جدول جو
جدول جو

معنی اجتلاء - جستجوی لغت در جدول جو

اجتلاء
(شُ پَ)
بچیزی که بر تو عرضه کنند نگریستن. (تاج المصادر) (زوزنی). نگریستن بسوی چیزی بتأمل. دیدن.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اجتلاب
تصویر اجتلاب
کشیدن از جایی به جای دیگر، جلب کردن، کشاندن
فرهنگ فارسی عمید
(شَ کَ شِ کَ)
جلم. گرفتن گوشت که بر استخوان جزور است: اجتلم الجزور. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ فَ / فِ)
بریدن بشمشیر.
لغت نامه دهخدا
(اِ)
اکتلا. پاس داشتن خود را از کسی. گویند: اکتلئت منهم. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). پاس داشتن. (آنندراج). در خواب نشدن. (آنندراج) ، تفته شدن و بی آرام شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، نیک ستودن خود را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مبالغه کردن در وصف خود بدون داشتن عمل. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِتْ تِ)
از شیر باز کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی). شیرخوار را از شیر بازگرفتن. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ رَ / رِ)
مکروه داشتن. (منتهی الارب). ناخوش آمدن هوای جائی. (زوزنی). کراهیت داشتن مقام بجائی اگرچه در نعمت باشی. (تاج المصادر). ناخوش شمردن هوای جائی را: اجتویت البلد، اذا کرهت المقام فیه و ان کنت فی نعمه. (منتهی الارب) ، برگردانیدن کسان از قصد خود: اجتالهم، برگردانید آنها را از قصد. (منتهی الارب) ، برگزیدن. (تاج المصادر) : اجتال منهم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شُ کُ نَنْ دَ / دِ)
جنی. (زوزنی). میوه چیدن. باز کردن میوه را. بار از درخت باز کردن. چیدن. اقتطاف. قطف: هرکس بیخ خشک کاشت به اجتنای ثمرتش بهره مند نگشت. (جهانگشای جوینی).
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ خوا / خا رَ / رِ)
برکندن و از بیخ برآوردن. (منتهی الارب) ، با یک سوی شدن. (تاج المصادر). بیکسو شدن. (زوزنی). پهلوشدن. گوشه گرفتن. (منتهی الارب) ، جنب شدن. (تاج المصادر) (زوزنی) (منتهی الارب). ناپاک شدن از آرمش.
- اجتناب کردن، پرهیز کردن. دوری کردن.
- اجتناب گرفتن، اجتناب کردن:
بادا جناب حضرت تو مرجع حیات
بگرفته حادثه ز جناب تو اجتناب.
انوری.
- اجتناب نمودن، اجتناب کردن:
همتش کز جیفۀ دنیا نماید اجتناب
بشمرد لوح طلسم گنج از لوح مزار.
محمدسعید اشرف
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ)
سرگین شتر برچیدن: اجتل ّ البعر، پشکل برچید برای آتش افروختن. (منتهی الارب) ، تیز رفتن ناقه، یا افتادن پاهای وی زیر دستها بجهت تیزروی، اعتماد کردن اسب در دویدن بر یک جانب، میل دادن کسی را. چسبانیدن. کج کردن، گشاده داشتن دو بازو را در سجده. اعتماد کردن بر دو کف دست در سجده و گشاده داشتن هر دو بازو را. تجنﱡح
لغت نامه دهخدا
(غَ)
ابتلا. آزمودن. بیازمودن. آزمایش. امتحان. آزمایش کردن. خبر پرسیدن. اختبار. (از آنندراج) ، در بلا و رنج افکندن. مبتلا کردن. گرفتار و دچار رنجی کردن، در بلا افتادن. گرفتاری. (از آنندراج) :
گفت رنج احمقی قهر خداست
رنج کوری نیست قهر، آن ابتلاست
ابتلا رنجیست کان رحم آورد
احمقی رنجیست کان زخم آورد.
مولوی.
ابتلایم می کنی آه الغیاث
ای ذکور از ابتلایت چون اناث.
مولوی.
آفتابی نام تو مشهور و فاش
چه زیان است ار بکردم ابتلاش.
مولوی.
مروحه ی تقدیر ربانی چرا
پر نباشد ز امتحان و ابتلا.
مولوی.
فضلها دزدیده اند این خاکها
ما مقر آریمشان در ابتلا.
مولوی.
از جمادی بی خبر سوی نما
وز نما سوی حیات و ابتلا.
مولوی.
چونکه صانع خواست ایجاد بشر
ازبرای ابتلای خیر و شر
جبرئیل صدق را فرمود رو
مشت خاکی از زمین بستان گرو.
مولوی.
، آب بدهان گرفتن، آب به بینی گرفتن، مسواک کردن، موی شارب باز کردن، تقصیر کردن، موی زهار ستردن، استنجا کردن، ناخن گرفتن، موی بن بغل تراشیدن، اختیار کردن، سوگند خوردن، دانستن و حقیقت چیزی دریافتن، شناخته گردیدن، تکلیف به امر شاق، ختنه کردن
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ / شَکْ کَ خوا / خا)
ربودن، اجتنینا ماء مطر، وارد شدیم به آب باران پس خوردیم آنرا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ / شَکْ کَ)
با یکدیگر شمشیر زدن. (تاج المصادر). بشمشیر زدن یکدیگر را. (منتهی الارب) ، گداختن پیه را
لغت نامه دهخدا
(شَکَ / شَکْ کَ)
زدن، اتفاق کردن بر چیزی، قوی شدن: اجتمع الرجل. (منتهی الارب) ، جوان گردیدن، برآمدن تمام ریش. (منتهی الارب) ، بجای مردان رسیدن کودک. (زوزنی) (تاج المصادر). ببلاغت رسیدن، سازگاری نمودن، عزم کردن، نزدیکی جسمی بجسم دیگریا چندین جسم را بهم اجتماع گویند. (تعریفات) ، (اصطلاح نجوم) محاق. مقارنۀ ماه با آفتاب. قران شمس با قمر. بهم برآمدن ماه با آفتاب. آنگاه که آفتاب و ماه در یک برج به یک درجه و یک دقیقه جمع شوند و در این وقت ماه از نظر گم و غائب میشود و چنین وقت منحوس باشد. (غیاث). اجتماع، گرد آمدن آفتاب و ماهتاب بود به آخر ماه. و نام او به مجسطی اتّصال گوید. و آن درجه و دقیقه کجا این اجتماع بود جزو اجتماع خوانند. و طالع آن وقت را طالع اجتماع خوانند. و این اجتماع میان آن مدّت بود که ماه اندرو زیر شعاع آفتاب بود. و این مدّت را به تازی سرار خوانند، که قمر اندرو پنهان و ناپیدا بود. و نیز محاق خوانند، که نور از قمر سترده بود. (التفهیم ابوریحان بیرونی).
- اجتماع الساکنین علی حده، جایز است و آن کلمه ای است که ساکن اول حرف مدّ و دوّم مدغم فیه باشد، مانند دابّه و خویصه در تصغیر خاصّه. (تعریفات جرجانی) (کشاف اصطلاحات الفنون).
- اجتماع الساکنین علی غیرحده، جایز نیست و آن کلمه ای است که یا ساکن اوّل حرف مدّ نباشد و یا ساکن دوّم مدغم فیه نباشد. (تعریفات) (کشاف اصطلاحات الفنون).
- اجتماع بشمارکرده، او را اجتماع محسوب خوانند ای بشمارکرده. (التفهیم بیرونی).
- اجتماع پدیدار، اجتماع مرئی.
- اجتماع ریح، نفخ معده (اصطلاح طب).
- اجتماع ریم بر رطوبت بیضی چشم (اصطلاح طب).
- اجتماع ضدین، گرد آمدن دو ناهمتا و این محال است.
- اجتماع کردن، گرد آمدن. فراهم آمدن. واهم، باهم، فاهم آمدن.
- اجتماع منی و حبس آن (اصطلاح طب).
- اجتماع محسوب، اجتماع بشمارکرده (اصطلاح نجوم). (التفهیم بیرونی).
- اجتماعی کردن، عقد محفلی کردن. مجلسی را منعقد کردن.
، نام شکل یازدهم (بقول استاد بندکی و شیخ محمد لاد در فرهنگ خویش) یا شکل چهاردهم (بقول شرفنامه) یا شکل پانزدهم رمل بدین صورت: و در مؤید الفضلاء آمده که در کتب معتمدعلیه شکل پانزدهم دانسته اند. مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اجتماع نزد علمای رمل اسم شکلی است که صورت آن این است: و نزد منجمان و علمای هیئت، اجتماع آفتاب و ماه در جزئی از فلک البروج باشد و این جزء از فلک البروج را جزءالاجتماع نامند. و نزد پاره ای از حکما اجتماع را بر ارادت اطلاق کنند، چنانکه در شرح اشارات و حکمهالعین و حاشیۀسیّد سند در آخر کتاب مذکور است. و نزد متکلمان قسمی از کون باشد که آن را تألیف و مجاورت و مماسّه نیز نامند، و شرح آن در ضمن تفسیر و معنی لفظ کون بیاید ان شأاﷲ تعالی
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ / شَکْ کَ)
جلب. استجلاب. (زوزنی). کشیدن.
لغت نامه دهخدا
(شِ یَ گُ تَ)
دور ساختن از جای. (منتهی الارب) ، نوشیدن همه: اجتلد ما فی الاناء، همه نوشید آنچه در آوند بود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
ائتلاء. سوگند خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(یَ بَ)
بلند شدن. (منتهی الارب) (از منتخب از غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). علو. (المصادر زوزنی) ، اضطراب کردن در عمل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در کار اضطراب کردن. (از اقرب الموارد) ، پیوسته بودن بر کاری، بکار آوردن، آبادان کردن زمین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
شتافتن و شتابی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شتاب کردن در حرکت: اغتلی البعیر اغتلاءً، اسرع فی سیره. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَسْوْ)
رجوع به امتلا شود، خواربار آوردن جهت کسی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خواربار آوردن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(شِ اَ)
موافقت ناکردن چیزی، چیزی را
لغت نامه دهخدا
(مَ هََ نِهْ)
روغن کشیدن از مسکه. (منتهی الارب). مسکه را روغن کردن. (زوزنی).
لغت نامه دهخدا
کشیدن چیزی را از جایی به جایی بردن کشیدن کشیدن از جایی بجای دیگر چیزی از جایی بجایی بردن
فرهنگ لغت هوشیار
برگزیدن، فراهم آوردن، برگزیدگی، ناجوری برگزیدن گزین کردن، فراهم آوردن، گرفتن مال از جایهای آن، برگزیدگی، تمییز تمایز اختلاف، (تصوف) عبارتست از آنکه حق تعالی بنده را بفیضی مخصوص گرداند که از آن نعمتها بی سعی بنده را حاصل آید و آن جز پیمبران و شهدا و صدیقان را نبود و اصطفاء خالص اجتبائی را گویند که در آن بهیچوجهی از وجوه شایبه نباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجتحاء
تصویر اجتحاء
از بن کندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجتراء
تصویر اجتراء
دلیر شدن بر کسی، دلیری دلیر شدن دلیر گردیدن برکسی، دلیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امتلاء
تصویر امتلاء
((اِ تِ))
پر شدن، پری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعتلاء
تصویر اعتلاء
((اِ تِ))
برتری یافتن، بلند شدن، بلندی، برتری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اجتباء
تصویر اجتباء
((اِ تِ))
برگزیدن، انتخاب کردن، فراهم آوردن، برگزیدگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اجتراء
تصویر اجتراء
((اِ تِ))
دلیر شدن، جرئت پیدا کردن، دلیری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اجتلاب
تصویر اجتلاب
((اِ تِ))
کشیدن، جلب کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اجتناء
تصویر اجتناء
((اِ تِ))
میوه چیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابتلاء
تصویر ابتلاء
((اِ تِ))
دچار شدن، در بلا افتادن، مورد آزمایش قرار دادن، امتحان کردن، گرفتاری، مصیبت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اجتزاء
تصویر اجتزاء
((اِ تَ))
کافی بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اکتلاء
تصویر اکتلاء
بیدارمانی، پاس داشت، پرهیز
فرهنگ واژه فارسی سره