جدول جو
جدول جو

معنی ابتلاج - جستجوی لغت در جدول جو

ابتلاج
(غَ)
صبح برآمدن. صبح دمیدن. روشن گردیدن صبح. روز دمیدن. بامداد شدن. روز برآمدن
لغت نامه دهخدا
ابتلاج
پگاهیدن دمیدن بامداد صبح برآمدن، بامداد شدن
تصویری از ابتلاج
تصویر ابتلاج
فرهنگ لغت هوشیار
ابتلاج
پگاهیدن
تصویری از ابتلاج
تصویر ابتلاج
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ابتهاج
تصویر ابتهاج
(پسرانه)
شادمانی، خوشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اختلاج
تصویر اختلاج
تکان خوردن و لرزیدن، در پزشکی جهیدن و تکان خوردن غیرارادی عضوی از بدن، مثل پریدن پلک چشم یا جهیدن رگ، تیک، گذشتن چیزی از دل همراه با شک و تردید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابتهاج
تصویر ابتهاج
شاد شدن، شادی کردن، شادی، شادمانی، خوشی، خرمی، خوشحالی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابتلال
تصویر ابتلال
نیکو شدن حال کسی پس از بیماری و سختی و لاغری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابتلاع
تصویر ابتلاع
به گلو فرو بردن، بلعیدن
فرهنگ فارسی عمید
(مِ شِ)
دوام کردن بر خوردن شراب و ستیهیدن در آن و بسیار خوردن آن. (منتهی الارب). ادمان. دائم الخمر بودن
لغت نامه دهخدا
(یَ پَ رَ تَ دَ / دِ)
کشتی گرفتن و کارزار نمودن آغاز کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). با یکدیگر بیاویختن و کشتی گرفتن. (المصادر زوزنی). کشتی گرفتن و بقتال پرداختن قوم. (از اقرب الموارد) : اعتلجوا، کشتی گرفتند و... (منتهی الارب). با یکدیگر بیاویختن در جستن و گرفتن و آنچه بدان ماند. (تاج المصادربیهقی).
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ اَ)
تبویج. نیک درخشیدن برق
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ نِ)
شادی. شادمانی. (نطنزی). فرح. مسرت. سرور. ابتهاش. اجتذال. شاد شدن. (زوزنی). شادی نمودن. شادمان شدن: و مرا از دوستی تو چندان مسرت و ابتهاج حاصل است که هیچ چیز در موازنۀ آن نیاید. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ)
احتلاج حق، گرفتن حق. (منتهی الارب) ، پرهیز بیمار از مضرات. رژیم:
کسی را که شفا از احتما باید طلبید، او از تناول طلبد، از مردمان نباشد. (کشف المحجوب).
تا شد شفای آز عطاهای او، نیاز
بیماروار کرد ز نان خوردن احتما.
مسعودسعد.
ترک بدی مقدّمۀ فعل نیکی است
کاوّل علاج واجب بیمار احتماست.
کمال اسماعیل.
احتما کن احتما ز اندیشه ها
زانکه شیرانند در این بیشه ها.
مولوی.
چون کس را زهره و یارا نبودی که گفتی احتما یا معالجت می باید کرد. (جهانگشای جوینی).
قلعه را در مساز بی بارو
احتما باید آنگهی دارو.
اوحدی.
، بازماندن، احتماء حرّ، احتدام. افروختن آتش
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
تر شدن. (زوزنی) ، از بیماری به شدن. نیکو شدن حال پس از بدی و سختی، آب بزیر پوستش دویدن پس از نزاری
لغت نامه دهخدا
(نَ وَ)
درخشیدن. (زوزنی). متلألی گشتن. درفشیدن
لغت نامه دهخدا
فروبردن با حلق و گلو. بلع. (زوزنی). بگلو فروبردن. بلعیدن. فروبردن. فرودادن. تو دادن. قورت دادن (در تداول عامه)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
با هم چیزی اخذ کردن
لغت نامه دهخدا
(غَ)
ابتلا. آزمودن. بیازمودن. آزمایش. امتحان. آزمایش کردن. خبر پرسیدن. اختبار. (از آنندراج) ، در بلا و رنج افکندن. مبتلا کردن. گرفتار و دچار رنجی کردن، در بلا افتادن. گرفتاری. (از آنندراج) :
گفت رنج احمقی قهر خداست
رنج کوری نیست قهر، آن ابتلاست
ابتلا رنجیست کان رحم آورد
احمقی رنجیست کان زخم آورد.
مولوی.
ابتلایم می کنی آه الغیاث
ای ذکور از ابتلایت چون اناث.
مولوی.
آفتابی نام تو مشهور و فاش
چه زیان است ار بکردم ابتلاش.
مولوی.
مروحه ی تقدیر ربانی چرا
پر نباشد ز امتحان و ابتلا.
مولوی.
فضلها دزدیده اند این خاکها
ما مقر آریمشان در ابتلا.
مولوی.
از جمادی بی خبر سوی نما
وز نما سوی حیات و ابتلا.
مولوی.
چونکه صانع خواست ایجاد بشر
ازبرای ابتلای خیر و شر
جبرئیل صدق را فرمود رو
مشت خاکی از زمین بستان گرو.
مولوی.
، آب بدهان گرفتن، آب به بینی گرفتن، مسواک کردن، موی شارب باز کردن، تقصیر کردن، موی زهار ستردن، استنجا کردن، ناخن گرفتن، موی بن بغل تراشیدن، اختیار کردن، سوگند خوردن، دانستن و حقیقت چیزی دریافتن، شناخته گردیدن، تکلیف به امر شاق، ختنه کردن
لغت نامه دهخدا
(عَ فُ)
شکافته شدن. شکافتن. دریدن. انفراج. منشق گشتن
لغت نامه دهخدا
(اِ رِ)
مکیدن شیر. (تاج المصادر بیهقی). مکیدن شیررا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مکیدن کرّه آنچه را که در پستان است. (از اقرب الموارد) ، برتری داشتن. مزیت داشتن. (فرهنگ فارسی معین). رجحان. مزیت. فضیلت: امتیاز من بر او در این بود که... (فرهنگ فارسی معین). برتری و فضیلت، تمیز و تشخیص، تفاوت، تدبیر و فراست و هوشیاری، دوراندیشی و عاقبت بینی. (ناظم الاطباء) ، اجازه ای که دولت برای ایجاد کارخانه، استخراج معدن، انتشار روزنامه و غیره به کسی دهد. (فرهنگ فارسی معین) ، در اصطلاح ورزش، نمره هایی است که بفعالیت های مثبت و منفی قهرمانان داده می شود. در رشته های ورزش تعداد امتیاز محدود نیست ولی در ژیمناستیک و شیرجه تعداد آن از 10 تجاوز نمی کند. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
کشتی گرفتن نبردیدن، بالندگی گیاهان، تپانچه زدن خیزابه (موج)، جنبیدن، توده شدن ریگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امتلاج
تصویر امتلاج
شیر مکیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اختلاج
تصویر اختلاج
جهش اندام، پریدن پلک، بیرون کشیدن، تنش اندام جستن اندام
فرهنگ لغت هوشیار
به گلو فروبردن اباریدن فرو بردن به حلق و گلو بلع بگلو فرو بردن بلعیدن فرو دادن تو دادن قورت دادن، بلعیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابتلاق
تصویر ابتلاق
درخشیدن، درفشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
ترشدن، بهبودی، نیک انجامی تر شدن، از بیماری به شدن، نیکو شدن حال پس از بدی و سختی، آب بزیر پوست کسی دویدن پس از نزاری. تر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابتهاج
تصویر ابتهاج
شادی، شادمانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابتیاج
تصویر ابتیاج
خوب درخشیدن برق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابتلاع
تصویر ابتلاع
((اِ تِ))
بلعیدن، فرو دادن، قورت دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابتلاء
تصویر ابتلاء
((اِ تِ))
دچار شدن، در بلا افتادن، مورد آزمایش قرار دادن، امتحان کردن، گرفتاری، مصیبت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اختلاج
تصویر اختلاج
((اِ تِ))
پریدن، جستن اعضای بدن مانند، چشم، انقباض و گرفتن شدید عضلات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابتلال
تصویر ابتلال
((اِ تِ))
تر شدن، خوب شدن حال پس از بیماری و سختی، چاق شدن پس از نزاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابتهاج
تصویر ابتهاج
((اِ تِ))
شاد شدن، شادمان گردیدن، شادی، خوشی، راه راست خواستن، گشاد کردن راه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابتلاع
تصویر ابتلاع
اوباریدن، فروبردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ابتهاج
تصویر ابتهاج
شادمانی
فرهنگ واژه فارسی سره