اکتلا. پاس داشتن خود را از کسی. گویند: اکتلئت منهم. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). پاس داشتن. (آنندراج). در خواب نشدن. (آنندراج) ، تفته شدن و بی آرام شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، نیک ستودن خود را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مبالغه کردن در وصف خود بدون داشتن عمل. (از اقرب الموارد)
اکتلا. پاس داشتن خود را از کسی. گویند: اکتلئت منهم. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). پاس داشتن. (آنندراج). در خواب نشدن. (آنندراج) ، تفته شدن و بی آرام شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، نیک ستودن خود را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مبالغه کردن در وصف خود بدون داشتن عمل. (از اقرب الموارد)
جنی. (زوزنی). میوه چیدن. باز کردن میوه را. بار از درخت باز کردن. چیدن. اقتطاف. قطف: هرکس بیخ خشک کاشت به اجتنای ثمرتش بهره مند نگشت. (جهانگشای جوینی).
جَنْی. (زوزنی). میوه چیدن. باز کردن میوه را. بار از درخت باز کردن. چیدن. اقتطاف. قَطف: هرکس بیخ خشک کاشت به اجتنای ثمرتش بهره مند نگشت. (جهانگشای جوینی).
سرگین شتر برچیدن: اجتل ّ البعر، پشکل برچید برای آتش افروختن. (منتهی الارب) ، تیز رفتن ناقه، یا افتادن پاهای وی زیر دستها بجهت تیزروی، اعتماد کردن اسب در دویدن بر یک جانب، میل دادن کسی را. چسبانیدن. کج کردن، گشاده داشتن دو بازو را در سجده. اعتماد کردن بر دو کف دست در سجده و گشاده داشتن هر دو بازو را. تجنﱡح
سرگین شتر برچیدن: اِجْتَل َّ البَعْرَ، پشکل برچید برای آتش افروختن. (منتهی الارب) ، تیز رفتن ناقه، یا افتادن پاهای وی زیر دستها بجهت تیزروی، اعتماد کردن اسب در دویدن بر یک جانب، میل دادن کسی را. چسبانیدن. کج کردن، گشاده داشتن دو بازو را در سجده. اعتماد کردن بر دو کف دست در سجده و گشاده داشتن هر دو بازو را. تَجَنﱡح
ابتلا. آزمودن. بیازمودن. آزمایش. امتحان. آزمایش کردن. خبر پرسیدن. اختبار. (از آنندراج) ، در بلا و رنج افکندن. مبتلا کردن. گرفتار و دچار رنجی کردن، در بلا افتادن. گرفتاری. (از آنندراج) : گفت رنج احمقی قهر خداست رنج کوری نیست قهر، آن ابتلاست ابتلا رنجیست کان رحم آورد احمقی رنجیست کان زخم آورد. مولوی. ابتلایم می کنی آه الغیاث ای ذکور از ابتلایت چون اناث. مولوی. آفتابی نام تو مشهور و فاش چه زیان است ار بکردم ابتلاش. مولوی. مروحه ی تقدیر ربانی چرا پر نباشد ز امتحان و ابتلا. مولوی. فضلها دزدیده اند این خاکها ما مقر آریمشان در ابتلا. مولوی. از جمادی بی خبر سوی نما وز نما سوی حیات و ابتلا. مولوی. چونکه صانع خواست ایجاد بشر ازبرای ابتلای خیر و شر جبرئیل صدق را فرمود رو مشت خاکی از زمین بستان گرو. مولوی. ، آب بدهان گرفتن، آب به بینی گرفتن، مسواک کردن، موی شارب باز کردن، تقصیر کردن، موی زهار ستردن، استنجا کردن، ناخن گرفتن، موی بن بغل تراشیدن، اختیار کردن، سوگند خوردن، دانستن و حقیقت چیزی دریافتن، شناخته گردیدن، تکلیف به امر شاق، ختنه کردن
ابتلا. آزمودن. بیازمودن. آزمایش. امتحان. آزمایش کردن. خبر پرسیدن. اختبار. (از آنندراج) ، در بلا و رنج افکندن. مبتلا کردن. گرفتار و دچار رنجی کردن، در بلا افتادن. گرفتاری. (از آنندراج) : گفت رنج احمقی قهر خداست رنج کوری نیست قهر، آن ابتلاست ابتلا رنجیست کان رحم آورد احمقی رنجیست کان زخم آورد. مولوی. ابتلایم می کنی آه الغیاث ای ذکور از ابتلایت چون اناث. مولوی. آفتابی نام تو مشهور و فاش چه زیان است ار بکردم ابتلاش. مولوی. مِرْوَحه ی ْ تقدیر ربانی چرا پر نباشد ز امتحان و ابتلا. مولوی. فضلها دزدیده اند این خاکها ما مقر آریمشان در ابتلا. مولوی. از جمادی بی خبر سوی نما وز نما سوی حیات و ابتلا. مولوی. چونکه صانع خواست ایجاد بشر ازبرای ابتلای خیر و شر جبرئیل صدق را فرمود رو مشت خاکی از زمین بستان گرو. مولوی. ، آب بدهان گرفتن، آب به بینی گرفتن، مسواک کردن، موی شارب باز کردن، تقصیر کردن، موی زهار ستردن، استنجا کردن، ناخن گرفتن، موی بن بغل تراشیدن، اختیار کردن، سوگند خوردن، دانستن و حقیقت چیزی دریافتن، شناخته گردیدن، تکلیف به امر شاق، ختنه کردن
زدن، اتفاق کردن بر چیزی، قوی شدن: اجتمع الرجل. (منتهی الارب) ، جوان گردیدن، برآمدن تمام ریش. (منتهی الارب) ، بجای مردان رسیدن کودک. (زوزنی) (تاج المصادر). ببلاغت رسیدن، سازگاری نمودن، عزم کردن، نزدیکی جسمی بجسم دیگریا چندین جسم را بهم اجتماع گویند. (تعریفات) ، (اصطلاح نجوم) محاق. مقارنۀ ماه با آفتاب. قران شمس با قمر. بهم برآمدن ماه با آفتاب. آنگاه که آفتاب و ماه در یک برج به یک درجه و یک دقیقه جمع شوند و در این وقت ماه از نظر گم و غائب میشود و چنین وقت منحوس باشد. (غیاث). اجتماع، گرد آمدن آفتاب و ماهتاب بود به آخر ماه. و نام او به مجسطی اتّصال گوید. و آن درجه و دقیقه کجا این اجتماع بود جزو اجتماع خوانند. و طالع آن وقت را طالع اجتماع خوانند. و این اجتماع میان آن مدّت بود که ماه اندرو زیر شعاع آفتاب بود. و این مدّت را به تازی سرار خوانند، که قمر اندرو پنهان و ناپیدا بود. و نیز محاق خوانند، که نور از قمر سترده بود. (التفهیم ابوریحان بیرونی). - اجتماع الساکنین علی حده، جایز است و آن کلمه ای است که ساکن اول حرف مدّ و دوّم مدغم فیه باشد، مانند دابّه و خویصه در تصغیر خاصّه. (تعریفات جرجانی) (کشاف اصطلاحات الفنون). - اجتماع الساکنین علی غیرحده، جایز نیست و آن کلمه ای است که یا ساکن اوّل حرف مدّ نباشد و یا ساکن دوّم مدغم فیه نباشد. (تعریفات) (کشاف اصطلاحات الفنون). - اجتماع بشمارکرده، او را اجتماع محسوب خوانند ای بشمارکرده. (التفهیم بیرونی). - اجتماع پدیدار، اجتماع مرئی. - اجتماع ریح، نفخ معده (اصطلاح طب). - اجتماع ریم بر رطوبت بیضی چشم (اصطلاح طب). - اجتماع ضدین، گرد آمدن دو ناهمتا و این محال است. - اجتماع کردن، گرد آمدن. فراهم آمدن. واهم، باهم، فاهم آمدن. - اجتماع منی و حبس آن (اصطلاح طب). - اجتماع محسوب، اجتماع بشمارکرده (اصطلاح نجوم). (التفهیم بیرونی). - اجتماعی کردن، عقد محفلی کردن. مجلسی را منعقد کردن. ، نام شکل یازدهم (بقول استاد بندکی و شیخ محمد لاد در فرهنگ خویش) یا شکل چهاردهم (بقول شرفنامه) یا شکل پانزدهم رمل بدین صورت: و در مؤید الفضلاء آمده که در کتب معتمدعلیه شکل پانزدهم دانسته اند. مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اجتماع نزد علمای رمل اسم شکلی است که صورت آن این است: و نزد منجمان و علمای هیئت، اجتماع آفتاب و ماه در جزئی از فلک البروج باشد و این جزء از فلک البروج را جزءالاجتماع نامند. و نزد پاره ای از حکما اجتماع را بر ارادت اطلاق کنند، چنانکه در شرح اشارات و حکمهالعین و حاشیۀسیّد سند در آخر کتاب مذکور است. و نزد متکلمان قسمی از کون باشد که آن را تألیف و مجاورت و مماسّه نیز نامند، و شرح آن در ضمن تفسیر و معنی لفظ کون بیاید ان شأاﷲ تعالی
زدن، اتفاق کردن بر چیزی، قوی شدن: اجتمع الرجل. (منتهی الارب) ، جوان گردیدن، برآمدن تمام ریش. (منتهی الارب) ، بجای مردان رسیدن کودک. (زوزنی) (تاج المصادر). ببلاغت رسیدن، سازگاری نمودن، عزم کردن، نزدیکی جسمی بجسم دیگریا چندین جسم را بهم اجتماع گویند. (تعریفات) ، (اصطلاح نجوم) محاق. مقارنۀ ماه با آفتاب. قران شمس با قمر. بهم برآمدن ماه با آفتاب. آنگاه که آفتاب و ماه در یک برج به یک درجه و یک دقیقه جمع شوند و در این وقت ماه از نظر گم و غائب میشود و چنین وقت منحوس باشد. (غیاث). اجتماع، گرد آمدن آفتاب و ماهتاب بود به آخر ماه. و نام او به مجسطی اتّصال گوید. و آن درجه و دقیقه کجا این اجتماع بود جزو اجتماع خوانند. و طالع آن وقت را طالع اجتماع خوانند. و این اجتماع میان آن مدّت بود که ماه اندرو زیر شعاع آفتاب بود. و این مدّت را به تازی سرار خوانند، که قمر اندرو پنهان و ناپیدا بود. و نیز محاق خوانند، که نور از قمر سترده بود. (التفهیم ابوریحان بیرونی). - اجتماع الساکنین علی حده، جایز است و آن کلمه ای است که ساکن اول حرف مدّ و دوّم مدغم فیه باشد، مانند دابّه و خویصه در تصغیر خاصّه. (تعریفات جرجانی) (کشاف اصطلاحات الفنون). - اجتماع الساکنین علی غیرحده، جایز نیست و آن کلمه ای است که یا ساکن اوّل حرف مدّ نباشد و یا ساکن دوّم مدغم فیه نباشد. (تعریفات) (کشاف اصطلاحات الفنون). - اجتماع بشمارکرده، او را اجتماع محسوب خوانند ای بشمارکرده. (التفهیم بیرونی). - اجتماع پدیدار، اجتماع مرئی. - اجتماع ریح، نفخ مِعده (اصطلاح طب). - اجتماع ریم بر رطوبت بیضی چشم (اصطلاح طب). - اجتماع ضدین، گرد آمدن دو ناهمتا و این محال است. - اجتماع کردن، گرد آمدن. فراهم آمدن. واهم، باهَم، فاهم آمدن. - اجتماع منی و حبس آن (اصطلاح طب). - اجتماع محسوب، اجتماع بشمارکرده (اصطلاح نجوم). (التفهیم بیرونی). - اجتماعی کردن، عقد محفلی کردن. مجلسی را منعقد کردن. ، نام شکل یازدهم (بقول استاد بندکی و شیخ محمد لاد در فرهنگ خویش) یا شکل چهاردهم (بقول شرفنامه) یا شکل پانزدهم رمل بدین صورت: و در مؤید الفضلاء آمده که در کتب معتمدعلیه شکل پانزدهم دانسته اند. مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اجتماع نزد علمای رمل اسم شکلی است که صورت آن این است: و نزد منجمان و علمای هیئت، اجتماع آفتاب و ماه در جزئی از فلک البروج باشد و این جزء از فلک البروج را جزءالاجتماع نامند. و نزد پاره ای از حکما اجتماع را بر ارادت اطلاق کنند، چنانکه در شرح اشارات و حکمهالعین و حاشیۀسیّد سند در آخر کتاب مذکور است. و نزد متکلمان قسمی از کون باشد که آن را تألیف و مجاورت و مُماسّه نیز نامند، و شرح آن در ضمن تفسیر و معنی لفظ کون بیاید ان شأاﷲ تعالی
برگزیدن، فراهم آوردن، برگزیدگی، ناجوری برگزیدن گزین کردن، فراهم آوردن، گرفتن مال از جایهای آن، برگزیدگی، تمییز تمایز اختلاف، (تصوف) عبارتست از آنکه حق تعالی بنده را بفیضی مخصوص گرداند که از آن نعمتها بی سعی بنده را حاصل آید و آن جز پیمبران و شهدا و صدیقان را نبود و اصطفاء خالص اجتبائی را گویند که در آن بهیچوجهی از وجوه شایبه نباشد
برگزیدن، فراهم آوردن، برگزیدگی، ناجوری برگزیدن گزین کردن، فراهم آوردن، گرفتن مال از جایهای آن، برگزیدگی، تمییز تمایز اختلاف، (تصوف) عبارتست از آنکه حق تعالی بنده را بفیضی مخصوص گرداند که از آن نعمتها بی سعی بنده را حاصل آید و آن جز پیمبران و شهدا و صدیقان را نبود و اصطفاء خالص اجتبائی را گویند که در آن بهیچوجهی از وجوه شایبه نباشد