جدول جو
جدول جو

معنی استخوانی - جستجوی لغت در جدول جو

استخوانی(اُ تُ خوا / خا)
منسوب به استخوان. از استخوان. عظمی:
خبر داری ای استخوانی قفس
که جان تو مرغی است نامش نفس.
سعدی، نزدیک شدن خواستن از کسی. نزدیکی خواستن
لغت نامه دهخدا
استخوانی
منسوب باستخوان عظمی
تصویری از استخوانی
تصویر استخوانی
فرهنگ لغت هوشیار
استخوانی
لاغر، نحیف، رنگ استخوانی (کرم مایل به سفید)
تصویری از استخوانی
تصویر استخوانی
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از استواری
تصویر استواری
محکمی، استحکام، محکم کاری، در امور نظامی درجۀ استوار داشتن. استوار، استقامت، ثبات، پایداری، اطمینان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استوانه
تصویر استوانه
هر جسم ستون مانند که در دو سر آن دو دایرۀ موازی یکدیگر قرار دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استخوان
تصویر استخوان
هر یک از قسمت های سختی که اسکلت مهره داران را تشکیل می دهد، عظم، سخوٰان، ستخوٰان،
کنایه از قدرت، محکمی، هسته، برای مثال گه از نطفه ای نیک بختی دهی / گه از استخوانی درختی دهی (نظامی۵ - ۷۴۴)، چو خرما به شیرینی اندوده پوست / چو بازش کنی استخوانی در اوست (سعدی۱ - ۳۸)
استخوان شرمگاهی (عانه): استخوان شرمگاه که جلو استخوان لگن قرار دارد
استخوان لامی: استخوانی به شکل «ل» که در ناحیۀ گردن در بالای حنجره قرار دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استروان
تصویر استروان
قاطرچی، کسی که قاطر دارد و با قاطر بار یا مسافر حمل و نقل می کند، قاطربان، استربان، قاطردار، استردار
فرهنگ فارسی عمید
(اِ تِ)
منسوب به استخراج. مربوط به استخراج، سگ. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اُتُ خوا / خا نَ)
استخوان کوچک: شظی، استخوانک که بزانو یا ببازو و یا بجای باریک از ساق و ذراع ستور پیوسته. مریج، استخوانک سپید اندرون سرون.قمع، استخوانکی برآمده در نای گلو. (منتهی الارب) ، تسخیر کردن. تصرف کردن: همگان آفرین کردند که چنان حصاری بدان مقدار مردم استده شده. (تاریخ بیهقی ص 111). مردی از مهتران عرب نام او حمدان قلعه ای داشت سخت عظیم استوار معتضد (خلیفه) بتن خویش آنجا رفت حمدان بگریخت و پسرش را فرمود تا در حصار استوار کند که آنرا ممکن نبود استدن. (مجمل التواریخ و القصص)
لغت نامه دهخدا
(اُ تُ خوا / خا)
عظم. (دهار) (منتهی الارب). قسمت صلب و سختی که در بدن حیوان و نبات است. و آن عام است بر حیوانات و نباتات، برخلاف استه که مخصوص نباتات است. (برهان). عضویست که صلابت آن بدانجا رسد که آنرا نتوان دوتا کرد یا عضو منوی غیرحساس است که از غایت صلابت نتوان دوتا کرد. و قید غیرحساس در تعریف ثانی برای اخراج دندان است از استخوان. جزء جامد و صلب که دعامۀ بدن انسان و دیگر حیوانات فقاری را متشکل میسازد. عدد استخوانهای تن مردم از روی صورت دویست و چهل و هشت پاره است بی استخوان لامی که اندر حنجره است و بی استخوانهای سمسمانی. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی).
تشریح ذره بینی: از ملاحظۀ با ذره بین در عظام یابسه مستفاد میشود که مجموع آنها حاصل شده اند از مواد عظمیه که از اصول تشریحیۀ اساسیه مثل مواد تشریحیه که در نسوج عظام رطبه دیده میشود حاصل شده اند. این مواد عظمیه از جنس واحدند و شکل معینی ندارند و دارای املاح آهکی هستند که آنها را صلب و شکننده میکند. خانه خانه های صفاری که در جوف آنها واقعاند بعضی را استئوپلاست یا تجاویف مختصۀ بعظم و بعضی دیگر را که بزرگند مجاری ’هاور’ بنام مشرّحی که آنرا منکشف کرده نامیده اند. (جواهرالتشریح تألیف میرزا علی ص 22).
حجاج، استخوان ابرو. (منتهی الارب). رسغ، استخوان احرامی، استخوان دمعه. سلامی، استخوان انگشت. (دهار). استخوان انگشت دست و پا. کسر و کسر، استخوان بازو. عراق، استخوان باگوشت. (منتهی الارب). قصبۀ کبری، استخوان بزرگ ساق. قصبۀ صغری، استخوان بیرونی ساق. قصبه الانف میکعه، استخوان بینی. عصعص، استخوان بن دنب. عظم لامی، استخوان بن زبان. عظم عقب، استخوان پاشنه. صلع، استخوان پهلو. (منتهی الارب) (دهار). دنده. رمام، رفات، استخوان پوسیده. عاج، استخوان فیل. (دهار). پیلسته. أخر، آخرک، استخوان ترقوه. جناغ، چنبر گردن. عظم اکلیلی، استخوان جبهه. تمشش، استخوان خاییدن. (منتهی الارب). حرقفه،استخوان خاصره. کعبره، استخوان درشت گره. (منتهی الارب). عظم الفخذ، استخوان ران. عظم رکابی، استخوان رکابی. رکاب گوش. رکاب الاذن. رفات و رمیم، استخوان ریزیده. لحی، استخوان زنخ. (دهار). استخوان زورقی. ظنبوب، استخوان ساق. (دهار). شظیّه. شظی ّ. شظی ّ. (منتهی الارب). سته، استخوان سرین. (منتهی الارب). تریبه، استخوان سینه. (دهار). ج، ترائب. قص و قصص. (منتهی الارب). زند اسفل، استخوان طرف انسی ساعد. زند اعلی، استخوان طرف وحشی ساعد. کعبره، استخوان عجز. رجوع به عجز شود. عظم الوجنه، استخوان عذار. استخوان فخذ، استخوان ران. استخوان قلابی، یکی از هشت استخوان رسغ: و جمله استخوانها و گوشت و پوست او ریزیده. (ترجمه تفسیر طبری) :
به پیش من آمد پر از خون رخان
همی چاک چاک آمدش زاستخوان.
فردوسی.
همه خرد در تن شده استخوان
چنان جسته از بیم رستم دوان.
فردوسی.
کردی آنجا بگور مر خود را
همچنان استخوان که گشته رمیم.
ناصرخسرو.
از دست توخوش نایدم نواله
زیراکه نواله ات پراستخوان است.
ناصرخسرو.
و در میان هر استخوانی پی متصل کرده اند تااز یکدیگر جدا کرده اند و بقول بعضی سیصدوشصت پاره استخوان آفریده است. (قصص الانبیاء ص 11).
استخوان پیشکش کنم غم را
زآنکه غم میهمان سگ جگر است.
خاقانی.
درآمد چو پیل استخوانی بدست
کزو پیل را استخوان میشکست.
نظامی.
توان بحلق فروبردن استخوان درشت
ولی شکم بدرد چون بگیرد اندر ناف.
سعدی.
چند استخوان که هاون دوران روزگار
خردش چنان بکوفت که خاکش غبار کرد.
سعدی.
عجب گر بمیرد چنین بلبلی
که بر استخوانش نروید گلی.
سعدی.
همیشه خصم تو در سایۀ همای بود
ز بس که بر سرش از بهر استخوان گردد.
(از سروری).
مخفف آن ستخوان است:
بلگد کرد دو صد پاره میانهاشان
رگهاشان ببرید و ستخوانهاشان.
منوچهری.
پوست هر یک بفکند و ستخوان و جگرش
خونشان کرد بخم اندر و پوشید سرش.
منوچهری.
آنگاه بیارد رگشان و ستخوانشان
جایی فکند دور و نگردد نگرانشان.
منوچهری.
- امثال:
استخوان سگ را شایسته است و سگ استخوان را.
استخوان خوردۀ مجنون مفکن پیش همای که تعلق بجناب سگ لیلی دارد.
استخوان لای زخم (یا در زخم) گذاشتن، بقیتی از کار قابل انجام را برای سود بیشتر تمام نکردن. رجوع به امثال و حکم شود.
اگر گوشت یکدیگر را بخورند استخوانشان را پیش غریبه نمی اندازند، در اختلافات خانوادگی بیگانه را دخالت نمیدهند.
مگر گوشت را از استخوان می توان جدا کرد، نزدیکان و خویشان را نمیتوان از هم برید.
، گرد چیزی درآمدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). بگرد چیزی درآمدن. گردیدن. (منتهی الارب) ، استداره آنست که سطح طوری بود که خطی بر آن احاطه کند که در داخلۀ آن نقطه ای فرض شود که جمیع خطوطی که از آن نقطه بر نقاط مختلفۀ آن محیط وصل شود مساوی باشد. (تعریفات جرجانی). استداره عبارتست از اینکه خط یا سطح مستدیر باشد و شرح آن در ضمن معنی خط گفته شد. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(هََ یَ)
محلی ییلاقی که در تابستان ساکنان قراء بلوک آلیان از بخش مرکزی شهرستان فومن برای هواخوری و تعلیف اغنام بدانجا میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
عمل راست خوان. دعوی راستی و درستی کردن. خود را درستکار و راست کردار معرفی کردن:
راست خوانی کنند و کج بازند
دست گیرند و در چه اندازند.
نظامی.
و رجوع به راست خوان شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
منسوب به استحسان: دلایل استحسانی. رجوع به استحسان شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِصْ)
منسوب به استصواب، وصف علاج کردن. (زوزنی). صفت علاج کردن، علّت خواستن
لغت نامه دهخدا
تصویری از استواری
تصویر استواری
محکمی، قرصی، متانت
فرهنگ لغت هوشیار
خواندن آواز پیش از آواز دیگران، سرود گویی تغنی، خواندن سرنوشت کسان، پیش خوانی تا دگران ذکر گویند، استهزاء تمسخر، فاتحه خوانی بر سر قبور مردگان، ابتدای خوانندگی پیش در آمد
فرهنگ لغت هوشیار
گرمسیری منسوب به استوا آن چیز یا آن کس که وابسته بمنطقه های گرمسیر دورادور خط استوا باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استوانه
تصویر استوانه
جسمی است گرد، بن او وسر اودو دایره میباشد وبه یکدیگر موازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استکانی
تصویر استکانی
پنگانی منسوب به استکان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشتروانی
تصویر اشتروانی
شتربانی ساربانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استخوان
تصویر استخوان
جسم جامدی که اسکلت آدمی را تشکیل میدهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استوانه
تصویر استوانه
((اُ تُ نِ))
ستون، جسمی که در دو سر آن دو دایره موازی یکدیگر باشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استواری
تصویر استواری
محکمی، سختی، ثبات، پایداری، امن یت، اطمینان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرخوانی
تصویر سرخوانی
((~ خا))
خواندن آواز پیش از آواز دیگران، سرودگویی، تغنی، خواندن سرنوشت کسان، پیش خوانی تا دیگران ذکر گویند، استهزاء، تمسخر، فاتحه خوانی بر سر قبور مردگان، ابتدای خوانندگی، پیش درآمد
فرهنگ فارسی معین
((اُ تُ خا))
ماده سختی است که در ساختمان بدن مهره داران به کار رفته است و محل اتکای عضلات و مخاط ها ودیگر قسمت های نرم بدن است.استخوان های بدن انسان و دیگر استخوان داران به دو دسته دراز و پهن تقسیم می شوند. در وسط استخوان ماده نرمی قرا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استوانش
تصویر استوانش
اثبات
فرهنگ واژه فارسی سره
استه، عظم، اصل، پایه، نژاد، نسل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
استخوان در خواب، مالی بود که مردم بدان معیشت کنند. اگر بیند که استخوان فراگرفت و بر آن استخوان گوشت بود، دلیل بود که بر قدر آن گوشت خیر و مال یابد. اگر بیند که بی گوشت بود، دلیل کند که اندکی خیر بدو رسد. اگر بیند که او به کسی استخوان داد، دلیل که از او بدان کس خیر رسد - محمد بن سیرین
میدانیم که استخوان تشکیل دهنده اسکلت و قوام بدن آدمی و حتی حیوانات بر اسکلت است و لاجرم استخوان. معبران در مورد استخوان عقاید متفاوت دارند ولی غالبا آن را (مال) تعبیر کرده اند یعنی ثروتی که قوام زندگی شما بر آن است. به دارائی و اندوخته خویش متکی هستید و هر چه بیشتر باشد در خواب به صورت استخوان های محکم تر مجسم می شود - منوچهر مطیعی تهرانی
استخوان را (مال حرام) دانسته - نفایس الفنون
دیدن استخوان به خواب هفت وجه بود. اول: امل و مال، دوم: خویشان، سوم: فرزند، چهارم: قیم خانه، پنجم: مال، ششم: برادران، هفتم: یار و انباز بود.
اگر بیند کمه استخوان کسی را که شکسته بود می بست، دلیل کند که بزرگی و صنعتهای گوناگون یابد و کردار نیک کند و بعضی از معبران گفته اند کار بینوائی از او به نوا گردد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
تصویری از استوایی
تصویر استوایی
Stoic, Tropical
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از استوایی
تصویر استوایی
стоический , тропический
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از استوایی
تصویر استوایی
stoisch, tropisch
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از استوایی
تصویر استوایی
стоїчний , тропічний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از استوایی
تصویر استوایی
stoicki, tropikalny
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از استوایی
تصویر استوایی
坚忍的 , 热带的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از استوایی
تصویر استوایی
estoico, tropical
دیکشنری فارسی به پرتغالی