جدول جو
جدول جو

معنی اشبیختن - جستجوی لغت در جدول جو

اشبیختن
(کَ شُ دَ)
پاشیدن. (غیاث). پاشیدن اعم از آنکه آب باشد یا چیزی دیگر. (مؤید الفضلاء). رجوع به اشپیختن و اشبوختن و اشپوختن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شبیخون
تصویر شبیخون
حملۀ ناگهانی بر دشمن هنگام شب، شب تاز، شب تازی
شبیخون زدن: هنگام شب ناگهان بر دشمن تاختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشپیختن
تصویر اشپیختن
ریختن و پراکنده کردن چیزی، پاشیدن آب یا چیز دیگر، پاشیدن، افشاندن، شپوختن، اشپوختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشپوختن
تصویر اشپوختن
اشپیختن، ریختن و پراکنده کردن چیزی، پاشیدن آب یا چیز دیگر، پاشیدن، افشاندن، شپوختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انگیختن
تصویر انگیختن
واداشتن، تحریک کردن، شوراندن
پدید آوردن، نقش برجسته ساختن، زنده کردن دوباره
جنباندن از جای، به جنبش آوردن، برجهانیدن، بلندکردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشناختن
تصویر اشناختن
شناختن، آشنا شدن، واقف شدن، دانستن، اشناسیدن، شناسیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشپیخته
تصویر اشپیخته
افشانده، ریخته، پاشیده شده
فرهنگ فارسی عمید
(کَ / کِ شِ دَ)
جنباندن از جای. (برهان قاطع) (از هفت قلزم) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جنبانیدن. (انجمن آرا). برجهانیدن. (آنندراج). بلند ساختن. برکشیدن. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). به حرکت درآوردن:
تیغی بکشد منکر و میغی بنگیزد
آخر زپس اندر بهزیمت بگریزد.
منوچهری.
عزیمت سوی مشرق انگیختند
همه ره زر مغربی ریختند.
نظامی.
اشقر انگیخت شهریار جوان
سوی آن گرد شد چو باد روان.
نظامی.
- انگیختن گرد، برآوردن و بلند کردن آن. بپا کردن گرد:
بهر گوشه ای درهم آویختند
ز روی زمین گرد انگیختند.
فردوسی.
باران دوصدساله فروننشاند
این گرد بلا را که تو انگیخته ای.
(از کلیله و دمنه).
بیابانی از ریگ رخشنده زرد
که جز طین اصفر نینگیخت گرد.
نظامی.
و رجوع به گرد انگیختن شود.
- انگیختن لشکر، گرد کردن. فراهم کردن و آماده کردن آن. (از یادداشت مؤلف). گرد آوردن و به حرکت درآوردن لشکر:
یکی لشکری خواهم انگیختن
ابا دیو و مردم برآمیختن.
فردوسی.
تا چو شاه نحل شاه انگیخت لشکر، چشم خصم
صدهزاران چشمه شد چون خانه نحل از بکا.
خاقانی.
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی بهم سازیم و بنیادش براندازیم.
حافظ.
و رجوع به لشکر انگیختن و لشکرانگیز شود.
لغت نامه دهخدا
(کَ زَ دَ)
رجوع به سپوختن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ کَ دَ)
بیختن. رجوع به بیختن شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تَ)
قابل اشپیختن. که درخور اشپیختن باشد
لغت نامه دهخدا
(اِ خَ)
یکی ازقرای سغد سمرقند است که بر هفت فرسخی سغد میباشد. (از انساب سمعانی برگ 38 الف). روستائی است بسمرقند. (منتهی الارب). قصبه ای است واقع در هفت فرسخی شهر سمرقند. استخری گوید: در اطراف آن آبهای فراوان و باغها وبوستانهای پرحاصلی وجود دارد و جایگاه تولد گروهی از دانشمندان و عالمان بوده است. (از قاموس الاعلام)
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ دَ)
شپوختن. رجوع به اشپوختن شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
اشتحون (؟). گیاهی است لطیف و ترش. آب آنرا گیرند و با شکر شربت پزند. بسیار خوشمزه و نافع و دافع صفراست و در عربی ریباس گویند. (شعوری)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
پاشیدن باشد مطلقاًاعم از آب و غیره. (برهان). پاشیدن است و آن را اشپیختن و اشپوختن و شپوختن نیز گویند. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
تاختن به شب هنگام بر دشمن. حمله کردن بر دشمن در شب. در تکلم با لفظ زدن استعمال می شود و در شعر با کردن هم صحیح است. (فرهنگ نظام). به معنی شبخون است و آن تاخت بردن باشد بر سر دشمن چنانکه غافل و بی خبر باشد. (برهان). کلمه شبیخون با لفظ آوردن و بردن و کردن و زدن و ریختن و خوردن و آمدن و چکیدن مستعمل است. (آنندراج) :
کسی کو گراید به گرز گران
شبیخون نجویند گندآوران.
فردوسی.
کسی کو بلاجوی گردان بود
شبیخون نه آیین مردان بود.
فردوسی.
شبیخون نه کار دلیران بود
نه آیین مردان و شیران بود.
فردوسی.
شبیخون بود پیشۀ بددلان
از این ننگ دارند جنگی یلان.
اسدی.
ز بدخواه در آشتی ساختن
بترس از شبیخون و از تاختن.
اسدی.
روز و شب از آرزوی جنگ و شبیخون
جز سخن جنگ بر زبان نگذاری.
فرخی.
از شبیخون و کمین ننگ آید او را روز جنگ
دوست دارد جنگ لیکن بی شبیخون و کمین.
فرخی.
شبیخون خدایست این بر ایشان
چنین شاید بلی، ز ایزد شبیخون.
ناصرخسرو.
با تو فلک به جنگ و شبیخون است
پس تو چه مرد جنگ و شبیخونی.
ناصرخسرو.
دل حاسدانت شود خون ز حسرت
چو آید ز قهرت بر ایشان شبیخون.
سوزنی.
صبحگاهی کز شبیخون ران کشان
تیغ چون خور خونفشان خواهد نمود.
خاقانی.
سر زلف تو خون باد از پی آنک
همه کارش شبیخون مینماید.
عطار.
پنجۀ چوبین به حسرت می نهد بر روی خاک
تا شبیخون خزان بر نوعروس تاک ریخت.
طالب آملی.
- به شبیخون رفتن، به تاختن رفتن بر سر دشمن در شب:
پس اعدا به شبیخون برود دولت شاه
گر زمانی به طلب او سوی اعدا نشود.
منوچهری.
- شبیخون آوردن، تاختن آوردن به شب بر سر کسی:
چون دردتو بر دلم شبیخون آورد
دندانت موافق دلم گشت به درد.
خاقانی.
دلیر بر سر نخجیر دل شبیخون آر
نفس بدزد که این صید رارمیدن نیست.
طالب آملی.
- شبیخون بردن، تاختن بردن به شب:
هم از کنده و چاه پوشیده سر
بپرهیز و آسان شبیخون مبر.
اسدی.
بر سرش ناگهان شبیخون برد
گرد بالای هفت گردون برد.
نظامی.
ینال تگین بر طلیعۀ او شبیخون برد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 405).
اگر خفیه ده دل به دست آوری
از آن به که صد ره شبیخون بری.
سعدی.
اگر کفر زلفش شبیخون برد
ورع کی سر خویش بیرون برد.
ظهوری.
- شبیخون جستن، جویای تاختن به شب بودن:
شبیخون نجویند گندآوران
کسی کو گراید به گرز گران.
فردوسی.
- شبیخون زدن، شبیخون بردن. شب هنگام بر دشمن تاختن به قصد کشتار و تاراج کردن: گفت این آن کس است که بر جان عزیزان شبیخون زند. (قصص الانبیاء ص 243). باد شمال... بر بوزینگان شبیخون زد. (کلیله و دمنه).
خود کرده بود غارت عشقش حوالی دل
بازم به یک شبیخون بر ملک اندرون زد.
سعدی.
زند بر حسن لیلی گر شبیخون
بگیرد چاشنی از شور مجنون.
تأثیر.
- شبیخون ساختن، ساز شبیخون کردن:
صبح است گلگون تاخته شمشیر بیرون آخته
بر شب شبیخون ساخته خونش بعمدا ریخته.
خاقانی.
- شبیخون ساز، که تدارک تاخت شبانه کند.
- شبیخون سازی، عمل شبیخون ساز:
جهان ناگه شبیخون سازیی کرد
پس آن پرده لعبت بازیی کرد.
نظامی.
- شبیخون کردن، شبیخون بردن. تلبیت. (ترجمان القرآن) :
بر ایشان به ناگه شبیخون کنم
خبر زی شه آید که من چون کنم.
فردوسی.
چو تو ساز جنگ و شبیخون کنی
ز خاک سیه رود جیحون کنی.
فردوسی.
چو شب تیره گردد شبیخون کنم
ز دل ترس و اندیشه بیرون کنم.
فردوسی.
وآن خط سیه چون سپه مورچگان است
بر برگ گل و برگ سمن کرد شبیخون.
معزی.
ای جان جهان من از تو کی برگردم
دور ازتو مگر اجل شبیخون کندم.
سوزنی.
تو دشمنی نه دوست که بر جان من کنند
ترکان غمزۀ تو شبیخون به دوستی.
خاقانی.
بر آن سبزه شبیخون کرد پیشی
که با آن سرخ گلها داشت خویشی.
نظامی.
ترسم از آن شب که شبیخون کنند
خوارت از این بادیه بیرون کنند.
نظامی.
بر او شاه گر یک شبیخون کند
ز ملکش همانا که بیرون کند.
نظامی.
- شبیخون گرفتن، شبیخون کردن:
سراسر همه رزمگه خون گرفت
تو گفتی به روز او شبیخون گرفت.
فردوسی.
- شبیخون گزیدن،انتخاب تاخت شبانه کردن:
در عالمی که راه ز ظلمت به ظلمتی است
از نور سوی نور شبیخون گزیده ایم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(کَ تَ)
اشپیختن. شپوختن. شپیختن. پاشیدن. فشاندن. گل نم زدن. پاشیدن باشد اعم از آنکه آب پاشند یا چیزی دیگر. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کُ کُ کَ دَ)
شناختن. اشناسیدن:
گفتم او را درست که اشناسد؟
گفت اشناسدش طعان و ضراب.
عنصری.
و رجوع به شناختن و اشناسیدن شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تَ / تِ)
نعت مفعولی از اشپیختن. ترشح شده. پاشیده. (برهان).
لغت نامه دهخدا
(مُ)
مرکّب از: بر + بیختن، صورتی از پیختن، پیختن. برپیختن. پیچیدن. تافتن: گفت... رسول برای پسر عمه اش حکم کرد و لب بر بیخت بطریق استهزاء. (تفسیر ابوالفتوح ج 2 ص 3)، رجوع به بیختن شود، مرد دلیل ماهر. (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ تَ)
شپیختن. اشپوختن. اشبوختن. پاشیدن اعم از آب و جز آن. گل نم زدن. ترشح کردن:
چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته
بانگ کنان تا سحر آب دهان ریخته
ابر بهاری ز دور اسب برانگیخته
در سم اسبش براه لؤلؤ اشپیخته
در دهن لاله باد ریخته و بیخته
بیخته مشک سیاه، ریخته درّ ثمین.
منوچهری.
درویش خاککی است بیخته و آبکی بر آن اشپیخته نه پشت پا را از آن گردی و نه کف پا را از آن دردی. (خواجه عبداﷲ انصاری)
لغت نامه دهخدا
(اِ تَ / تِ)
افشانده: درویش چست خامکی بیخته، آبکی بر آن اشبیخته. (خواجه عبداﷲ انصاری)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ رَ تَ)
پاشیدن باشد چه آب و چه چیز دیگر. (انجمن آرای ناصری). رجوع به اشپوختن و اشپیختن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اشپیختن
تصویر اشپیختن
پاشیدن پراکنده کردن افشاندن، گل نم زدن، ترشح کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشناختن
تصویر اشناختن
شناختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیختن
تصویر بیختن
چیزی را از غربال گذراندن نرمه چیزی را از مو بیز بیرون کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشپیخته
تصویر اشپیخته
پاشیده افشانده، ترشح کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبیخون
تصویر شبیخون
حمله کردن بر دشمن در شب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشپوختن
تصویر اشپوختن
پاشیدن پراکنده کردن افشاندن، گل نم زدن، ترشح کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انگیختن
تصویر انگیختن
جنباندن از جای، بلند شدن و برکشیدن، بحرکت در آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبیخون
تصویر شبیخون
((شَ))
حمله ناگهانی در شب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انگیختن
تصویر انگیختن
((اَ تَ))
جنباندن، تکان دادن، بلند ساختن، برکشیدن، واداشتن، تحریک کردن، شورانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشپیختن
تصویر اشپیختن
((اِ تَ))
پاشیدن، ریختن و پراکنده کردن، ترشح کردن. اشبیختن و اشپوختن و اشبوختن هم گویند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شپیختن
تصویر شپیختن
((ش تَ))
پاشیدن، افشاندن، شپوختن
فرهنگ فارسی معین
تک، تهاجم، حمله، شب تاز، قتل عام، یورش
فرهنگ واژه مترادف متضاد