن شود، مرد دلیل ماهر. (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
مُرَکَّب اَز: بر + بیختن، صورتی از پیختن، پیختن. برپیختن. پیچیدن. تافتن: گفت... رسول برای پسر عمه اش حکم کرد و لب بر بیخت بطریق استهزاء. (تفسیر ابوالفتوح ج 2 ص 3)، رجوع به بیختن شود، مرد دلیل ماهر. (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
شپیختن. اشپوختن. اشبوختن. پاشیدن اعم از آب و جز آن. گل نم زدن. ترشح کردن: چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته بانگ کنان تا سحر آب دهان ریخته ابر بهاری ز دور اسب برانگیخته در سم اسبش براه لؤلؤ اشپیخته در دهن لاله باد ریخته و بیخته بیخته مشک سیاه، ریخته درّ ثمین. منوچهری. درویش خاککی است بیخته و آبکی بر آن اشپیخته نه پشت پا را از آن گردی و نه کف پا را از آن دردی. (خواجه عبداﷲ انصاری)
شپیختن. اشپوختن. اشبوختن. پاشیدن اعم از آب و جز آن. گل نم زدن. ترشح کردن: چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته بانگ کنان تا سحر آب دهان ریخته ابر بهاری ز دور اسب برانگیخته در سم اسبش براه لؤلؤ اشپیخته در دهن لاله باد ریخته و بیخته بیخته مشک سیاه، ریخته دُرّ ثمین. منوچهری. درویش خاککی است بیخته و آبکی بر آن اشپیخته نه پشت پا را از آن گردی و نه کف پا را از آن دردی. (خواجه عبداﷲ انصاری)