جدول جو
جدول جو

معنی اخروشیدن - جستجوی لغت در جدول جو

اخروشیدن
خروشیدن، بانگ و فریاد کردن
تصویری از اخروشیدن
تصویر اخروشیدن
فرهنگ فارسی عمید
اخروشیدن(کَ زَ دَ)
خروشیدن
لغت نامه دهخدا
اخروشیدن
خروشیدن
تصویری از اخروشیدن
تصویر اخروشیدن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خروشیدن
تصویر خروشیدن
بانگ و فریاد کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروشیدن
تصویر فروشیدن
مقابل خریدن، واگذار کردن چیزی به کسی در ازای دریافت پول
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خراشیدن
تصویر خراشیدن
خراش دادن، پوست بدن را با سر ناخن زخم کردن، کنایه از ناراحت کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افروزیدن
تصویر افروزیدن
روشن کردن، روشن شدن، درخشان شدن، روشن کردن آتش یا چراغ و امثال آن، فروختن، افروزاندن، افروزان، افروختن، فروزیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خریشیدن
تصویر خریشیدن
خراش دادن، خراشیدن، برای مثال جهان بر شبه داوود است و من چون اوریا گشتم / جهانا یافتی کامت کنون زاین بیش نخریشم (خسروانی - شاعران بی دیوان - ۱۱۸)
فرهنگ فارسی عمید
(گُ دَ)
بانگ زدن. فریاد کردن. هرا کشیدن. غریدن. داد کشیدن. (یادداشت بخط مؤلف). وعوعه. (منتهی الارب) :
بتاراج و کشتن نهادند روی
برآمد خروشیدن های و هوی.
فردوسی.
ز صندوق پیلان ببارید تیر
برآمد خروشیدن داروگیر.
فردوسی.
خروشید گرسیوز آنگه بدرد
که ای خویش نشناس و ناپاک مرد.
فردوسی.
تو گفتی هوا خون خروشد همی
زمین از خروشش بجوشد همی.
فردوسی.
خروشید کاکنون مرا و تراست
بنزدیک او تاخت از قلب راست.
(گرشاسب نامه).
در فلک صوت جرس زنگل نباشانست
که خروشیدنش اززخمۀ دارا شنوند.
خاقانی.
دلش از کینۀ بهرام جوشید
چو شیری گشت و چون شیری خروشید.
نظامی.
، فریاد کردن. گریه کردن. زاری کردن. گریستن. (از شرفنامۀ منیری). اصطراخ:
جهاندار دست سکندر گرفت
بزاری خروشیدن اندرگرفت.
فردوسی.
بدانگه که خیزد ز مرغان خروش
خروشیدن زارم آمد بگوش.
فردوسی.
درود آوریدش خجسته سروش
کز این بیش مخروش و بازآر هوش.
فردوسی.
چو از کوه آتش بهامون گذشت
خروشیدن آمد ز شهر و ز دشت.
فردوسی.
خروشیدن و ناله و آه بود
بهر برزنی ماتم شاه بود.
فردوسی.
وگر بباغ فرارفتمی زبانم هیچ
نیافتی ز خروشیدن و نکوهش هان.
فرخی.
متظلمی بدر سرای پرده آمد و بخروشید. (تاریخ بیهقی).
خروشید و گفتا مرا خیرخیر
به بیغاره دشمن کهن خواند و پیر.
اسدی.
و زارزار می گریست و خروش و ناله از مهاجر و انصار برآمد و می خروشیدند و زاری می کردند. (قصص الانبیاء ص 241). آدم از خواب بیدار شد بخروشید و زارزار بگریست. (قصص الانبیاء ص 26).
گویم چرا خروشی نه چون منی به بند
برخیز و برپر و برو و دوست را بیاب.
مسعودسعد.
چون زخم رسد بطشت بخروشد
انگشت بر او نهی بیاساید.
خاقانی.
چو خود بد کردم از کس چون خروشم
خطای خود ز چشم بد چه پوشم ؟
نظامی.
من از جفای زمان بلبلا نخفتم دوش
ترا چه بود که تا صبح می خروشیدی ؟
سعدی (خواتیم).
بداور خروش ای خداوند هوش
نه از دست داور برآور خروش.
سعدی (بوستان).
ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است
چون از این غصه ننالیم و چرا نخروشیم ؟
حافظ.
هلع، خروشیدن از ناشکیبائی. (منتهی الارب) ، اعتراض کردن:
خروشید کای مرد جنگی بایست
که از جنگ برگشتنت روی نیست.
اسدی.
حق جل و علا می بیند و می پوشد همسایه نمی بیند و می خروشد. (گلستان).
یا بر آنها که زیردست تواند
هر زمان بی گنه خروشیدن.
حافظ.
، شیهه کشیدن اسب. (از یادداشت بخط مؤلف) :
خروشید و جوشید و برکند خاک
ز نعلش زمین شد همه چاک چاک.
فردوسی.
نشست از بر رخش بر سان پیل
خروشیدن اسب شد بر دو میل.
فردوسی.
، قصه رفع کردن. تظلم کردن. داد خواستن.
- برخروشیدن، فریاد زدن. نعره زدن:
سپاهی ز روم و سپاهی ز چین
همی هر زمان برخروشد زمین.
فردوسی.
تهمتن برآورد کوپال سام
یکی برخروشید و برگفت نام.
فردوسی.
- خروشیدن اسب، شیهه کشیدن اسب:
خروشیدن تازی اسبان ز دشت
ز بانگ تبیره همی برگذشت.
فردوسی.
- خروشیدن بوق، بانگ برداشتن بوق و شیپور:
برآمد خروشیدن بوق و کوس.
فردوسی.
- خروشیدن پیل، نعره برداشتن پیل:
خروشیدن پیل و بانگ سران
درخشیدن تیغ و گرز گران.
فردوسی.
درفش سپهدار توران بدید
خروشیدن پیل و اسبان شنید.
فردوسی.
- خروشیدن دادخواه، ناله کردن دادخواه:
همانگه یکایک ز درگاه شاه
برآمد خروشیدن دادخواه.
فردوسی.
- خروشیدن داروکوب، فریاد برآمدن جنگ و جدال:
برآمد خروشیدن داروکوب
درخشیدن خنجر و زخم چوب.
فردوسی.
- خروشیدن دریا، صدای موج آب برخاستن: تغطغط، غطّ، خروشیدن دریا. (منتهی الارب).
- خروشیدن سنگ، صدای افتادن سنگ:
بفرمان یزدان سر خفته مرد
خروشیدن سنگ بیدار کرد.
فردوسی.
- خروشیدن کارزار، صدای کردن جنگ:
برآمد خروشیدن کارزار
به پیروزی لشکر شهریار.
فردوسی.
- خروشیدن کرنای، صدا و فریاد کردن کرنای:
برانگیختند اسبها را ز جای
برآمد خروشیدن کرنای.
فردوسی.
برآمد ز درگاه زابل درای
ز پیلان خروشیدن کرنای.
فردوسی.
- خروشیدن کودک، ناله کردن او. فغان کردن او.
- خروشیدن کوس، صدا کردن کوس. نفیر کردن کوس:
خروشیدن کوس و زخم درای
جهان را همی برد یکسر ز جای.
فردوسی.
خروشیدن کوس با کرنای
همان ژنده پیلان و هندی درای.
فردوسی.
- خروشیدن گاودم، صدا کردن گاودم:
برآمد خروشیدن گاودم
جهان شد پر از بانگ روئینه خم.
فردوسی.
- خروشیدن مرد، فریاد برآوردن او. ناله و تظلم کردن آدمی:
خروشیدن مرد بالای خواه
یکایک برآمد ز درگاه شاه.
فردوسی.
- خروشیدن موبد، ناله و زاری کردن مرد مذهبی:
برآمد دو هفته ز شهر یمن
خروشیدن موبد و مرد و زن.
فردوسی.
- خروشیدن نای، صدا برداشتن نای:
سیاوش بر آنگونه برداد بوس
برآمد خروشیدن نای و کوس.
فردوسی.
- خون خروشیدن، خون گریه کردن:
ز کار وی ار خون خروشی رواست
که ناپارسائی بر او پادشاست.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ سَ)
خروشیدن:
شما برخروشید و اندر نهید
سران را زخون بر سر افسر نهید.
فردوسی.
چو این کرده شد ماکیان و خروس
کجا برخروشد گه زخم کوس.
فردوسی.
همی برخروشید و فریاد خواند
جهان را سراسر سوی داد خواند.
فردوسی.
دادش خورش و لباس پوشید
ماتم زدگانه برخروشید.
نظامی.
رجوع به خروشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ گَ تَ)
ساکت شدن. (آنندراج) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 374) (ناظم الاطباء) ، شرمگین بودن، پرچین شدن، مانده و خسته شدن، تسلی دادن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ)
قابل خروشیدن. قابل ناله و زاری کردن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کِ کَ دَ)
افروختن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) (فرهنگ فارسی معین).
لغت نامه دهخدا
(کَ نَ / نِ شُ دَ)
افراشتن. (یادداشت مؤلف).
- برافراشیدن موی، اقشعرار. یعنی موی بر اندام خاستن و پوستها فراهم آمدن از ترس
لغت نامه دهخدا
(کُ گِرِهْ شُ دَ)
در آغوش کشیدن و معانقه نمودن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
نخراشیدن. مقابل خراشیدن
لغت نامه دهخدا
تصویری از فروشیدن
تصویر فروشیدن
فروختن: زودتر استر فروشید آن حریص یافت از غم و ز زیان آن دم محیص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خورشیدن
تصویر خورشیدن
فراهم آوردن، جمع کردن
فرهنگ لغت هوشیار
ترسیدن بیم داشتن بیمناک گردیدن از ترس موی بدن راست شدن و پوست بدن فراهم آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خراشیدن
تصویر خراشیدن
خراش دادن
فرهنگ لغت هوشیار
از پوست بدن یا سطح چیزی با سر ناخن خار و جز آن ایجاد خراش کردن خراش دادن، ریش کردن مجروح ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افروزیدن
تصویر افروزیدن
افروختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خروشیدن
تصویر خروشیدن
بانگ زدن، فریاد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خروشیدن
تصویر خروشیدن
((خُ دَ))
بانگ برزدن، فریاد کشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارخشیدن
تصویر ارخشیدن
((اَ رَ دَ))
ترسیدن، بیم داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خراشیدن
تصویر خراشیدن
((خَ دَ))
ایجاد بریدگی و زخم کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خریشیدن
تصویر خریشیدن
((خَ دَ))
خراشیدن
فرهنگ فارسی معین
بانگ برآوردن، خروش برآوردن، فریاد کردن، بانگ زدن، فریاد زدن، داد زدن، داد کشیدن، نعره زدن، زاری کردن، ضجه کشیدن، به فغان آمدن، خروشان شدن، به تلاطم آمدن، متلاطم شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از خراشیدن
تصویر خراشیدن
Gouge, Grind, Scrape, Scratch
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از خراشیدن
تصویر خراشیدن
выдалбливать , молоть , скрести , царапать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از خراشیدن
تصویر خراشیدن
ausmeißeln, mahlen, schaben, kratzen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از خراشیدن
تصویر خراشیدن
вирізати , молоти , скребти , дряпати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از خراشیدن
تصویر خراشیدن
dłubać, mielić, drapać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از خراشیدن
تصویر خراشیدن
凿 , 磨 , 刮
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از خراشیدن
تصویر خراشیدن
cavar, moer, raspar, arranhar
دیکشنری فارسی به پرتغالی