جدول جو
جدول جو

معنی اشبارس - جستجوی لغت در جدول جو

اشبارس
نوعی از ماهی. (دزی ج 1 ص 24)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اخباری
تصویر اخباری
ویژگی گروهی از علمای شیعه که به ظاهر احادیث و قرآن استناد می کنند نه به دلیل های عقلی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انباره
تصویر انباره
دستگاهی که انرژی برق برای مواقع لزوم در آن ذخیره می شود، آکومولاتور، خازن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انبارک
تصویر انبارک
در دورۀ ساسانیان، محل نگه داری اسلحه و مهمات سپاهیان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انبارش
تصویر انبارش
پر کردن به صورت مداوم و مکرر، پرکردنی، هرچه که درون چیزی را با آن پر کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اخباری
تصویر اخباری
مربوط به اخبار مثلاً مضارع اخباری
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
جمع واژۀ شبر. (دهار) (منتهی الارب). و آن یک بدست است، وآن مابین سر ابهام و سر خنصر است. وجبها. بدستها
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ سَ)
مال را به کسی دادن. عطا کردن. (منتهی الارب). عطا دادن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). بخشش کردن، بهم درآمیخته (مردم) ، بسیار (اعداد) ، بسیار درختان با هم و پیچیده (بلده، قریه، روضه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اشکباری
تصویر اشکباری
اشک ریختن گریستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انباره
تصویر انباره
پرکردن و انباشتن مخزن، قوه برق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشکبار
تصویر اشکبار
گریان، اشک ریز اشک افشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انبارش
تصویر انبارش
پر کردن انباردن، چیزی که جوف چیز دیگر را بدان پر کنند حشو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشجاره
تصویر اشجاره
قدومه
فرهنگ لغت هوشیار
راهی که اسب به یک روز تواند پیمود، عرصه ای که اسب در آن تاخت کند میدان اسب دوانی اسب رس اسب رز اسپ ریس، میدان چوگان بازی و نمایش و رژه، میدان جنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادباری
تصویر ادباری
پلیدی ناپاکی کثیفی، بدبختی نگون بختی سیه روزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجبارا
تصویر اجبارا
فرچپانیک به زور از روی ناچاری و اکراه قهرا اضطرارا، بستم بزور
فرهنگ لغت هوشیار
ناگزیری ناخواستی منسوب به اجبار. کاری که از روی قهر و ستم انجام گیرد مقابل اختیاری، نظام اجباری. خدمت سربازی که جوانان باید مدت دو سال بدان بپردازند نظام وظیفه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخبارا
تصویر اخبارا
گزارشی به طریق اخبار از راه آگاه ساختن و خبردار گردانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به اخبار کسی که حکایت ها و قصه ها و داستانها را روایت کند محدث اثری مقابل اصولی، در اصطح فقیهان شیعه کسی را گویند که فقط بظاهر حدیث ها تمسک کند و بدلیل های عقلی روی نیاورد، در اصطح ابن الندیم (صاحب الفهرست) و زمان او تاریخ نویس عالم به تاریخ و ترجمه احوال، منسوب به فرقه اخباریان. منسوب به اخبار یا مضارع اخباری. فعل مضارعی که وجه صرفی آن دلت کند بر حدوث کار بطریق خبر و قطع و یقین: (میشوم میخواهم میروم) یا وجه اخباری. یکی از وجه های شش گانه در صرف فعلها و آن این است که کار را بطور قطع و یقین بیان نماید: (میروم رفتم خواهم رفت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انبارش
تصویر انبارش
((اَ رِ))
انبار کردن، چیزی که درون چیز دیگر را با آن پر کنند، حشو
فرهنگ فارسی معین
((اَ رِ))
دستگاهی که می توان در آن برق ذخیره کرد و در هنگام لزوم از آن استفاده کرد، آکومولاتور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اخباری
تصویر اخباری
کسی که حکایت ها و داستان ها را روایت کند، کسی که فقط به ظاهر احادیث اکتفاء کند نه به دلیل های عقلی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسب رس
تصویر اسب رس
((~. رِ))
مسافتی که اسب در یک روز می تواند بپیماید، میدان اسب دوانی، اسب ریس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اجباری
تصویر اجباری
((اِ))
خدمت نظام وظیفه، سربازی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انباره
تصویر انباره
آکومولاتور، خازن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اخباری
تصویر اخباری
نوگو
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اجباری
تصویر اجباری
ناخواسته، به زور
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اوباره
تصویر اوباره
آناکوندا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اجباری
تصویر اجباری
Compulsive, Obligatorily
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از اجباری
تصویر اجباری
навязчивый , обязательно , принуждение
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از اجباری
تصویر اجباری
zwanghaft, obligatorisch, Zwang
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از اجباری
تصویر اجباری
нав'язливий , обов'язково , примус
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از اجباری
تصویر اجباری
kompulsyjny, obowiązkowo, przymus
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از اجباری
تصویر اجباری
强迫的 , 强制性地 , 强制
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از اجباری
تصویر اجباری
compulsivo, obrigatoriamente, coação
دیکشنری فارسی به پرتغالی