درویش شدن. (تاج المصادر بیهقی). محتاج و درویش شدن. (منتهی الأرب) ، حسرت. (جهانگیری) (برهان) (اوبهی) : ارمان حسرت خوردن بود. (صحاح الفرس) ، امید. رجاء: نه امّید آن کایچ بهتر شوی تو نه ارمان آن کم تو دل نگسلانی. منوچهری. ، رنج. (فرهنگ اسدی). رنج بردن. (برهان) (اوبهی). رنجگی. (فرهنگ اسدی) : به ارمان و اروند مرد هنر فرازآورد گنج زرّ و گهر. فردوسی. ، پشیمانی. (سروری) (برهان) (اوبهی). پشیمان شدن. (شعوری). دریغ. افسوس. (برهان) ، دست رس (؟) : هر زمان مرتبتی نو دهد او را بر خویش هر دو روزی بمرادی دهد او را ارمان. فرخی. - ارمان خوار و ارمان خور، حسرت خورنده. (برهان) (آنندراج). حسیر. آرزوکننده. (السامی). - ارمان خورانیدن، تحسیر. (تاج المصادر بیهقی). - ارمان خوردن، لهف. (دهار). اسف. حسر. حسره. (تاج المصادر بیهقی). حسرت بردن. تحسّر. (دهّار). تلهّف. (دهّار) (تاج المصادر بیهقی). شواهد نظمی که برای این کلمه آمده است چنانکه آرمان ظاهراً همه برای یک معنی است که تقریباً کمال مطلوب یا غایت امل و نظایر آن باشد
درویش شدن. (تاج المصادر بیهقی). محتاج و درویش شدن. (منتهی الأرب) ، حسرت. (جهانگیری) (برهان) (اوبهی) : ارمان حسرت خوردن بود. (صحاح الفرس) ، امید. رَجاء: نه امّید آن کایچ بهتر شوی تو نه ارمان آن کم تو دل نگسلانی. منوچهری. ، رنج. (فرهنگ اسدی). رنج بردن. (برهان) (اوبهی). رنجگی. (فرهنگ اسدی) : به ارمان و اروند مرد هنر فرازآورد گنج زرّ و گهر. فردوسی. ، پشیمانی. (سروری) (برهان) (اوبهی). پشیمان شدن. (شعوری). دریغ. افسوس. (برهان) ، دست رس (؟) : هر زمان مرتبتی نو دهد او را بر خویش هر دو روزی بمرادی دهد او را ارمان. فرخی. - ارمان خوار و ارمان خور، حسرت خورنده. (برهان) (آنندراج). حسیر. آرزوکننده. (السامی). - ارمان خورانیدن، تحسیر. (تاج المصادر بیهقی). - ارمان خوردن، لهف. (دهار). اَسَف. حسر. حسره. (تاج المصادر بیهقی). حسرت بردن. تحسّر. (دهّار). تلهّف. (دهّار) (تاج المصادر بیهقی). شواهد نظمی که برای این کلمه آمده است چنانکه آرمان ظاهراً همه برای یک معنی است که تقریباً کمال مطلوب یا غایت امل و نظایر آن باشد
ستون نهادن چیزی را. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). ستون قرار دادن زیر چیزی: اعمد الشی ٔ، جعل تحته عماداً. (از اقرب الموارد). ستون فرانهادن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی)، نادان.ج، اعماء. قیل و منه: لم حشرتنی اعمی، ای عن حجتی و قد کنت بصیراً، ای عالماً بها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نادان. (آنندراج). جاهل. ج، اعماء. (از اقرب الموارد). نادان. (المنجد). و قولهم ’ما اعماه’ انما یراد به ’ما اعمی قلبه’ لا ٔن ذلک ینسب الیه الکثیرالضلال. و لایقال فی عمی العیون ’ما اعماه’ لا ٔن ما لایتزید لایتعجب منه، مکان اعمی، ای لایهتدی فیه. (المنجد)، لقیته اعمی، ای فی اشدالهاجره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). لقیته صکه اعمی، ای فی اشدالهاجره حراً. (اقرب الموارد)، نام یک قسم است از دو قسم زوج پنجم از زوجهای عصبها که از دماغ رسته. شیخ میفرماید احتمال دارد که نام آن رهگذر باشد که این قسم پی در آنجا میگذرد. (بحر الجواهر)، یک چشم. (بحر الجواهر)، ثقبه ای که شاخ دوم از عصب اندر استخوان حجری در آن پیچیده است. مؤلف ذخیرۀ خوارزمشاهی آرد: و شاخ دوم (از عصب) اندر ثقبه ای پیچیده که اندر استخوان حجری اندر آمده است و این ثقبه را اعور گویند و اعمی نیز گویند از بهر پیچیدگی را که سخت پیچیده است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). در تشریح، عبارتست ازسوراخ استخوان حجری. (بحرالجواهر)
ستون نهادن چیزی را. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). ستون قرار دادن زیر چیزی: اعمد الشی ٔ، جعل تحته عماداً. (از اقرب الموارد). ستون فرانهادن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی)، نادان.ج، اَعماء. قیل و منه: لم حشرتنی اعمی، ای عن حجتی و قد کنت بصیراً، ای عالماً بها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نادان. (آنندراج). جاهل. ج، اَعماء. (از اقرب الموارد). نادان. (المنجد). و قولهم ’ما اعماه’ انما یراد به ’ما اعمی قلبه’ لاِ َٔن ذلک ینسب الیه الکثیرالضلال. و لایقال فی عمی العیون ’ما اعماه’ لاِ َٔن ما لایتزید لایتعجب منه، مکان اعمی، ای لایهتدی فیه. (المنجد)، لقیته اعمی، ای فی اشدالهاجره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). لقیته صکه اعمی، ای فی اشدالهاجره حراً. (اقرب الموارد)، نام یک قسم است از دو قسم زوج پنجم از زوجهای عصبها که از دماغ رسته. شیخ میفرماید احتمال دارد که نام آن رهگذر باشد که این قسم پی در آنجا میگذرد. (بحر الجواهر)، یک چشم. (بحر الجواهر)، ثقبه ای که شاخ دوم از عصب اندر استخوان حجری در آن پیچیده است. مؤلف ذخیرۀ خوارزمشاهی آرد: و شاخ دوم (از عصب) اندر ثقبه ای پیچیده که اندر استخوان حجری اندر آمده است و این ثقبه را اعور گویند و اعمی نیز گویند از بهر پیچیدگی را که سخت پیچیده است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). در تشریح، عبارتست ازسوراخ استخوان حجری. (بحرالجواهر)
جمع حمل، بارهای شکم بارهای درخت بارها، جمع حمل، بره ها برگان بار یاری: یاری دادن کسی در برداشتن بار بسیار زایی، جمع حمل بارهای شکم بارهای درخت،جمع حمل بارهای سرو پشت، جمع حمل بره ها برگان. یاری دادن کسی را به برداشتن بار یاری دادن دربار بر نهادن
جمع حمل، بارهای شکم بارهای درخت بارها، جمع حمل، بره ها برگان بار یاری: یاری دادن کسی در برداشتن بار بسیار زایی، جمع حمل بارهای شکم بارهای درخت،جمع حمل بارهای سرو پشت، جمع حمل بره ها برگان. یاری دادن کسی را به برداشتن بار یاری دادن دربار بر نهادن