جدول جو
جدول جو

معنی ابوساق - جستجوی لغت در جدول جو

ابوساق
(اَ)
طوّل
لغت نامه دهخدا
ابوساق
گیاهی است از تیره اسفنجیان که بحری است و دارای مقدار زیادی نمکهای قلیایی میباشد. از خاکستر آن سود محرق (ئیدرات سدیم) استخراج میکنند غسول حمض اشنان دریایی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ابتسام
تصویر ابتسام
(دخترانه)
تبسم، لبخند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از انتساق
تصویر انتساق
نظم پذیرفتن، منظم شدن، مرتب شدن، نظم و ترتیب دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابتسام
تصویر ابتسام
تبسم کردن، لبخند زدن، شکفتن
فرهنگ فارسی عمید
(اَ حَسْ سا)
عقاب. (المزهر). ابوالحجاج. آله. دال من. ججا. شغواء. شهباز. شاهباز. کامیر. لخواء.
لغت نامه دهخدا
(غَ پَ / پِ)
ناگاه بسخن درآمدن، سخت فروریختن ابر باران را
لغت نامه دهخدا
(عَ)
نرم خندیدن. دندان سپید کردن. لبخند. لب خنده زدن. تبسم. لب خنده. شکرخند. شکرخنده
لغت نامه دهخدا
گشنی کردن شتر با ماده ای که هنوزبه گشنی نیامده باشد. (زوزنی). ایغری کردن اشتر نر وقت اشتها، گشن دادن خرمابن پیش از وقت آن، حاجت خواستن پیش از وقت، آغاز کردن بچیزی. گرفتن تازه چیزی را، خفتن پای کسی، متغیر گردیدن رنگ
لغت نامه دهخدا
(اَ بِ)
اوستا
لغت نامه دهخدا
(اَ بو قِ)
صالح بن محمد لیثی. محدث و ضعیف الحدیث است. محدثان در تاریخ اسلام به عنوان پیشگامان علم حدیث شناخته می شوند که در زمینه تشخیص احادیث صحیح از غیرصحیح، به تبحر رسیدند. این افراد با دقت فراوان در مورد اسناد روایات، ویژگی های راویان و شرایط نقل حدیث تحقیق می کردند تا از تحریف و اشتباهات جلوگیری کنند. مهم ترین ویژگی یک محدث این است که توانایی تحلیل دقیق احادیث را داشته باشد و با رعایت معیارهای علمی، روایت های صحیح را از ضعیف تمییز دهد.
لغت نامه دهخدا
(اَبَ)
نام وزیر اردشیر بابکان. ابن رجفر، یا بزرجفرمدار. و بعضی گمان برده اند ابرسام، تن سر است
لغت نامه دهخدا
(اَ ؟)
او با سلم به امر یحیی بن خالد بن برمک کتاب مجسطی را ترجمه و اصلاح کرده است. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(اَحُ)
کنیت حسان بن ثابت انصاری، شاعر رسول صلوات الله علیه، و بعضی کنیت او را ابوالولید و برخی ابوعبدالرحمن گفته اند. رجوع به حسان بن ثابت انصاری شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
ابن دواخان بن براق خان بن ییسون دوابن موتوکان بن جغتای بن چنگیز. پدر ییسون تیمور و جهانگشای. رجوع به حبیب السیر ج 2 ص 30 و 31 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ حِ)
باز. بازی.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
ابجد. (مهذب الاسماء).
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
برچسبیدن. (منتهی الارب). به چیزی وادوسیدن. (مصادر زوزنی). پیوسته شدن بچیزی. (تاج المصادر بیهقی). به چیزی چسبیدن. (غیاث اللغات). التزاق. التصاق. چفسیدن. رجوع به التصاق شود
لغت نامه دهخدا
(اَ ؟)
او راست: کتاب تفسیر بر قرآن کریم. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(نَ وَ)
درخشیدن. (زوزنی). متلألی گشتن. درفشیدن
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
با هم منتظم شدن امور. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). انتساق اشیا، انتظام بعضی با بعضی. (از اقرب الموارد). نظم پذیرفتن. منظم گردیدن. مرتب شدن. (فرهنگ فارسی معین). طریق و انتظام پذیرفتن. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، لاغر گردانیدن شتر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، کهنه کردن جامه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی). کهنه گردانیدن جامه را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). اخلاق. ابلاء. (از اقرب الموارد). خلقان کردن
لغت نامه دهخدا
(سِ)
ابواسحاق موصلی:
جویم از درگاه تو مر خویشتن را آب روی
همچو از درگاه هارون، بوسحاق موصلی.
سوزنی.
رجوع به ابواسحاق موصلی شود
ابواسحاق اینجو:
به پیروزۀ بوسحاقیش داد
سخن بین که بابوسحاقان چه کرد.
نظامی.
رجوع به ابواسحاق اینجو شود
ابواسحاق و بسحاق شود
لغت نامه دهخدا
(سُ خَ)
ابلق شدن. (زوزنی). دورنگ و پیسه شدن
لغت نامه دهخدا
(اَبْ)
جمع واژۀ بوق
لغت نامه دهخدا
(سِ پِ فَ)
شیر درآمدن در پستان ناقه قبل از زائیدن
لغت نامه دهخدا
(اَ)
عثمان بن عمر. محدّث است. محدثان در فرهنگ اسلامی به عنوان حافظان میراث نبوی شناخته می شوند. آن ها با تلاش خستگی ناپذیر، هزاران حدیث را به صورت شفاهی یا مکتوب گردآوری و ثبت کردند. یکی از افتخارات تمدن اسلامی، وجود محدثانی است که در بررسی اسناد و راویان، به دقتی علمی دست یافتند که در هیچ تمدن دیگری یافت نمی شود. به واسطه محدثان، تاریخ شفاهی اسلام تبدیل به مجموعه ای دقیق و قابل اتکا شد.
لغت نامه دهخدا
سامان پذیرفتن، سامان دادن نظم پذیرفتن منظم گردیدن مرتب شدن، نظم دادن ترتیب دادن، جمع انتساقات
فرهنگ لغت هوشیار
برچسبیدن دوسانیدن التزاق و التساق و التصاص هر چهار دارای آرش یگانه اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الوسات
تصویر الوسات
جمع الوس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابتسار
تصویر ابتسار
بر آوردن نیاز، سر آغازدیدن، دگر رنگی، خواب رفتن پای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابتسام
تصویر ابتسام
نرم خندیدن، لبخند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابتلاق
تصویر ابتلاق
درخشیدن، درفشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابوسهاق
تصویر ابوسهاق
اشنان دریایی از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انتساق
تصویر انتساق
((اِ تِ))
تنظیم شدن، مرتب شدن، نظم دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابتسام
تصویر ابتسام
((اِ تِ))
لبخند زدن، تبسم کردن، شکرخند، لبخنده
فرهنگ فارسی معین