معنی تساقط - فرهنگ فارسی معین
واژههای مرتبط با تساقط
تساقط
- تساقط
- پی در پی افتادن، از پی هم افتادن، خود را بر چیزی افکندن
فرهنگ فارسی عمید
تساقط
- تساقط
- بیوفتادن (زوزنی). بیفتادن (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). پی درپی افتادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تتابع سقوط چیزی. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، خود را بر چیزی افکندن، (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، افتادن، بیفکندن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مساقط
- مساقط
- جمع مسقط، افتگاهان، جمع مسقط، افتگاهان زادگاهان جمع مسقط و مسقط
فرهنگ لغت هوشیار