جدول جو
جدول جو

معنی استماع - جستجوی لغت در جدول جو

استماع
گوش دادن، شنیدن
تصویری از استماع
تصویر استماع
فرهنگ فارسی عمید
استماع
(مُ دَ / دِ دِهْ)
شنیدن. (منتهی الارب) (مؤید الفضلاء). شنیدن آواز. نیوشیدن. فانیوشیدن. (زوزنی). شنودن. فاشنودن. عمداً شنودن. شنود. گوش داشتن. (مؤیدالفضلاء) (صراح) (منتهی الارب). گوش واداشتن. (زوزنی). گوش دادن. گوش یازی. گوش فرادادن. گوش فراداشتن. (تاج المصادر بیهقی). اصاخه. اصغاء. سمع:
غراب بین نای زن شده ست و من
سته شدم ز استماع نای او.
منوچهری.
هرکه سخن ناصحان... استماع ننماید عواقب کارهای او از... ندامت خالی نماند. (کلیله و دمنه). هرآینه در استماع آن تمیز ملکانه در این میان خواهد بود. (کلیله و دمنه).
از سخن گوئی مجوئید ارتفاع
منتظر را به ز گفتن، استماع.
مولوی.
چه حاجت است عیان را به استماع بیان.
سعدی.
من گوش استماع ندارم، لمن تقول.
سعدی.
- استماع کردن، اصغاء کردن. شنفتن. شنیدن. گوش دادن. شنودن، املاء پرسیدن. (منتهی الارب).
- استملاء حدیث، املاء حدیث طلبیدن از کسی.
، استملأ فی الدین، ای جعل دینه فی ملأ. (منتهی الارب). جعل دینه فی املئاء، ای اغنیاء ثقه. (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
استماع
گوش داشتن، شنیدن آواز
تصویری از استماع
تصویر استماع
فرهنگ لغت هوشیار
استماع
((اِ تِ))
شنیدن، گوش دادن
تصویری از استماع
تصویر استماع
فرهنگ فارسی معین
استماع
گوش دادن
تصویری از استماع
تصویر استماع
فرهنگ واژه فارسی سره
استماع
اصغا، شنودن، شنیدن، گوش دادن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اجتماع
تصویر اجتماع
دور هم گرد آمدن، به هم پیوستن، جمع شدن، جامعه، گروهی از مردم که در یک جا جمع شده باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از التماع
تصویر التماع
درخشیدن برق، روشن شدن، پریدن رنگ، ربودن چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استمتاع
تصویر استمتاع
برخوردار شدن، بهره بردن، برخورداری، لذت بردن، کامجویی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استجماع
تصویر استجماع
گرد آمدن، فراهم آمدن، جمع شدن
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
از مشک آب خوردن یا ازسوراخ مشک آب خوردن بدهان.
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
ربودن، یقال التمعت الشیی ٔ اذا اختلسته.
لغت نامه دهخدا
(گُ)
دزدیدن. (منتهی الارب). سرقت
لغت نامه دهخدا
(فَ)
گرد آمدن خواستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). فراهم آمدن خواستن. استجفاف. گرد کردن، دلیر گردیدن. (منتهی الارب) ، سنگ شدن. به سنگ بدل گشتن. بستن خلطی چون سنگ. تحجر. سنگی گرفتن. عظیم سخت شدن.
- استحجار طین، سخت شدن گل چون سنگ. (زوزنی) (منتهی الارب). رجوع به مستحجر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ / دِ بَ رَ دَ / دِ)
ارادۀ دیدن کسی کردن.
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ / دِ رَ / رِ)
کور کردن چشم کسی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ / دِ فَ)
برخوردار شدن. برخورداری یافتن. (منتهی الارب). برخوردن از چیزی. برخوردن گرفتن. (تاج المصادر بیهقی). تمتع. منتفع شدن از: استمتعت بکذا، منتفع شدم بدان و برخورداری یافتم. استمتع بماله، برخورداری یافت بمال خود: و خردمند چگونه آرزوی چیزی کند که رنج و تعب آن بسیار باشد و انتفاع و استمتاع از آن اندک. (کلیله و دمنه) ، در ایام منیه درآمده شمردن ناقه را. (منتهی الارب) ، به منی ̍ رسیدن
لغت نامه دهخدا
(مَ)
برگردیدن رنگ. تغیر لون. یقال: استقعلونه (مجهولاً) ، وقتی که تغییر کند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ / رِ)
استئماع. امع گردیدن: تأمع الرجل و استأمع، صار امعه. (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ / مِ دِ وَ)
رجوع به استیماع شود
لغت نامه دهخدا
(مَ دَدْ خوا / خا)
تیره شدن هوا که به برخاستن باد و گرد و مانند آن ماند. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
تغییر رنگ داده شدن. (ناظم الاطباء). تغییر کردن لون. فعل آن مجهول به کار رود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از استمار
تصویر استمار
رایخواهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجتماع
تصویر اجتماع
گرد آمدن، تجمع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استفاع
تصویر استفاع
برانگیختگی، تاسه مندی، لاغری، دگر رنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استمتاع
تصویر استمتاع
برخورداری جستن بهره برگرفتن کام خواستن، برخورداری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استمان
تصویر استمان
زنهار خواهی، پناه خواهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استمام
تصویر استمام
پیشوا گرفتن، به مادری برگزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استماء
تصویر استماء
به کنیزی گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استجماع
تصویر استجماع
فراهم آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از التماع
تصویر التماع
((اِ تِ))
درخشیدن، برافروختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استمتاع
تصویر استمتاع
((اِ تِ))
بهره جستن، برخورداری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اجتماع
تصویر اجتماع
((اِ تِ))
گرد هم آمدن، جمع شدن، مقارنه ماه و آفتاب، زمانی که ماه و آفتاب در یک برج و یک درجه و یک دقیقه جمع شوند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اجتماع
تصویر اجتماع
انجمن، هازمان، همایش، گرد آمدن
فرهنگ واژه فارسی سره
تجمیع، جمع آوری، تجمّع
دیکشنری اردو به فارسی