اصلاء چیزی، در آتش درآوردن آنرا و نگاه داشتن در آن. (از قطر المحیط) (از المنجد). در آتش آوردن. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 13) (زوزنی) (از تاج المصادر بیهقی). به آتش درآوردن و ملازم و مقیم درآوردن در آتش. (منتهی الارب).
اصلاء چیزی، در آتش درآوردن آنرا و نگاه داشتن در آن. (از قطر المحیط) (از المنجد). در آتش آوردن. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 13) (زوزنی) (از تاج المصادر بیهقی). به آتش درآوردن و ملازم و مقیم درآوردن در آتش. (منتهی الارب).
بچاه فرو رها کردن دلو. (منتهی الارب). دلو فروگذاشتن یعنی آویختن. (زوزنی). فروگذاشتن دلو. (تاج المصادر بیهقی) : ولیکن ادل دلوک فی الدلاء. ، حمله بردن. حمله کردن، استوار شدن بکسی. (تاج المصادر بیهقی). اعتماد کردن بر کسی. (منتهی الارب) ، وسیله جستن، گستاخی و جرأت کردن بر... دلیری کردن بر.، گرفتن قرن و حریف خود را از بالا، ادلال بازی، گرفتن باز صید خود را از بالا، ادلال ذئب، گرگین شدن گرگ و لاغر شدن او، ادلال بمحبت، از حد گذشتن در دوستی
بچاه فرو رها کردن دلو. (منتهی الارب). دلو فروگذاشتن یعنی آویختن. (زوزنی). فروگذاشتن دلو. (تاج المصادر بیهقی) : ولیکن اَدْل ِ دلوَک فی الدلاء. ، حمله بردن. حمله کردن، استوار شدن بکسی. (تاج المصادر بیهقی). اعتماد کردن بر کسی. (منتهی الارب) ، وسیله جستن، گستاخی و جرأت کردن بر... دلیری کردن بر.، گرفتن قرن و حریف خود را از بالا، ادلال بازی، گرفتن باز صید خود را از بالا، ادلال ذئب، گرگین شدن گرگ و لاغر شدن او، ادلال بمحبت، از حد گذشتن در دوستی
جمع واژۀ خلیل. دوستان: الاخلاء یومئذ بعضهم لبعض عدوّ الاّ المتقین. (قرآن 67/43). اخلّاء هذاالزمان جواسیس العیوب. (علی ع). ملکا اسب تو و زرّ تو و خلعت تو بنده را نزد اخلّا بفزوده ست اجلال. فرخی
جَمعِ واژۀ خلیل. دوستان: الاخلاء یومئذ بعضهم لبعض عدوّ الاّ المتقین. (قرآن 67/43). اَخِلّاءُ هذاالزمان جواسیس العیوب. (علی ع). ملکا اسب تو و زرّ تو و خلعت تو بنده را نزد اخلّا بفزوده ست اجلال. فرخی
بلند کردن. (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) (از منتخب از غیاث اللغات). بلند گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بلند کردن چیزی. (از اقرب الموارد) : سلطان از جهت رفع درجت و اعلای مرتبت... (ترجمه تاریخ یمینی ص 396). خدایگان زمان و زمین مظفر دین که قائم است بر اعلاء دین و اظهارش. سعدی. - اعلاء کلمه، بلندآوازه و آشکار ساختن آن: و آنگاه همت ملکانه را بر اعلاء کلمهالحق مقصور گردانید. (کلیله و دمنه).
بلند کردن. (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) (از منتخب از غیاث اللغات). بلند گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بلند کردن چیزی. (از اقرب الموارد) : سلطان از جهت رفع درجت و اعلای مرتبت... (ترجمه تاریخ یمینی ص 396). خدایگان زمان و زمین مظفر دین که قائم است بر اعلاء دین و اظهارش. سعدی. - اعلاء کلمه، بلندآوازه و آشکار ساختن آن: و آنگاه همت ملکانه را بر اعلاء کلمهالحق مقصور گردانید. (کلیله و دمنه).
به قطران و جز آن مالیدن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). قطران و جز آن مالیدن بر بدن. (آنندراج) ، آزاد کردن. رها کردن: زود باشد که مرا در این ساعت از حبس اطلاق کنند و خلاص دهند. (تاریخ قم ص 245) ، سر دادن آب و رها کردن آن: و این کاریز بحکم دیوان پادشاه باشد و سرای امیر را عادت چنان رفتست که مایه ای از دیوان اطلاق کنند تا جولاهگان از بهر دیوان بافند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 145) ، تعیین کردن: اندر این روز اطلاق کردند بهای بوریا و نفط تا جسد جعفر برمکی را سوخته آید ببازار چهار درم و چهار دانگ و نیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 191) ، تعیین کردن لفظی بر معنایی. بکار بردن. استعمال کردن. گفتن. (غیاث) : زهی برات بقا را ز عالم مطلق نکرده کاتب جان جز بنام تو اطلاق. خاقانی. و قومی خاک بدهانشان الهیت بر ائمۀ ضلال خود که از بهایم و سباع و حشرات در مرتبه خسیس تر بودند اطلاق کردند. (جهانگشای جوینی)
به قطران و جز آن مالیدن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). قطران و جز آن مالیدن بر بدن. (آنندراج) ، آزاد کردن. رها کردن: زود باشد که مرا در این ساعت از حبس اطلاق کنند و خلاص دهند. (تاریخ قم ص 245) ، سر دادن آب و رها کردن آن: و این کاریز بحکم دیوان پادشاه باشد و سرای امیر را عادت چنان رفتست که مایه ای از دیوان اطلاق کنند تا جولاهگان از بهر دیوان بافند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 145) ، تعیین کردن: اندر این روز اطلاق کردند بهای بوریا و نفط تا جسد جعفر برمکی را سوخته آید ببازار چهار درم و چهار دانگ و نیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 191) ، تعیین کردن لفظی بر معنایی. بکار بردن. استعمال کردن. گفتن. (غیاث) : زهی برات بقا را ز عالم مطلق نکرده کاتب جان جز بنام تو اطلاق. خاقانی. و قومی خاک بدهانشان الهیت بر ائمۀ ضلال خود که از بهایم و سباع و حشرات در مرتبه خسیس تر بودند اطلاق کردند. (جهانگشای جوینی)
جمع واژۀ قلیل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به قلیل شود، رسن از برگ خرما که سر خنور را بدان بندند، رشته ای مانند تار از روی که بر حلقۀ بینی شتر و بر حلقۀ گوشواره پیچند، گردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، معرب کلید و بمعنی آن. (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دربند و کلید. (آنندراج). ج، اقلاد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، اقالید. (آنندراج)
جَمعِ واژۀ قلیل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به قلیل شود، رسن از برگ خرما که سر خنور را بدان بندند، رشته ای مانند تار از روی که بر حلقۀ بینی شتر و بر حلقۀ گوشواره پیچند، گردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، معرب کلید و بمعنی آن. (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دربند و کلید. (آنندراج). ج، اقلاد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، اقالید. (آنندراج)