خایه بیرون کشیده. (برهان). بی خایه. جانور خایه کشیده عموماً و اسب خصوصاً. چاروای خایه بیرون کشیده. مقطوع. آخته. خصی. خواجه: خروس اخته. یابوی اخته. ج، اختگان، اخته ها (در مورد اسب). شب قضیم اختگانت زارتفاع سنبله می کند حاصل بدوش کهکشان می آورد. سلمان ساوجی. - امثال: سگ به دستش نمی توان داد تا اخته کند، نظیر: سرمه را از چشم می زند (یا می رباید) ، بسیار در دزدی چابک و چست است. (امثال و حکم)
خایه بیرون کشیده. (برهان). بی خایه. جانور خایه کشیده عموماً و اسب خصوصاً. چاروای خایه بیرون کشیده. مقطوع. آخته. خصی. خواجه: خروس اخته. یابوی اخته. ج، اختگان، اخته ها (در مورد اسب). شب قضیم اختگانت زارتفاع سنبله می کند حاصل بدوش کهکشان می آورد. سلمان ساوجی. - امثال: سگ به دستش نمی توان داد تا اخته کند، نظیر: سرمه را از چشم می زند (یا می رباید) ، بسیار در دزدی چابک و چست است. (امثال و حکم)
پرنده ای خاکی رنگ، کوچکتر از کبوتر با طوق دور گردن که گوشت آن برای معالجۀ رعشه، فالج و سستی اعضا مفید است، کالنجه، کوکو، صلصل، ورقا، کبوک، برای مثال آن قصر که بر چرخ همی زد پهلو / بر درگه آن شهان نهادندی رو ی دیدیم که بر کنگره اش فاخته ای / بنشسته و می گفت که کوکو کوکو (خیام - ۱۰۲) نوعی رعایت ضرب و زمان در موسیقی قدیم، برای مثال بلبل از اوراق گل کرده درست / منطق الطیر اصول فاخته (امیرخسرو - ۷۸۴)
پرنده ای خاکی رنگ، کوچکتر از کبوتر با طوق دور گردن که گوشت آن برای معالجۀ رعشه، فالج و سستی اعضا مفید است، کالَنجِه، کوکو، صُلصُل، وَرقا، کَبوک، برای مِثال آن قصر که بر چرخ همی زد پهلو / بر درگه آن شهان نهادندی رو ی دیدیم که بر کنگره اش فاخته ای / بنشسته و می گفت که کوکو کوکو (خیام - ۱۰۲) نوعی رعایت ضرب و زمان در موسیقی قدیم، برای مِثال بلبل از اوراقِ گل کرده درست / منطق الطیرِ اصول فاخته (امیرخسرو - ۷۸۴)
تافته. (جهانگیری). تافته است که از تابیدن ریسمان و ابریشم است. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). ریسمان باریک باشد سخت. (فرهنگ اسدی نخجوانی). تارریسمان تاب خورده باشد یعنی تافته. (صحاح الفرس). تار بادخورده و تافته بود. (فرهنگ اوبهی) : ای آنکه همی تاخته ریسی از منبر (کذا) باریکتر از من نه بریسی نه برشتی. رودکی (از فرهنگ اسدی نخجوانی). ز هول تاختن و کینه آختنش مرا همی گداخته همچون کناغ و تاخته تن. کسائی (از فرهنگ اسدی نخجوانی). ، دویده و اسب دوانیده را نیز گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). بمعنی اسب دوانیده. (صحاح الفرس). بمعنی دوانیده و دویده آمده. (فرهنگ جهانگیری) : زمانی یکی باره ای تاخته ز نیکی سرش را برافراخته. فردوسی. ، بتاخت: و دو سه سوار تاخته فرستادم ب خانه ابودلف. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 171 و چ فیاض ص 174) ، بمعنی ریخته هم آمده است که مشتق از ریختن باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). ریخته را گویند. (فرهنگ جهانگیری) : همه دشت بد رود خون تاخته سلیح و درفش و سر انداخته. (گرشاسبنامه). ، غارت شده: الانان و غز گشت پرداخته شد آن پادشاهی همه تاخته. فردوسی. رجوع به تاختن شود
تافته. (جهانگیری). تافته است که از تابیدن ریسمان و ابریشم است. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). ریسمان باریک باشد سخت. (فرهنگ اسدی نخجوانی). تارریسمان تاب خورده باشد یعنی تافته. (صحاح الفرس). تار بادخورده و تافته بود. (فرهنگ اوبهی) : ای آنکه همی تاخته ریسی از منبر (کذا) باریکتر از من نه بریسی نه برشتی. رودکی (از فرهنگ اسدی نخجوانی). ز هول تاختن و کینه آختنْش مرا همی گداخته همچون کناغ و تاخته تن. کسائی (از فرهنگ اسدی نخجوانی). ، دویده و اسب دوانیده را نیز گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). بمعنی اسب دوانیده. (صحاح الفرس). بمعنی دوانیده و دویده آمده. (فرهنگ جهانگیری) : زمانی یکی باره ای تاخته ز نیکی سرش را برافراخته. فردوسی. ، بتاخت: و دو سه سوار تاخته فرستادم ب خانه ابودلف. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 171 و چ فیاض ص 174) ، بمعنی ریخته هم آمده است که مشتق از ریختن باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). ریخته را گویند. (فرهنگ جهانگیری) : همه دشت بد رود خون تاخته سلیح و درفش و سر انداخته. (گرشاسبنامه). ، غارت شده: الانان و غز گشت پرداخته شد آن پادشاهی همه تاخته. فردوسی. رجوع به تاختن شود
نام قصبه ای است در جهت مشرق از سیبری، در قضای ورخنه اودینسک از ایالت ماوراء بایکال در کنار رودی مسمی به همین اسم که در 200 هزارگزی جنوب آن واقع گشته و وارد دریاچۀ بایکال شود، و حدود 500 تن سکنه دارد نام قریۀ بزرگ و مرکز قضائی است در سنجاق ملاطیه از ولایت معمورهالعزیز، در 65 هزارگزی جنوب شرقی ملاطیه در کنار نهری مسمی به همین اسم از توابع فرات. (از قاموس الاعلام ترکی)
نام قصبه ای است در جهت مشرق از سیبری، در قضای ورخنه اودینسک از ایالت ماوراء بایکال در کنار رودی مسمی به همین اسم که در 200 هزارگزی جنوب آن واقع گشته و وارد دریاچۀ بایکال شود، و حدود 500 تن سکنه دارد نام قریۀ بزرگ و مرکز قضائی است در سنجاق ملاطیه از ولایت معمورهالعزیز، در 65 هزارگزی جنوب شرقی ملاطیه در کنار نهری مسمی به همین اسم از توابع فرات. (از قاموس الاعلام ترکی)
قضای کاخته، قضائی است در ولایت معمورهالعزیز از طرف شمال با قضای ملاطیه، از طرف مغرب و جنوب غربی، بقضای حصن منصور و از جانب جنوب شرقی به ولایت دیار بکر و از سمت شمال شرقی به سنجاق خرپوست هم محدود میباشد و سکنۀ آن مسلمان و ارمنی هستند. عده ای ازسکنه کرد میباشند. اراضی اش ناهموار و غیر مسطح و بسیار حاصلخیز است. انگور و میوه های گوناگون در آن بعمل می آید. در فصل تابستان اهالی خانه های خویش را رها کرده در ییلاقها چادرنشینی مینمایند. حیوانات و مخصوصاً گوسفند فراوان است، از پشم آنها گلیم و قالی میبافند و آن بمرغوبی و خوبی آقچه طاغ نیست، در داخل این قضا پلی سنگی بسیار محکم و قدیمی و برخی از آثار عتیقۀ دیگر نیز دیده میشود. (از قاموس الاعلام ترکی)
قضای کاخته، قضائی است در ولایت معمورهالعزیز از طرف شمال با قضای ملاطیه، از طرف مغرب و جنوب غربی، بقضای حصن منصور و از جانب جنوب شرقی به ولایت دیار بکر و از سمت شمال شرقی به سنجاق خرپوست هم محدود میباشد و سکنۀ آن مسلمان و ارمنی هستند. عده ای ازسکنه کرد میباشند. اراضی اش ناهموار و غیر مسطح و بسیار حاصلخیز است. انگور و میوه های گوناگون در آن بعمل می آید. در فصل تابستان اهالی خانه های خویش را رها کرده در ییلاقها چادرنشینی مینمایند. حیوانات و مخصوصاً گوسفند فراوان است، از پشم آنها گلیم و قالی میبافند و آن بمرغوبی و خوبی آقچه طاغ نیست، در داخل این قضا پلی سنگی بسیار محکم و قدیمی و برخی از آثار عتیقۀ دیگر نیز دیده میشود. (از قاموس الاعلام ترکی)
مرغی است خاکستری رنگ مطوق به طوق سیاه. آن را قلیل الالفت دانسته اند. بجهت آوازش آن را کوکو نیز گویند. اهل انطاکیه یمامه خوانند. (آنندراج). قمری. کوکو. فانیز. (ناظم الاطباء). صلصل. (منتهی الارب). هاکس گوید: از کبوتر کوچکتر و نشانها و علامتهای او با کبوتر تباین تام دارد. صدایش نرم و حزن انگیز است. چشمانش شیرین و خوش نگاه است. امانت و بیگناهی آن لایق تقدیم و هدیۀ حضور خداوندش نموده است. (قاموس کتاب مقدس). آن را فالنجه، ورشان، کالنجه و کرچفوس نیز نامند: فاخته گون شد هوا ز گردش خورشید جامۀ خانه به تبک فاخته گون شد. رودکی. فاخته وقت سحرگاه کند مشغله ای گویی از یارک بدمهر است او را گله ای. منوچهری. بوستان عود همی سوزد تیمار بسوز فاخته نای همی سازدطنبور بساز. منوچهری. فاخته راست بکردار یکی لعبگر است درفکنده به گلو حلقۀ مشکین رسنا. منوچهری. تافاخته مهری تو و طاوس کرشمه عشق تو چو باز است و دل من چو کبوتر. امیرمعزی. فاخته مهری نباید در تو دل بستن که تو هر زمان جفت دگر خواهی و یار دیگری. لامعی. آن قصر که بر چرخ همی زد پهلو بر درگه آن شهان نهادندی رو دیدیم که بر کنگره اش فاخته ای بنشسته و می گفت که: کوکوکوکو؟ خیام. باز مردان چو فاخته در کوی طوق در گردنند و کوکوگوی فاخته غایب است گوید: کو تو اگر حاضری چه گویی ؟ هو! سنایی. مرحبا ای فاخته بگشای لحن تا گهر بر تو فشاند هفت صحن چون بود طوق وفا در گردنت زشت باشدبیوفایی کردنت. عطار. صفیرصلصل و لحن چکاوک و ساری نفیر فاخته و نغمۀ هزارآوا. خاقانی. فاخته گفت آه من کلّۀ خضرا بسوخت صاحب این بار کو؟ ورنه بسوزم حجاب. خاقانی. فاخته در بزم باغ گویی خاقانی است در سر هر شاخ سرو شعرسرای آمده ست. خاقانی. هر فاخته بر سر چناری در زمزمۀ حدیث یاری. نظامی. با همه جلوۀ طاوس وخرامیدن کبک عیبت آن است که بی مهرتر از فاخته ای. سعدی (خواتیم). جمع فاخته در عربی فواخت و در پارسی فاختگان است: بر سر سرو بانگ فاختگان چون طرب رود دلنواختگان. نظامی. - امثال: به یک گز دو فاخته زدن، با یک کار دو مقصود انجام دادن. یک تیر و دو نشان. ترکیب ها: - فاخته گون. فاخته طوق. فاخته مهر. رجوع به این ترکیبات شود نام اصل یازدهم از هفده بحر اصول موسیقی، و آن را فاخته ضرب هم خوانند. (برهان). نام ضربی از موسیقی و نوعی از نواختن ساز: بلبل از اوراق گل کرده درست منطق الطیر و اصول فاخته. ژاله (از آنندراج). آن را به انواع گوناگون فاختۀ ثقیل، فاختۀ صغیر و فاختۀ کبیر تقسیم کنند. رجوع به اصول فاخته شود
مرغی است خاکستری رنگ مطوق به طوق سیاه. آن را قلیل الالفت دانسته اند. بجهت آوازش آن را کوکو نیز گویند. اهل انطاکیه یمامه خوانند. (آنندراج). قمری. کوکو. فانیز. (ناظم الاطباء). صلصل. (منتهی الارب). هاکس گوید: از کبوتر کوچکتر و نشانها و علامتهای او با کبوتر تباین تام دارد. صدایش نرم و حزن انگیز است. چشمانش شیرین و خوش نگاه است. امانت و بیگناهی آن لایق تقدیم و هدیۀ حضور خداوندش نموده است. (قاموس کتاب مقدس). آن را فالنجه، ورشان، کالنجه و کرچفوس نیز نامند: فاخته گون شد هوا ز گردش خورشید جامۀ خانه به تبک فاخته گون شد. رودکی. فاخته وقت سحرگاه کند مشغله ای گویی از یارک بدمهر است او را گله ای. منوچهری. بوستان عود همی سوزد تیمار بسوز فاخته نای همی سازدطنبور بساز. منوچهری. فاخته راست بکردار یکی لعبگر است درفکنده به گلو حلقۀ مشکین رسنا. منوچهری. تافاخته مهری تو و طاوس کرشمه عشق تو چو باز است و دل من چو کبوتر. امیرمعزی. فاخته مهری نباید در تو دل بستن که تو هر زمان جفت دگر خواهی و یار دیگری. لامعی. آن قصر که بر چرخ همی زد پهلو بر درگه آن شهان نهادندی رو دیدیم که بر کُنگُره اش فاخته ای بنشسته و می گفت که: کوکوکوکو؟ خیام. باز مردان چو فاخته در کوی طوق در گردنند و کوکوگوی فاخته غایب است گوید: کو تو اگر حاضری چه گویی ؟ هو! سنایی. مرحبا ای فاخته بگشای لحن تا گهر بر تو فشاند هفت صحن چون بود طوق وفا در گردنت زشت باشدبیوفایی کردنت. عطار. صفیرصلصل و لحن چکاوک و ساری نفیر فاخته و نغمۀ هزارآوا. خاقانی. فاخته گفت آه من کِلّۀ خضرا بسوخت صاحب این بار کو؟ ورنه بسوزم حجاب. خاقانی. فاخته در بزم باغ گویی خاقانی است در سر هر شاخ سرو شعرسرای آمده ست. خاقانی. هر فاخته بر سر چناری در زمزمۀ حدیث یاری. نظامی. با همه جلوۀ طاوس وخرامیدن کبک عیبت آن است که بی مهرتر از فاخته ای. سعدی (خواتیم). جمع فاخته در عربی فواخت و در پارسی فاختگان است: بر سر سرو بانگ فاختگان چون طرب رود دلنواختگان. نظامی. - امثال: به یک گز دو فاخته زدن، با یک کار دو مقصود انجام دادن. یک تیر و دو نشان. ترکیب ها: - فاخته گون. فاخته طوق. فاخته مهر. رجوع به این ترکیبات شود نام اصل یازدهم از هفده بحر اصول موسیقی، و آن را فاخته ضرب هم خوانند. (برهان). نام ضربی از موسیقی و نوعی از نواختن ساز: بلبل از اوراق گل کرده درست منطق الطیر و اصول فاخته. ژاله (از آنندراج). آن را به انواع گوناگون ِ فاختۀ ثقیل، فاختۀ صغیر و فاختۀ کبیر تقسیم کنند. رجوع به اصول فاخته شود
دختر ابوهاشم بن عتبه بن ربیعه و همسر یزید بن معاویه، خلیفۀ معروف و بزه کار اموی. یزید را از این زن دو فرزند بنام معاویه و خالدبوده است. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 130 شود دختر اسودبن مطلب بن اسد بن عبدالعزیزالقرشیه الاسدیه که پس از مرگ پدر تحت حمایت و سرپرستی صفوان بن امیه بود. رجوع به الاصابه ج 8 ص 154 شود دختر غزوان و همسر عثمان معروف. وی یکی از هشت زنی بوده است که عثمان به خانه خویش آورد. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 154 شود
دختر ابوهاشم بن عتبه بن ربیعه و همسر یزید بن معاویه، خلیفۀ معروف و بزه کار اموی. یزید را از این زن دو فرزند بنام معاویه و خالدبوده است. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 130 شود دختر اسودبن مطلب بن اسد بن عبدالعزیزالقرشیه الاسدیه که پس از مرگ پدر تحت حمایت و سرپرستی صفوان بن امیه بود. رجوع به الاصابه ج 8 ص 154 شود دختر غزوان و همسر عثمان معروف. وی یکی از هشت زنی بوده است که عثمان به خانه خویش آورد. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 154 شود
بناشده: چون مقیمان همه مشغول مقامند و لیک یک یک از ساختۀ خویش همی بر گذرند. ناصرخسرو. ، مصنوع. صنیع. بعمل آمده. ساخته شده: همه سپرغمهای آن از زر و سیم ساخته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 43)، در تداول عامه در مقابل ’سفارشی’ یعنی کالائی که سفارش میشودکه صنعتگر بسازد، بکار میرود، آماده. (صحاح الفرس) (برهان). مستعد و آماده. (غیاث). حاضر.مهیا. بسغده. بسیجیده: اردشیر یک شب بخواب دید که فرشته ای از آسمان فرود آمدی و وی را گفتی خدای عزوجل ملک بتو خواهد دادن. ساخته باش. (تاریخ بلعمی). از پی خدمت شریف تو داد تا روم با تو ساخته بسفر. فرخی. گفت ساخته باشید که با بوسهل سوی ری بروید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 401). یک شب... پرده داری.... بیامد و مرا که عبدالغفارم بخواندو چون وی آمدی بخواندن من، مقرر گشتی که بمهمی مرا خوانده می آمد، ساخته برفتم. (تاریخ بیهقی ص 130). مثالها رفت بخراسان بتعجیل ساخته شدن مردمانی که آرزومند خانه خدای عزوجل بودند. (تاریخ بیهقی). یک تن ساخته داری به که دو تن ناساخته. (قابوسنامه). چون چاشت کند بخویشتن پیوست تو ساخته باش کار شامش را وان را که ازو همی طمع دارد گو ساخته باش انتقامش را. ناصرخسرو (دیوان ص 22). خدای تعالی ترا عافیت داد و لیکن چون بلا اختیار کردی، ساخته باش. (قصص الانبیاء جویری ص 153). گفت فردا علماء حاضر خواهند آمدن، باید که ساخته باشی مناظرۀ ایشان را. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 64). و تو ساخته باش با سپاه و چون خروش بوق شنیدی بیرون آی. (مجمل التواریخ والقصص) .سلجوقیان ناساخته بودند. این قوم ناگاه بریشان زدندو بغارت مشغول شدند. (راحه الصدور راوندی). مردمان را فرمود که ساخته شوید و بیرون روید. (ترجمه تاریخ اعثم کوفی ص 66). و جنگ آغاز نهادند و معاویه نیز ساخته شد. (ترجمه تاریخ اعثم کوفی ص 75). تا اگر ناگه از در درآید [دشمن] ناساخته نباشی. (مجالس سعدی)، شاک السلاح، با سلاح مکمل. با تجهیزات کافی. با برگ و ساز هر چه تمامتر. با تمام سلاح و آلات حرب: ابوبکر مردمان مدینه را همی گفت ساخته باشید شما و با سلاح همی روید هر جا که روید که این عرب نباید که شبیخون کنند. (تاریخ بلعمی). عبدالملک بن مهلب بمدد حجاج فرارسید با سپاهی ساخته، دیگر روز حرب اندر گرفتند. (تاریخ بلعمی). چو آگاه شد اشکش آمد براه ابا لشکری ساخته پیش شاه. فردوسی. سپاهی ز استخر بی مرببرد بشد ساخته تا کند رزم گرد. فردوسی. احمد بن عبد العزیز... با لشکری ساخته و انبوه بیامد. (تاریخ سیستان ص 248). چون فرا رسید با سپاه ساخته، سپاه عمار ناساخته بودند. (تاریخ سیستان). آخر قضا را طغرل با سواری هزار ساخته... بدر شهرآمد. (تاریخ سیستان). خبر آمدکه داود بطالقان آمد با لشکر قوی و ساخته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 579). و قومی را که کم سلاح تر بودند ساخته بداشت. (تاریخ بیهقی ص 39)، آراسته. (انجمن آرا) (آنندراج) : همیشه دشمن تو سوخته تو ساخته بزم ببزم ساخته رود آخته دو صد چرگر. (از حاشیۀ لغت فرس، نسخۀ خطی نخجوانی). ، باندام. بسامان. فراهم. راست شده. روبراه. سر و صورت گرفته. مرتب و منظم: اهل یغسون یا سو مردمانی اند بیشتر با نعمت و کاری ساخته تر دارند. (حدود العالم). شهنشاه را کارها ساخته ست وزین کاربیرنج پرداخته ست. فردوسی. گر چه شان کار همه ساخته از یکدگر است همگان کینه ور و خاشه بریکدگرند. ناصرخسرو. من بیرون روم و کار شما را ساخته گردانم. (کلیله و دمنه)، مصمم. جازم. قاصد: که پرسد که این جنگجویان که اند وزین تاختن ساخته بر چه اند. فردوسی. گذارش پر از نره دیوان جنگ همه رزم را ساخته چون پلنگ. فردوسی. همه ساخته کینه و جنگ را همه تیز کرده بخون چنگ را. فردوسی. ، ترکیب شده. تلفیق شده: گویند این نغمه ها از ساخته های فلان آهنگساز است، مزور. قلب. غیر اصل. ساختگی: غز گفتا تو سزاوارتری ای عم بدین سنگ و آن سنگ ساخته به وی داد. (مجمل التواریخ و القصص). - حدیثهای ساخته، احادیث موضوعه. احادیث بربسته. ، موافق. (برهان). سازوار.سازگار. مهربان. متحد. همساز. هم آهنگ. همدل. همداستان: الیاس بن اسد... همیشه مردمان را بر معدل بن الحصین شوریده گونه همی داشت و مردمان با الیاس ساخته تر بودند. (تاریخ سیستان). همیشه با خوارج ساخته بود و او [محمد بن الحصین] را نیازردندی. (تاریخ سیستان). نشنیدستی که خاک زر گردد از ساخته کدخدای و کدبانو. ناصرخسرو. شگفت نیست که از رای عدل گستر تو شوند ساخته چون دو برادر آتش و آب. مسعودسعد. با حاسد تو دولت چون آب و روغن است با ناصح تو ساخته چون زیر با بم است. سوزنی. ، خوش مشرب. سازگار با همه کس. ملایم. حلیم. آرام: و مردی ساخته بود بی تعصب [ابراهیم القوسی] و بر خوارج و اهل سنت و تمیمی و بکری ساخته بود و طریق سلامت گرفته. (تاریخ سیستان ص 191). مردی بود بسلامت با خوارج هیچ حرب نکردی و با هر کسی ساخته بود. (تاریخ سیستان ص 190)، کنایه از مردم شیاد چاپلوس. (برهان)، نوازش یافته. دلخوش. دلگرم: ساخته و سوخته در راه تو ساخته من، سوخته بدخواه تو. نظامی. ، ساز کوک کرده. (انجمن آرا) (آنندراج) : به پردلی و به مردی همه نگه دارد نگاهداشتنی ساخته چو ساخته چنگ. فرخی. هرفاخته ای ساخته نائی دارد هر بلبلکی زیر و ستائی دارد. منوچهری (دیوان ص 149). چون بربط نواخته و چنگ ساخته قمری و فاخته بخروشند بر چنار. قطران (از انجمن آرا). - آراسته و ساخته، آماده. معد. با اسباب آراسته: هشت هزار مرد بودند از مهاجر و انصار همه آراسته و ساخته و با سلاح تمام. (تاریخ بلعمی). و آنگاه درین حصن ترا حجرگکی داد آراسته و ساخته باندازه و در خور. ناصرخسرو. سپاهی داشتی آراسته و ساخته. (نوروزنامه)
بناشده: چون مقیمان همه مشغول مقامند و لیک یک یک از ساختۀ خویش همی بر گذرند. ناصرخسرو. ، مصنوع. صنیع. بعمل آمده. ساخته شده: همه سپرغمهای آن از زر و سیم ساخته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 43)، در تداول عامه در مقابل ’سفارشی’ یعنی کالائی که سفارش میشودکه صنعتگر بسازد، بکار میرود، آماده. (صحاح الفرس) (برهان). مستعد و آماده. (غیاث). حاضر.مهیا. بسغده. بسیجیده: اردشیر یک شب بخواب دید که فرشته ای از آسمان فرود آمدی و وی را گفتی خدای عزوجل ملک بتو خواهد دادن. ساخته باش. (تاریخ بلعمی). از پی خدمت شریف تو داد تا روم با تو ساخته بسفر. فرخی. گفت ساخته باشید که با بوسهل سوی ری بروید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 401). یک شب... پرده داری.... بیامد و مرا که عبدالغفارم بخواندو چون وی آمدی بخواندن من، مقرر گشتی که بمهمی مرا خوانده می آمد، ساخته برفتم. (تاریخ بیهقی ص 130). مثالها رفت بخراسان بتعجیل ساخته شدن مردمانی که آرزومند خانه خدای عزوجل بودند. (تاریخ بیهقی). یک تن ساخته داری به که دو تن ناساخته. (قابوسنامه). چون چاشت کند بخویشتن پیوست تو ساخته باش کار شامش را وان را که ازو همی طمع دارد گو ساخته باش انتقامش را. ناصرخسرو (دیوان ص 22). خدای تعالی ترا عافیت داد و لیکن چون بلا اختیار کردی، ساخته باش. (قصص الانبیاء جویری ص 153). گفت فردا علماء حاضر خواهند آمدن، باید که ساخته باشی مناظرۀ ایشان را. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 64). و تو ساخته باش با سپاه و چون خروش بوق شنیدی بیرون آی. (مجمل التواریخ والقصص) .سلجوقیان ناساخته بودند. این قوم ناگاه بریشان زدندو بغارت مشغول شدند. (راحه الصدور راوندی). مردمان را فرمود که ساخته شوید و بیرون روید. (ترجمه تاریخ اعثم کوفی ص 66). و جنگ آغاز نهادند و معاویه نیز ساخته شد. (ترجمه تاریخ اعثم کوفی ص 75). تا اگر ناگه از در درآید [دشمن] ناساخته نباشی. (مجالس سعدی)، شاک السلاح، با سلاح مکمل. با تجهیزات کافی. با برگ و ساز هر چه تمامتر. با تمام سلاح و آلات حرب: ابوبکر مردمان مدینه را همی گفت ساخته باشید شما و با سلاح همی روید هر جا که روید که این عرب نباید که شبیخون کنند. (تاریخ بلعمی). عبدالملک بن مهلب بمدد حجاج فرارسید با سپاهی ساخته، دیگر روز حرب اندر گرفتند. (تاریخ بلعمی). چو آگاه شد اشکش آمد براه ابا لشکری ساخته پیش شاه. فردوسی. سپاهی ز استخر بی مرببرد بشد ساخته تا کند رزم گرد. فردوسی. احمد بن عبد العزیز... با لشکری ساخته و انبوه بیامد. (تاریخ سیستان ص 248). چون فرا رسید با سپاه ساخته، سپاه عمار ناساخته بودند. (تاریخ سیستان). آخر قضا را طغرل با سواری هزار ساخته... بدر شهرآمد. (تاریخ سیستان). خبر آمدکه داود بطالقان آمد با لشکر قوی و ساخته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 579). و قومی را که کم سلاح تر بودند ساخته بداشت. (تاریخ بیهقی ص 39)، آراسته. (انجمن آرا) (آنندراج) : همیشه دشمن تو سوخته تو ساخته بزم ببزم ساخته رود آخته دو صد چرگر. (از حاشیۀ لغت فرس، نسخۀ خطی نخجوانی). ، باندام. بسامان. فراهم. راست شده. روبراه. سر و صورت گرفته. مرتب و منظم: اهل یغسون یا سو مردمانی اند بیشتر با نعمت و کاری ساخته تر دارند. (حدود العالم). شهنشاه را کارها ساخته ست وزین کاربیرنج پرداخته ست. فردوسی. گر چه شان کار همه ساخته از یکدگر است همگان کینه ور و خاشه بریکدگرند. ناصرخسرو. من بیرون روم و کار شما را ساخته گردانم. (کلیله و دمنه)، مصمم. جازم. قاصد: که پرسد که این جنگجویان که اند وزین تاختن ساخته بر چه اند. فردوسی. گذارش پر از نره دیوان جنگ همه رزم را ساخته چون پلنگ. فردوسی. همه ساخته کینه و جنگ را همه تیز کرده بخون چنگ را. فردوسی. ، ترکیب شده. تلفیق شده: گویند این نغمه ها از ساخته های فلان آهنگساز است، مزور. قلب. غیر اصل. ساختگی: غز گفتا تو سزاوارتری ای عم بدین سنگ و آن سنگ ساخته به وی داد. (مجمل التواریخ و القصص). - حدیثهای ساخته، احادیث موضوعه. احادیث بربسته. ، موافق. (برهان). سازوار.سازگار. مهربان. متحد. همساز. هم آهنگ. همدل. همداستان: الیاس بن اسد... همیشه مردمان را بر معدل بن الحصین شوریده گونه همی داشت و مردمان با الیاس ساخته تر بودند. (تاریخ سیستان). همیشه با خوارج ساخته بود و او [محمد بن الحصین] را نیازردندی. (تاریخ سیستان). نشنیدستی که خاک زر گردد از ساخته کدخدای و کدبانو. ناصرخسرو. شگفت نیست که از رای عدل گستر تو شوند ساخته چون دو برادر آتش و آب. مسعودسعد. با حاسد تو دولت چون آب و روغن است با ناصح تو ساخته چون زیر با بم است. سوزنی. ، خوش مشرب. سازگار با همه کس. ملایم. حلیم. آرام: و مردی ساخته بود بی تعصب [ابراهیم القوسی] و بر خوارج و اهل سنت و تمیمی و بکری ساخته بود و طریق سلامت گرفته. (تاریخ سیستان ص 191). مردی بود بسلامت با خوارج هیچ حرب نکردی و با هر کسی ساخته بود. (تاریخ سیستان ص 190)، کنایه از مردم شیاد چاپلوس. (برهان)، نوازش یافته. دلخوش. دلگرم: ساخته و سوخته در راه تو ساخته من، سوخته بدخواه تو. نظامی. ، ساز کوک کرده. (انجمن آرا) (آنندراج) : به پردلی و به مردی همه نگه دارد نگاهداشتنی ساخته چو ساخته چنگ. فرخی. هرفاخته ای ساخته نائی دارد هر بلبلکی زیر و ستائی دارد. منوچهری (دیوان ص 149). چون بربط نواخته و چنگ ساخته قمری و فاخته بخروشند بر چنار. قطران (از انجمن آرا). - آراسته و ساخته، آماده. معد. با اسباب آراسته: هشت هزار مرد بودند از مهاجر و انصار همه آراسته و ساخته و با سلاح تمام. (تاریخ بلعمی). و آنگاه درین حصن ترا حجرگکی داد آراسته و ساخته باندازه و در خور. ناصرخسرو. سپاهی داشتی آراسته و ساخته. (نوروزنامه)
اسم مفعول از باختن است: هزار کوفتۀ دهر گشت ازو بمراد هزار باختۀ چرخ گشت ازو بمرام. فرخی. - امثال: حریف باخته با خود همیشه در جنگ است. - باخته دل، کسی که دل از دست داده. - باخته رنگ، کسی یا چیزی که لون اصلی خود را از دست داده. رنگ پریده. - درباخته، ازدست داده. باخته: گویند رفیقانم در عشق چه سر داری گویم که سری دارم درباخته در پائی. سعدی (طیبات). و رجوع به درباخته شود
اسم مفعول از باختن است: هزار کوفتۀ دهر گشت ازو بمراد هزار باختۀ چرخ گشت ازو بمرام. فرخی. - امثال: حریف باخته با خود همیشه در جنگ است. - باخته دل، کسی که دل از دست داده. - باخته رنگ، کسی یا چیزی که لون اصلی خود را از دست داده. رنگ پریده. - درباخته، ازدست داده. باخته: گویند رفیقانم در عشق چه سر داری گویم که سری دارم درباخته در پائی. سعدی (طیبات). و رجوع به درباخته شود
سست و تباه شدن کار زیان رسیدن بکارها نادرست شدن کار خلل پذیرفتن، نابسامانی بی سروسامانی، آشفتگی فکر نقصان عقل. یا اختل حواس. پراکندگی و پریشانی حسها. یا اختل عقل. شوریده عقل بودن نقصان عقل
سست و تباه شدن کار زیان رسیدن بکارها نادرست شدن کار خلل پذیرفتن، نابسامانی بی سروسامانی، آشفتگی فکر نقصان عقل. یا اختل حواس. پراکندگی و پریشانی حسها. یا اختل عقل. شوریده عقل بودن نقصان عقل
شکست خورده در بازی مغلوب در بازی، مغلوب در جنگ، آنچه در قمار ببازند باخت. یا پاک باخته. کسی که همه دار و ندار خود را باخته و دارایی خود را از دست داده باشد
شکست خورده در بازی مغلوب در بازی، مغلوب در جنگ، آنچه در قمار ببازند باخت. یا پاک باخته. کسی که همه دار و ندار خود را باخته و دارایی خود را از دست داده باشد
کوکو کبوک، زبانزدی در خنیای باستانی کوکو، اصل یازدهم از هفده بحر اصول موسیقی قدیم فاخته قدیم فاخته ضرب و آنرا با انواع گوناگون: فاخته ثقیل فاخته صغیر و فاخته کبیر تقسیم کنند
کوکو کبوک، زبانزدی در خنیای باستانی کوکو، اصل یازدهم از هفده بحر اصول موسیقی قدیم فاخته قدیم فاخته ضرب و آنرا با انواع گوناگون: فاخته ثقیل فاخته صغیر و فاخته کبیر تقسیم کنند
عدم موافقت با یکدیگر خف کردن نزاع کردن، خلیفه و جانشین کسی گردیدن، نزد کسی آمد و شد کردن تردد کردن، نزاع کشمکش. یا اختف آرا. عقاید گوناگون داشتن مقابل اتفاق آرا. یا اختف اخق. در خوی و خلق و شیوه کار با یکدیگر اختف و ناسازگاری داشتن، تضاد دو کوکب در جوهر چنانکه یکی سعد و دیگری نحس یا یکی ناری و دیگری مائی باشد، یا اختف کلمه. دو آوازی اختف رای. یا اختف نظر. مختلف بودن نظر و عقیده عقیده گوناگون داشتن، یا حل اختف. بر طرف کردن سبب های ناسازگاری و اختف از میان بردن ناهماهنگی و خف، اسهال شکم روش
عدم موافقت با یکدیگر خف کردن نزاع کردن، خلیفه و جانشین کسی گردیدن، نزد کسی آمد و شد کردن تردد کردن، نزاع کشمکش. یا اختف آرا. عقاید گوناگون داشتن مقابل اتفاق آرا. یا اختف اخق. در خوی و خلق و شیوه کار با یکدیگر اختف و ناسازگاری داشتن، تضاد دو کوکب در جوهر چنانکه یکی سعد و دیگری نحس یا یکی ناری و دیگری مائی باشد، یا اختف کلمه. دو آوازی اختف رای. یا اختف نظر. مختلف بودن نظر و عقیده عقیده گوناگون داشتن، یا حل اختف. بر طرف کردن سبب های ناسازگاری و اختف از میان بردن ناهماهنگی و خف، اسهال شکم روش
دیدن فاخته درخواب، دلیل زنی بود ناقص دین و بدمهر که با کسی نسازد. اگر بیند که فاخته داشت، دلیل است زنی بدین صفت بخواهد. اگر بیند فاخته خورد، دلیل که به قدر آن مال یابد. محمد بن سیرین دیدن فاخته به خواب بر سه وجه است. اول: زن. دوم: فرزند. سوم: خادم . اگر بیند فاخته بر بام خانه او نشست و آواز نمود، دلیل است از غایبی خبر خوش شنود.
دیدن فاخته درخواب، دلیل زنی بود ناقص دین و بدمهر که با کسی نسازد. اگر بیند که فاخته داشت، دلیل است زنی بدین صفت بخواهد. اگر بیند فاخته خورد، دلیل که به قدر آن مال یابد. محمد بن سیرین دیدن فاخته به خواب بر سه وجه است. اول: زن. دوم: فرزند. سوم: خادم . اگر بیند فاخته بر بام خانه او نشست و آواز نمود، دلیل است از غایبی خبر خوش شنود.