جدول جو
جدول جو

معنی اساقط - جستجوی لغت در جدول جو

اساقط
(گِ رِهْ بُ)
افتادن. (منتهی الارب) ، پرسیدن بهای چیزی را. سؤال کردن بها را از کسی. (منتهی الارب) ، چرانیدن. (تاج المصادر بیهقی) ، گو بر سر چاه کردن، نظر انداختن بر کسی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
اساقط
افتادن
تصویری از اساقط
تصویر اساقط
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تساقط
تصویر تساقط
پی در پی افتادن، از پی هم افتادن، خود را بر چیزی افکندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ساقط
تصویر ساقط
افتاده، فرودآمده، از بالا به پایین افتاده، فرومایه، ناکس، لئیم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مساقط
تصویر مساقط
مسقط ها، افکنده شده ها، جمع واژۀ مسقط
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسقاط
تصویر اسقاط
افکندن، انداختن، خطا کردن در سخن، ساقط شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسقاط
تصویر اسقاط
سقط ها، پاره آجر ها، دشنام ها، فضیحت ها، رسوایی ها، فرومایگان، جمع واژۀ سقط
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
بیوفتادن (زوزنی). بیفتادن (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). پی درپی افتادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تتابع سقوط چیزی. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، خود را بر چیزی افکندن، (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، افتادن، بیفکندن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ قِ)
جمع واژۀ اسقف. اساقفه. مهتران و پیشوایان ترسایان
لغت نامه دهخدا
(گِ رِهْ)
چاروا به کسی دادن برای راندن. دادن شتران کسی را: اسقته ابلاً، دادم او را شتران که میراند آنها را. (از منتهی الارب). اشتر فرا کس دادن تا براند. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ سقاء، بمعنی سبو یا مشکی که در آن شراب و آب نگاه دارند. خیکها
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ سقط. متاعها و رختهای زبون و پست
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
دوال رکاب زین. (منتهی الارب). (مهذب الاسماء). دوال رکیب. بند رکاب
لغت نامه دهخدا
(مَ قِ)
جمع واژۀ مسقط. (آنندراج). رجوع به مسقط شود. جای زدن و جای افتادن. (آنندراج). جایی که چیزها می افتد. (ناظم الاطباء) : عتبی آورده است که در آن ایام مردم را دیدمی که در مساقط ارواث تتبع و تفحص دانه ها کردندی. (ترجمه تاریخ یمینی). در میان منابت اشجار و مساقط احجار پی او بگرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 418)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ یَ)
افکندن. (ترجمان القرآن سید جرجانی). بیفکندن. (تاج المصادر بیهقی) (مؤید الفضلاء) (زوزنی). انداختن. (غیاث). مساقطه. (زوزنی). انزلاق. برافکندن: حل و عقد و اثبات و اسقاط بدو باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 507).
- اسقاط جنین، بچه انداختن از شکم. (غیاث). بچه ناتمام افکندن زن و جز او. (ازمنتهی الارب). انزلاق جنین. بچه بیفکندن: در علاج زنی که بچه ناپرورده از وی بیفتد آنرا به تازی اسقاط گویند و بپارسی فکانه گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- اسقاط حق، صرف نظر کردن از حق خویش.
- اسقاط خیار، صرف نظر کردن ذوخیار از اعمال خیار. رجوع به خیار و کتاب شرایع، القسم الثانی (کتاب التجاره) الفصل الثالث فی الخیار شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
نعت تفضیلی از ساقط. پست تر. فروتر. فرومایه تر: و الخوز الأم الناس و اسقطهم نفساً. (معجم البلدان چ مصر ج 3 ص 487 س 17)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
افتاده. (منتهی الارب) (غیاث) (آنندراج). بر زمین افتاده. از بالا بپایین افتاده. فروافتاده. فرود آمده، مرد فرومایه. بی اصل. (دهار). ناکس و فرومایه. (منتهی الارب) (غیاث بنقل از لطائف). کسی است که شمرده نمیشود از برگزیدگان جوانان. مثل سقط. (شرح قاموس). واپس شونده از مردان است. (شرح قاموس). رجل ساقط، لئیم الحسب والنفس، متأخر عن الناس لایعدّ فی خیار الفتیان. ج، سقّاط. (قطر المحیط). سزاوار تحقیر. (ناظم الاطباء). پست. سافل. در اصطلاح درایه مفید ذم و قدح موصوف به آن است، زایل شده. (ناظم الاطباء) ، بچۀ ناتمام از شکم افتاده. (ناظم الاطباء) ، حق ادا شده. (ناظم الاطباء) ، رجل ساقطٌ فی یده، ای نادم. (الاساس بنقل ذیل اقرب الموارد) ، فرس ساقط الشدّ، اذا جاء منه شی ٔ بعد شی ٔ. (الاساس بنقل ذیل اقرب الموارد) ، در اصطلاح دیوان جیش آنکه نامش را از جریدۀ رزق افکنده باشند بعلت موت او یا بی نیازی از او.
- از درجۀاعتبار ساقط بودن، بی اعتبار بودن. بی ارزش بودن.
- در درج کلام ساقط شدن، نامذکور ماندن. حذف شدن.
- ساقط شدن نبض، بازایستادن آن از نبضان.
، در اصطلاح احکامی کوکب را ساقط خوانند آنگاه که دارای هیچیک از نظرات خمسه نباشد. مقابل ناظر. در التفهیم ابوریحان بیرونی آمده: ’آن برجها که نبینند چهاراند. دو بپهلوی ودو دیگر بپهلوی مقابلۀ او. و آن دوم و ششم و هشتم و دوازدهم اند ازو و اینان را ساقط خوانند ای افتاده. (التفهیم ص 345) :
چون حمل ساقط شود میزان همی طالع شود
همچنان در دین از ایشان مردمی پیدا شود.
ناصرخسرو.
رجوع به التفهیم ص 345 تا 353 شود.
- مرض ساقط، صرع. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ قِ)
جمع واژۀ اسقع
لغت نامه دهخدا
تصویری از اسقط
تصویر اسقط
پست تر، فروتر، فرومایه تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساقط
تصویر ساقط
افتاده، فرود آمده، بی اصل، ناکس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تساقط
تصویر تساقط
پی در پی افکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مساقط
تصویر مساقط
جمع مسقط، افتگاهان، جمع مسقط، افتگاهان زادگاهان جمع مسقط و مسقط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسقاط
تصویر اسقاط
جمع سقط، متاع ورختهای پست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اساقف
تصویر اساقف
جمع اسقف، سکوبایان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اساقی
تصویر اساقی
سبو یا مشکی که در آن آب نگه دارند، خیکها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تساقط
تصویر تساقط
((تَ قُ))
سقوط کردن، فروافتادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسقاط
تصویر اسقاط
((اِ))
افکندن، انداختن، حذف کردن، از قلم انداختن، فرسودگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسقاط
تصویر اسقاط
((اِ))
جمع سقط، کالاهای بد، دور انداختنی ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساقط
تصویر ساقط
((قِ))
فرودافتاده، فرومایه، ناکس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساقط
تصویر ساقط
سرنگون، واژگون
فرهنگ واژه فارسی سره
ازکارافتاده، خراب، داغان، فرسوده، کهنه، مندرس
متضاد: نو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
افتاده، فروافتاده، فتاده، حذف شده، سقطشده، پست، فرومایه، ناکس، دنی، زایل شده، مضمحل شده
فرهنگ واژه مترادف متضاد