جدول جو
جدول جو

معنی احداج - جستجوی لغت در جدول جو

احداج
(طَ رَ فَ)
سخت شدن درخت حنظل. (تاج المصادر) (زوزنی). بار آوردن آن. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
احداج
(اَ)
جمع واژۀ حدج
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اوداج
تصویر اوداج
ودج ها، شاهرگ گردن که هنگام غضب متورم می گردد، جمع واژۀ ودج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ایداج
تصویر ایداج
در دورۀ ایلخانان، مامور وابسته به سررشته داری قشون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احداث
تصویر احداث
حدث ها، جوانان، جمع واژۀ حدث
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احداث
تصویر احداث
تاسیس کردن، ساختن، چیز تازه به وجود آوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احداق
تصویر احداق
حدقه ها، سیاهی های چشم، مردمک های چشم، کاسۀ چشم ها، جمع واژۀ حدقه
فرهنگ فارسی عمید
(طَ رَ)
قصد کردن چیزی را. (منتهی الارب) ، جامه را دامن کردن، آماس کردن اندام از زخم چوب. (منتهی الارب) ، آماسانیدن (از بسیار زدن). آماهانیدن، برتافتن ریشه جامه چنانکه در گلیمها کنند، فرودآوردن. فروفرستادن
لغت نامه دهخدا
(طَ رَسَ)
مهربان گردانیدن: احدب علیه.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ حدث. جوانان. نوجوانان: مجالسه الأحداث مفسده الدین. (امیرالمؤمنین علی علیه السلام). و احداث متعلمان بطریق تحصیل علم و موعظت نگرند. (کلیله و دمنه). که از احداث فقهای حضرت و افراد علمای دولت بمزیت هنر و مزید خرد مستثنی است. (کلیله و دمنه). اما جماعتی احداث از سر نزق شباب و قلت تجارب و غفلت از عواقب امور، سر باز زدند و ازآن قرار تجافی نمودند. (ترجمه تاریخ یمینی).
لغت نامه دهخدا
(طَ رَ شَ / شِ)
ظاهر و پیدا کردن، احداق روضه، حدیقه شدن مرغزار
لغت نامه دهخدا
(طَ فُ)
احداد مراءه، سوگ داشتن زن بشوهر. (زوزنی).
لغت نامه دهخدا
(طَ کَ / کِ)
احدار ثوب، ریشه جامه اندرون کرده دوختن. (منتهی الارب) ، تائی از جفت
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ حدقه. سیاهیهای چشم. (منتهی الارب). مردمکهای چشم. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(طَ رَ)
گردچیزی درآمدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). احاطه کردن، رگی است در ذراع، شدت و سختی، بر یک جانب راه رونده، هر حیوان که یک خصیه داشته باشد، چپه دست. مؤنث: حدباء. (منتهی الارب). ج، حدب. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(طَ زَ)
احدام نار، برافروخته گردیدن آتش.
لغت نامه دهخدا
(اُ)
جمع واژۀ احد و واحد و اوحد
لغت نامه دهخدا
(اَ)
چرم سیاه
لغت نامه دهخدا
(اَ حِدْ دا)
جمع واژۀ حدید. مردان تیزفهم.
لغت نامه دهخدا
تصویری از ایداج
تصویر ایداج
ترکی سر رشته دار یکی از ماءموران وابسته بسر رشته داری قشون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوداج
تصویر اوداج
رگهای بزرگ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احجاج
تصویر احجاج
به حج فرستادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احداث
تصویر احداث
ظاهر وپیدا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احداد
تصویر احداد
کارد تیز کردن، به کس نگریستن
فرهنگ لغت هوشیار
جمع حدقه، مردمکها سیاهی های چشم، جمع حدقه. سیاهی های چشم مردمکهای چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احدان
تصویر احدان
یگان یگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احناج
تصویر احناج
کج کردن، کج گشتن، آرام گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احواج
تصویر احواج
جمع حاجت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارداج
تصویر ارداج
چرم سیاه سیه چرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احداث
تصویر احداث
((اِ))
چیزی نو به وجود آوردن، ساختن و برقرار کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احداث
تصویر احداث
((اَ))
جمع حدث، نوها، تازه ها، هر چیز تازه و نو پدید آمده، جوانان، نوعی حقوق دیوانی (در عهد صفویه)، اربعه، حدث های چهارگانه، قتل، ازاله بکارت، شکستن دندان و کور کردن، دهر، بلاهای روزگار، پیشامدهای دوران، مو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احداب
تصویر احداب
((اِ))
گوژپشت گردانیدن، مهربانی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اوداج
تصویر اوداج
جمع ودج، شاهرگ ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احداق
تصویر احداق
جمع حدقه، سیاهی های چشم، مردمک های چشم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احداث
تصویر احداث
ساخت، پدید آوردن
فرهنگ واژه فارسی سره