معنی احداق - فرهنگ فارسی معین
معنی احداق
احداق
جمع حدقه، سیاهی های چشم، مردمک های چشم
تصویر احداق
فرهنگ فارسی معین
واژههای مرتبط با احداق
احداق
احداق
جمع حدقه، مردمکها سیاهی های چشم، جمع حدقه. سیاهی های چشم مردمکهای چشم
فرهنگ لغت هوشیار
احداق
احداق
حدقه ها، سیاهی های چشم، مردمک های چشم، کاسۀ چشم ها، جمعِ واژۀ حدقه
فرهنگ فارسی عمید
احداق
احداق
گردچیزی درآمدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). احاطه کردن، رگی است در ذِراع، شدت و سختی، بر یک جانب راه رونده، هر حیوان که یک خصیه داشته باشد، چپه دست. مؤنث: حَدْباء. (منتهی الارب). ج، حُدْب. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
احداق
احداق
جَمعِ واژۀ حَدَقه. سیاهیهای چشم. (منتهی الارب). مردمکهای چشم. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
احراق
احراق
آتش زدن سوزاندن، آزار رسانی، لاشه سوزی، سوز آوری سوزانیدن بر پا کردن حریق، اذیت رساندن، سوز آوری. یا احراق کواکب. احراق کواکب یا احراق شه. سوختن جسد میت
فرهنگ لغت هوشیار
جدول جو جستجوی پیشرفته در مجموعه فرهنگ لغت، دیکشنری و دایره المعارف گوناگون
© 2025 | تمامی خدمات جدول جو رایگان است.