جدول جو
جدول جو

معنی اخصاف - جستجوی لغت در جدول جو

اخصاف
(غَ رَ)
شتافتن. سرعت کردن.
لغت نامه دهخدا
اخصاف
شتافتن، برگ پوشی برهنگی را با برگ پوشاندن
تصویری از اخصاف
تصویر اخصاف
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اتصاف
تصویر اتصاف
دارای صفتی شدن، به صفتی موصوف شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اخلاف
تصویر اخلاف
خلف ها، فرزندان خوب و صالح، جانشین ها، بدل ها، عوض ها، فرزندان، جمع واژۀ خلف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انصاف
تصویر انصاف
داد دادن، عدل و داد کردن، راستی کردن، به نیمه رسیدن، میانه روی، انصافاً، حقیقتاً
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انصاف
تصویر انصاف
خدمتگزاران، آنکه در اداره یا بنگاهی خدمت می کند، مستخدم، خدمت کننده، خادم مثلاً دولت خدمتگزار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اخلاف
تصویر اخلاف
وعدۀ دروغ دادن، خلاف کردن در وعده، جایگزین کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اخفاف
تصویر اخفاف
سم ها، ناخن ضخیم و مقاوم گروهی از پستانداران گیاهخوار مانند گاو، گوسفند، اسب، استر، الاغ و امثال آن، پای انسان، سمج، سوراخ، گودال، جایی که در کوه یا زیر زمین برای جا دادن گوسفندان درست می کردند، آغل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوصاف
تصویر اوصاف
وصف ها، بیان چگونگی و حالت ها، جمع واژۀ وصف
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
برگ برآوردن کشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بابرگ شدن کشت. (تاج المصادر بیهقی). وقت چیدن شدن گشتن: اعصف الزرع، حان ان یجز. (از اقرب الموارد) ، جمع واژۀ عضو، یعنی یک تن از جماعت. (از اقرب الموارد). و رجوع به عضو شود، (اصطلاح طب) ، اجسام متولده از اول مزاج اخلاط.
- اعضاء آلیه، اعضاء مرکبه و آن هر عضوی باشد که اسم کل بر جزء آن صادق نیاید. مقابل اعضاء مفرده. (از بحر الجواهر).
- اعضاء اصلیه، عظام و اعصاب و عروق. (از بحر الجواهر).
- اعضاء رئیسه، اعضایی که مبادی و اصول قوای محتاج الیه است، در بقاء شخص یا بقاء نوع. اولی در نزد قدما، قلب و کبد و دماغ است و دومی انثیان. (از بحر الجواهر).
- اعضاء مفرده، هر عضو که اسم کل بر جزء آن نیز صادق باشد. مقابل اعضاء آلیه و اعضاء مرکبه. و آنرا اعضاء متشابه الاجزاء نیز گویند. و اعضاء مفرده عبارت است از: استخوان، غضروف، عصب، رباط، وتر، ورید، شریان، غشاء، گوشت سرخ، پیه، روغن، غدد، پوست، ناخن، دشبد و موی. (از بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
(کَژْ ژَ / ژِ)
آمیختن شراب به آب رصف (آبی که از کوه بر سنگی فروریزد). (منتهی الأرب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اخیاف
تصویر اخیاف
مردمان، برادران مادری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخصاب
تصویر اخصاب
باروری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اتصاف
تصویر اتصاف
نشان پذیرفتن، صف گرفتن، نسبت دادن وصفی به چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احصاف
تصویر احصاف
نیک بافی، زودگذری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اختصاف
تصویر اختصاف
به هم چسباندن، برهم نهادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخلاف
تصویر اخلاف
جمع خلف، جانشینان باز پسینان بازماندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخفاف
تصویر اخفاف
سبکباری سبک کردن خوار کردن سرزنش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخصات
تصویر اخصات
جمع اخص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخصاء
تصویر اخصاء
بیرون کشیدن خصیه و تخم آدمی خصی کردن اخته کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تباه خردی در پیری، درآمدن، آشکار کردن، بره آوردن بره زادن در پاییز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انصاف
تصویر انصاف
میانه روی، عدل و داد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوصاف
تصویر اوصاف
جمع وصف، چگونگی ها چونی ها جمع وصف صفتها چگونگیها وصفها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعصاف
تصویر اعصاف
گرد انگیزی، ورزش سخت، به شتاب رفتن، به بیراهه افتادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخلاف
تصویر اخلاف
جمع خلف، جانشینان، بازماندگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اخفاف
تصویر اخفاف
جمع خف، کف پای شتر، سم شترمرغ، کفش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اخصاء
تصویر اخصاء
((اِ))
اخته کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اوصاف
تصویر اوصاف
((اَ یا اُ))
جمع وصف، صفت ها، چگونگی ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انصاف
تصویر انصاف
((اَ))
جمع نصف، نیم ها، نیمه ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انصاف
تصویر انصاف
((اِ))
به نیمه رسیدن. نیمه چیزی را گرفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انصاف
تصویر انصاف
((اِ))
داد دادن، عدل کردن، راستی نمودن، عدل، داد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اتصاف
تصویر اتصاف
((اِ تِّ))
دارای صفتی شدن، به صفتی موصوف شدن، ستوده شدن، صفت کردن، با هم ستودن چیزی را، صفت پذیری، نشان پذیری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انصاف
تصویر انصاف
دادمندی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اخلاف
تصویر اخلاف
جانشینان، پس آیندگان، پسینیان
فرهنگ واژه فارسی سره
عدالت
دیکشنری اردو به فارسی