کفچه، کفگیر، آلتی سوراخ سوراخ و دسته دار برای گرفتن کف روی پختنی ها یا ظرف کردن غذا، کفچه، کفلیز، کرکفیز، کفچلیز، کفچلیزک، کفچلیزه، آردن، چمچه، کفچه کردن مثلاً گرد کردن به شکل کفچه
کفچه، کَفگیر، آلتی سوراخ سوراخ و دسته دار برای گرفتن کف روی پختنی ها یا ظرف کردن غذا، کَفچه، کَفلیز، کَرکَفیز، کَفچَلیز، کَفچَلیزَک، کَفچَلیزه، آردَن، چُمچه، کفچه کردن مثلاً گرد کردن به شکل کفچه
خویله. سرسبک. (مهذب الاسماء). کم خرد. گول. دند. کذر. (فرهنگ اسدی). کانا. نادان. سلیم القلب. سلیم. غدنگ. کاک. فغاک. هزاک. سلیم دل. بی تمیز. ناآگاه. کم عقل. نابخرد. خر. گاو. لهنه. دنگل. ریش گاو. پپه. پخمه. چلمن. گاوریش. کون خر. بی مغز. کمله. کالوس. کالیوه. دنگ. لاده. غت. غتفره. غدفره. غراچه: ابله و فرزانه را فرجام خاک جایگاه هر دو اندر یک مغاک. رودکی. چنانکه اشتر ابله سوی کنام شده ز مکر روبه و زاغ و ز گرگ بی خبرا. رودکی. که این مرد ابله بماند بجای هر آنگه که بیند کسی در سرای. فردوسی. هر آنکس که دل بندد اندر جهان هشیوار خواندش از ابلهان. فردوسی. بدو گفت با دانشی پارسا که گردد بر او ابلهی پادشا. فردوسی. منوچهر خندید و گفت آنگهی که چونین نگوید مگر ابلهی. فردوسی. بشنو از هرکه بود پند و بدان بازمشو که چو من بنده بود ابله و با قلب سلیم. ابوحنیفۀ اسکافی. همانا که چون تو فزاک آمدم وگر چون تو ابله فغاک آمدم. اسدی. ای دهن بازکرده ابله وار سخنان گفته همچو وغوغ چغز. نجیبی. هرکه جفا جوید بر خویشتن چشم که دارد مگر ابله، وفاش. ناصرخسرو. بشاه ار مرا دشمن اندرسپرد نکو دید خود را و ابله نبود. مسعودسعد. کند ار عاقلت بحق در خشم به از آن کت ببندد ابله چشم. سنائی. گفتش ای ابله کذی و کذی ای ترا سال و ماه جهل غذی. سنائی. هرکه ابله تر بودبخویشتن نیکوگمان تر باشد. (کلیله و دمنه). بس کهترطبع و ابله اندیشه کو کرد سفر حکیم و مهتر شد. علی شطرنجی. مهر ابله مهر خرس آمد یقین کین او مهر است و مهر اوست کین. مولوی. چون قضا آید طبیب ابله شود وآن دوا در نفع هم گمره شود. مولوی. دوستی ابله بتر از دشمنیست او بهر حیله که دانی راندنیست. مولوی. ابلهان گفتند مردی بیش نیست وای آن کو عاقبت اندیش نیست. مولوی. هرکه بالاتر رودابله تر است کاستخوان او بتر خواهد شکست. مولوی. پس جواب او سکوت است و سکون هست با ابله سخن گفتن جنون. مولوی. ابلهان گفتندمجنون را ز جهل حسن لیلی نیست چندان هست سهل. مولوی. ابلهی را دیدم سمین خلعتی ثمین در بر. (گلستان). کیمیاگر به غصه مرده و رنج ابله اندر خرابه یافته گنج. سعدی. ابلهی مروزی به شهر هری سوی بازار برد لاشه خری. مجد خوافی. و در عربی کلمات ذیل را مرادف ابله آرند: احمق. اخرق. ارعل. اعفک. انوک. اوره. اولق. باعک. خرقاء. ردیغ. رطوم. رطیط. سخیف العقل. ضفن. ضفیط. غمر. غبی. فقفاق. مجل. مفرّغ. هبنق. هجع. هدان. هزیع. هیرع. یهفوف. مؤنث: بلهاء. ج، بله. - امثال: ابلهی گفت و ابلهی باور کرد. جواب ابلهان خاموشی است
خویله. سرسبک. (مهذب الاسماء). کم خرد. گول. دند. کذَر. (فرهنگ اسدی). کانا. نادان. سلیم القلب. سلیم. غدنگ. کاک. فغاک. هزاک. سلیم دل. بی تمیز. ناآگاه. کم عقل. نابخرد. خر. گاو. لهنه. دنگل. ریش گاو. پپه. پخمه. چُلمن. گاوریش. کون خر. بی مغز. کمله. کالوس. کالیوه. دنگ. لاده. غت. غتفره. غدفره. غراچه: ابله و فرزانه را فرجام خاک جایگاه هر دو اندر یک مغاک. رودکی. چنانکه اشتر ابله سوی کنام شده ز مکر روبه و زاغ و ز گرگ بی خبرا. رودکی. که این مرد ابله بماند بجای هر آنگه که بیند کسی در سرای. فردوسی. هر آنکس که دل بندد اندر جهان هشیوار خوانَدْش از ابلهان. فردوسی. بدو گفت با دانشی پارسا که گردد بر او ابلهی پادشا. فردوسی. منوچهر خندید و گفت آنگهی که چونین نگوید مگر ابلهی. فردوسی. بشنو از هرکه بود پند و بدان بازمشو که چو من بنده بود ابله و با قلب سلیم. ابوحنیفۀ اسکافی. همانا که چون تو فزاک آمدم وگر چون تو ابله فغاک آمدم. اسدی. ای دهن بازکرده ابله وار سخنان گفته همچو وغوغ چغز. نجیبی. هرکه جفا جوید بر خویشتن چشم که دارد مگر ابله، وفاش. ناصرخسرو. بشاه ار مرا دشمن اندرسپرد نکو دید خود را و ابله نبود. مسعودسعد. کند ار عاقلت بحق در خشم به از آن کت ببندد ابله چشم. سنائی. گفتش ای ابله ِ کذی و کذی ای ترا سال و ماه جهل غذی. سنائی. هرکه ابله تر بودبخویشتن نیکوگمان تر باشد. (کلیله و دمنه). بس کهترطبع و ابله اندیشه کو کرد سفر حکیم و مهتر شد. علی شطرنجی. مهر ابله مهر خرس آمد یقین کین او مهر است و مهر اوست کین. مولوی. چون قضا آید طبیب ابله شود وآن دوا در نفع هم گمره شود. مولوی. دوستی ابله بتر از دشمنیست او بهر حیله که دانی راندنیست. مولوی. ابلهان گفتند مردی بیش نیست وای آن کو عاقبت اندیش نیست. مولوی. هرکه بالاتر رودابله تر است کاستخوان او بتر خواهد شکست. مولوی. پس جواب او سکوت است و سکون هست با ابله سخن گفتن جنون. مولوی. ابلهان گفتندمجنون را ز جهل حسن لیلی نیست چندان هست سهل. مولوی. ابلهی را دیدم سمین خلعتی ثمین در بر. (گلستان). کیمیاگر به غصه مرده و رنج ابله اندر خرابه یافته گنج. سعدی. ابلهی مروزی به شهر هری سوی بازار برد لاشه خری. مجد خوافی. و در عربی کلمات ذیل را مرادف ابله آرند: احمق. اخرق. ارعل. اعفک. انوک. اوره. اولق. باعک. خرقاء. ردیغ. رطوم. رطیط. سخیف العقل. ضفن. ضفیط. غمر. غبی. فقفاق. مجل. مفرّغ. هبنق. هُجع. هدان. هزیع. هیرع. یهفوف. مؤنث: بَلْهاء. ج، بُله. - امثال: ابلهی گفت و ابلهی باور کرد. جواب ابلهان خاموشی است
مخفف اگرچه، حرف شرط. هرچند. وقتی هم که: تن خنگ بید ارچه باشد سپید بتری و نرمی نباشد چو بید. رودکی. ز مادر همه مرگ را زاده ایم همه بنده ایم ارچه آزاده ایم. فردوسی. گوش مالیدن و زخم ارچه مکافات خطاست بی خطا گوش بمالش بزنش چوب هزار. منوچهری. زن ارچه زیرک و هشیار باشد زبون مرد خوش گفتار باشد. (ویس و رامین). زن ارچه خسرو است ار شهریاری و یا چون زاهدان پرهیزکاری... (ویس و رامین). زن ارچه دلیر است و با زور دست همان نیم مرد است هرچون که هست. اسدی. نظم ارچه بمرتبت بلند است آن علم طلب که سودمند است. نظامی، خویشان: لن تنفعکم ارحامکم و لا اولادکم یوم القیامهیفصل بینکم واﷲ بما تعملون بصیر. (قرآن 3/60) ، هرگزسود ندهد شما را رحمهای (خویشان) شما و نه فرزندان شما در روز قیامت جدا می کند میانۀ شما و خدا بآنچه میکنید بیناست. (تفسیر ابوالفتوح رازی چ 1 ج 5 ص 298) ، اولوالأرحام، خویشان. خویشاوندان
مخفف اگرچه، حرف شرط. هرچند. وقتی هم که: تن خنگ بید ارچه باشد سپید بتری و نرمی نباشد چو بید. رودکی. ز مادر همه مرگ را زاده ایم همه بنده ایم ارچه آزاده ایم. فردوسی. گوش مالیدن و زخم ارچه مکافات خطاست بی خطا گوش بمالش بزنش چوب هزار. منوچهری. زن ارچه زیرک و هشیار باشد زبون مرد خوش گفتار باشد. (ویس و رامین). زن ارچه خسرو است ار شهریاری و یا چون زاهدان پرهیزکاری... (ویس و رامین). زن ارچه دلیر است و با زور دست همان نیم مرد است هرچون که هست. اسدی. نظم ارچه بمرتبت بلند است آن علم طلب که سودمند است. نظامی، خویشان: لن تنفعکم ارحامکم و لا اولادکم یوم القیامهیفصل بینکم واﷲ بما تعملون بصیر. (قرآن 3/60) ، هرگزسود ندهد شما را رحمهای (خویشان) شما و نه فرزندان شما در روز قیامت جدا می کند میانۀ شما و خدا بآنچه میکنید بیناست. (تفسیر ابوالفتوح رازی چ 1 ج 5 ص 298) ، اولوالأرحام، خویشان. خویشاوندان
شهری است بر کنار دجله در زاویۀ خلیج که به بصره داخل شود و پیش از بصره بنا شده و آنرا ابلهالبصره نیز گویند. یکی از جنات اربعه. زرادخانه ها و سرهنگی از جانب کسری بر آن گماشته بوده است. اصمعی گوید بهشت های دنیا سه است: غوطۀ دمشق، ابلۀ بصره و نهر بلخ. (مراصد). ابله شهری استوار است به عراق و آب از گرد وی برآید و بر مغرب دجله است و از وی دستار و عمامۀ ابلّی خیزد. (حدودالعالم)
شهری است بر کنار دجله در زاویۀ خلیج که به بصره داخل شود و پیش از بصره بنا شده و آنرا اُبلهالبصره نیز گویند. یکی از جنات اربعه. زرادخانه ها و سرهنگی از جانب کسری بر آن گماشته بوده است. اصمعی گوید بهشت های دنیا سه است: غوطۀ دمشق، ابلۀ بصره و نهر بلخ. (مراصد). ابله شهری استوار است به عراق و آب از گرد وی برآید و بر مغرب دجله است و از وی دستار و عمامۀ اُبُلّی خیزد. (حدودالعالم)
ارس. رجوع به ارس شود، دادن ستور بارکش کسی را. شتر باری و سواری بکسی دادن. راحله بکسی دادن، بسیار شدن شتر کسی. خداوند بسیار شتر شدن. (منتهی الارب)، ارحال بعیر، قوی پشت شدن آن پس از ضعف، ارحال ابل، فربه شدن شتران بعد از لاغری و توانا شدن بر کوچ. (از منتهی الارب). فربه شدن پس از نزاری و راحله دادن. (تاج المصادر بیهقی)
اُرس. رجوع به اُرس شود، دادن ستور بارکش کسی را. شتر باری و سواری بکسی دادن. راحله بکسی دادن، بسیار شدن شتر کسی. خداوند بسیار شتر شدن. (منتهی الارب)، ارحال بعیر، قوی پشت شدن آن پس از ضعف، ارحال اِبِل، فربه شدن شتران بعد از لاغری و توانا شدن بر کوچ. (از منتهی الارب). فربه شدن پس از نزاری و راحله دادن. (تاج المصادر بیهقی)
ده کوچکی است از دهستان براآن بخش حومه شهرستان اصفهان در 23هزارگزی جنوب خاور اصفهان و 15هزارگزی جنوب شوسۀ اصفهان به یزد. سکنۀ آن 62 تن است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10) ، بمعنی شدت حرارت در تموز است. (قطر المحیط)
ده کوچکی است از دهستان براآن بخش حومه شهرستان اصفهان در 23هزارگزی جنوب خاور اصفهان و 15هزارگزی جنوب شوسۀ اصفهان به یزد. سکنۀ آن 62 تن است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10) ، بمعنی شدت حرارت در تموز است. (قطر المحیط)
در تازی: گره چوب، آک (عیب)، میخچه دژک گره عقده گره در رسن گره در چوب دژک نی یعنی گره آن، سر حلقوم شتر، دشمنی عداوت کینه، عیب آهو تباهی و صمت، بیماری ضد طبع، یک نوع خارش و بیماری که در مقعد بروز میکند و شخص خواهش مینماید تا مردی را بروی خود کشد تا با او آن کند که با زنان کنند
در تازی: گره چوب، آک (عیب)، میخچه دژک گره عقده گره در رسن گره در چوب دژک نی یعنی گره آن، سر حلقوم شتر، دشمنی عداوت کینه، عیب آهو تباهی و صمت، بیماری ضد طبع، یک نوع خارش و بیماری که در مقعد بروز میکند و شخص خواهش مینماید تا مردی را بروی خود کشد تا با او آن کند که با زنان کنند