جدول جو
جدول جو

معنی ابخق - جستجوی لغت در جدول جو

ابخق(اَ خَ)
مرد یک چشم. اعور. مؤنث: بخقاء. ج، بخق
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ابلق
تصویر ابلق
ویژگی هر چیز دورنگ، به ویژه سیاه و سفید، پرهای سیاه و سفیدی که سپاهیان و رزم جویان به کلاه خود می زدند، مطلق اسب
ابلق ایام: کنایه از دنیا و روزگار و زمانه به اعتبار روز و شب، ابلق چرخ، ابلق فلک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابخر
تصویر ابخر
کسی که دهانش بوی بد می دهد، گنده دهان
فرهنگ فارسی عمید
(اَ خَ)
سطبرپلک. ستبر پلک چشم. (مهذب الاسماء). مردی که در چشم خانه وی گوشت پاره ای رسته باشد. مؤنث: بخصاء. ج، بخص
لغت نامه دهخدا
(اُبْ بَ)
جمع واژۀ ابوق و آبق، بدر رفتن خس و خاشاک از زمین، بسیار گفتن، بسیار بق بق کردن، فراخ گردانیدن چیزی، بچه زادن گوسفندان لاغر
لغت نامه دهخدا
(سِ تَ کَ/ کِ نَ)
گریختن
لغت نامه دهخدا
(اِ)
کور کردن چشم کسی را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). یک چشم کردن. (تاج المصادر بیهقی). اعور کردن. (از اقرب الموارد)
اعور شدن. (از اقرب الموارد). کور شدن چشم. یک چشم شدن. (المصادر زوزنی).
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ ابخق و بخقاء. (از ناظم الاطباء). رجوع به ابخق و بخقاء شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
این صورت را صاحب فرهنگ شعوری آورده و بدین بیت آذری تمثل جسته و معنی آنرا کبود گفته است:
نسای شام پس پرده های چرخ شدند
لوای روز چو برزد سر از فضای ابیق.
و این غلط است چه در شعر آذری ابیو است که صورتی است از آبی بمعنی کبود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
گریزپا (بنده). گریزنده. آبق. ج، ابّق
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ)
ابشک. نام دهی است بجرجان
لغت نامه دهخدا
(اَبْ با)
گریزپا. گریزنده. (ربنجنی)
لغت نامه دهخدا
(اُبْ با)
ابّق. جمع واژۀ آبق و ابوق. گریختگان. گریزندگان
لغت نامه دهخدا
(دَ)
گریختن بنده از مولی بی سببی. بگریختن. (تاج المصادر بیهقی). بگریختن بنده. (زوزنی). گریز. گریزپائی
لغت نامه دهخدا
(اَ خَ)
گنده دهان. گنده دهن. آنکه دهان بدبوی دارد. مؤنث: بخراء:
پیر سگانی که چو شیر ابخرند
گرگ صفت ناف غزالان خورند.
نظامی.
چو شیران ابخر و شیرویه نامش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اَ خَ)
زفت تر. بخیل تر: ابخل من مادر
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
نام منزلی از بنی عمرو بن ربیعه
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
نام قلعۀ سموأل بن عادیای یهودی و آنرا ابلق فرد نیز خوانند. و مشرف باشد بر تیما، میان حجاز و شام و آثار ابنیه ای از خشت خام بدان جا برجایست و از آنرو آن قلعه را ابلق خوانند که از دور بسیاهی و سپیدی زند
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
بعض لغت نامه نویسان فارسی این کلمه را معرب ابلک فارسی گفته اند لکن لغویون عرب اشاره ای بدان نکرده اند. دورنگ:
خاصه هنگام بهاران که جهان خوش گشته ست
آسمان ابلق و روی زمی ابرش گشته ست.
منوچهری.
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
کنب. قنب. کنف. نوعی از کتان یا پوست قنب، رعایت، مرحمت کردن. بخشودن. مهربانی کردن. بر کسی شفقت کردن، اصلاح میان قومی: آنکس که...هیچ سوی ابقا و رحمت نگراید وی بمنزلت شیر است. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
مرد یک چشم. یک چشم. اعور. منجوق العین. ابخق. بخیق: رجل باخق العین، مرد یک چشم. مرد یک چشمه. (منتهی الارب) ، و بعضی باددبور را باد برین گویند چنانکه شمس فخری گفته است:
بزیر چرخ برین بی مثال فرمانت
ز سوی غرب نیارد وزید باد برین.
(از برهان).
فرهنگ جهانگیری و سروری و آنندراج شعر فوق راشاهد برای باد صبا آورده اند. بادی که از سوی مغرب جهد و آنرا باد فرودین و باد خوردین نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). مؤلف آنندراج گوید: ’اینکه بعضی باد جنوب گفته اند که ضد شمال است سهو کرده اند و آن باد فرودین است برخلاف باد برین’. رجوع به باد دبور شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
سیاه و سفید. رسن دورنگ. پیسه رسن. رسن پیسه، زمین بلند با ریگ و سنگ. خاک با سنگ و ریگ و گل درآمیخته. زمین درشت که با ریگ و سنگریزه باشد، شفنین بحری، طلق، نام داروئی مقوی حافظه. ج، ابارق
لغت نامه دهخدا
پارسی تازی شده ابلک خلنگ نرپیسه خلنج فرهنگ معین ابلک را گیاهی از تیره ای اسپناج دانسته، چکچکی از پرندگان دو رنگ، رنگی سصفید که با آن رنگ دیگر باشد، چپار خلنگ خلنج پیس پیسه نرپیسه سیاه و سفید، روز گار زمانه تصاریف دهر صروف لیل و نهار. و گاه از آن به ابلق ایام و ابلق چرخ و ابلق فلک تعبیر کنند بمناسبت سفید روز و سیاهی شب، پر دو رنگی که سرهنگان و سران غوغا و جوانان شنگ برای زینت بر طرف کلاه میزدند. یا ابلق ایام. دنیا و روزگار به اعتبار شب و روز. یا ابلق توسن. از شب و روز دو رنگ و سر کش. یا ابلق جهان تاز. شب و روز یا ابلق چرخ. شب و روز، روزگار. یا ابلق عمر. شب و روز یا ابلق فلک. شب و روز، روزگار
فرهنگ لغت هوشیار
جمع خلق خوی ها. یا اخق معنوی. طبیعت باطنی سرشت درونی. یا (علم) اخق یا تهذیب اخق یا تهذیب نفس یکی از شعب حکمت عملی است و آن دانش بد و نیک خویها و تدبیر انسان است برای نفس خود یا یک تن خاص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخق
تصویر بخق
پیس چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابخر
تصویر ابخر
دهانی که بوی بد دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابخل
تصویر ابخل
زفت تر زفت (بخیل) تنگ چشم زفت تر بخیل تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابرق
تصویر ابرق
ریسمان دورنگ، آمیزه ای دورنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابلق
تصویر ابلق
((اَ لَ))
دو رنگ، پیس، پیسه، سیاه و سفید، مجازاً روزگار، زمانه. ابلک هم گویند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابخر
تصویر ابخر
((اَ خِ))
کسی که دهان بدبوی دارد. گنده دهان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابخل
تصویر ابخل
((اَ خَ))
بخیل تر، لئیم تر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابلق
تصویر ابلق
ابلک، سیاه سفید، دورنگ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ابخل
تصویر ابخل
زفتتر
فرهنگ واژه فارسی سره
دورنگ، دومایه، سفیدوسیاه، روزگار، زمانه، خلنگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اسب دو رنگ، حیوان خال خالی و دو رنگ، اسبی که دست و پایش سفید
فرهنگ گویش مازندرانی