جدول جو
جدول جو

معنی آکنده - جستجوی لغت در جدول جو

آکنده
طویله، برای مثال روز به آکنده شدم، یافتم / آخور چون پاتلۀ سفلگان (ابوالعباس ربنجنی - شاعران بی دیوان - ۱۳۵)
تصویری از آکنده
تصویر آکنده
فرهنگ فارسی عمید
آکنده
پرکرده شده، انباشته، کنایه از چاق، فربه
تصویری از آکنده
تصویر آکنده
فرهنگ فارسی عمید
آکنده
(کَ / کُ دَ / دِ)
جایگاه ستور. آخور. آخر. اصطبل. پاگاه. پایگاه. طویله:
روز به آکنده شدم یافتم
آخرچون پاتلۀ سفلگان.
ابوالعباس.
چراگاه اسبان شود کوه و دشت
به آکنده زآن پس نباید گذشت.
فردوسی (از اسدی).
همه چارپایان بکردار گور
بر آکنده آکنده گردن بزور
بگردن بکردار شیران نر
بسان گوزنان بگوش و بسر.
فردوسی.
لؤلؤافشان کند دو جزع مرا
عشق آن لعل لؤلؤآکنده
وآن دگر کندگان در آن حجره
بر سکیزان چو خر در آکنده.
سوزنی.
خوه سر خر باش یا تو خواه سم خر
خواه به آکنده باش و خواه بصحرا.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
آکنده
(کَ دَ / دِ)
پر. انباشته. مملو. ممتلی. مکتنز. مشحون. مختزن:
بایوان یکی گنج بودش (فرنگیس را) نهان
نبد زآن کسی آگه اندر جهان
یکی گنج آکنده دینار بود
گهر بود و یاقوت بسیار بود.
فردوسی.
بفرمای تا اسب و زین آورند
کمان و کمند گزین آورند
همان نیزه و خودو خفتان جنگ
یکی ترکش آکنده تیر خدنگ.
فردوسی.
یکی بدره آکنده او را دهند
سپاسی بشاه جهان برنهند.
فردوسی.
ز هر گونه ای گنج آکنده دید
جهان سربسر پیش خود بنده دید.
فردوسی.
ز گنج تو آکنده تر گنج اوی
بباید گسست از جهان رنج اوی.
فردوسی.
همه سربسر مر ترا بنده ایم
همه دل بمهر تو آکنده ایم.
فردوسی.
چنان خیره شد اندر آن چهر اوی
که شد دلش آکنده از مهر اوی.
فردوسی.
از این پس ترا هرچه آید به کار
ز دینار و از گوهر شاهوار
فرستم، نگردل نداری به رنج
نه ارزد به رنج تو آکنده گنج.
فردوسی.
بهر کشوری گنج آکنده هست
که کس را نباید شدن دوردست
چو باید بخواهید و خرم زیید
خردمند باشید وبی غم زیید.
فردوسی.
همان چرمش آکنده باید بکاه
بدان تا نجوید کس این پایگاه.
فردوسی.
نهفته مرا گنج آکنده هست
همان نامداران خسروپرست.
فردوسی.
زمین پر ز آکنده دینار اوست
که نه مغز بادش به تن در، نه پوست.
فردوسی.
غم عیال نبود و غم تبار نبود
دلم برامش آکنده بود چون چغبوت.
طیان.
نارنج چو دو کفّۀ سیمین ترازو
هر دو ز زر سرخ طلی کرده برونسو
آکنده بکافور و گلاب خوش و لؤلو...
منوچهری.
بسا شاهان با ملک و سپاه و گنج آکنده
که شان بربودی از گاه و بدین چاه اندر افکندی.
ناصرخسرو.
سائل و زائر ز کف ّ راد تو در روز بزم
بدره ها گیرند آکنده بزرّ جعفری.
سوزنی.
نامه ای آید به دست بنده ای
سر سیه از جرم و فسق آکنده ای.
مولوی.
زآنکه زآن بستان جانها زنده است
زآن جواهر بحر دل آکنده است.
مولوی.
شکم تا سر آکنده از لقمه تنگ
چو زنبیل دریوزه هفتادرنگ.
سعدی.
لیک هر آن مزبله کآکنده تر
هرچه بشویند شود گنده تر.
امیرخسرو.
در کلمات مرکبۀ زرآکنده و سیم آکنده و قزآکنده به معنی به زر و سیم آکنده و آکنیده است.
، نهان. پنهان. پنهان کرده. نهان کرده. نهفته. پوشیده.مخفی. مختفی. مستور:
خرد جوید آکنده راز جهان
که چشم سر مانبیند نهان.
فردوسی.
سخن هیچ مسرای با رازدار
که او را بود نیز همساز و یار
سخن را تو آکنده دانی همی
به گیتی پراکنده خوانی (کذا) همی.
فردوسی.
چو آن خوب رخ سیب اندرگزید
یکی در میان کرم آکنده دید.
فردوسی.
، نگارکرده. ملوّن. منقش. برنگ کرده. مزین:
همی گفت و لبهاپر از خنده داشت
رخان همچو گلنار آکنده داشت.
فردوسی.
همه عالم ز فتوح تو نگاری گشته ست
همچو آکنده بصد رنگ نگارین سیرنگ.
فرخی.
خاکی که مرده بود و شده ریزان
آکنده چون شد و ز چه گلگون است ؟
ناصرخسرو.
، مدفون. دفین. در خاک فروبرده:
بدرگاه کسری یکی باغ بود
که دیوار او برتر از راغ بود
همه گرد بر گرد آن کنده کرد
مر آن مردمان را بر، آکنده کرد
بکشتندشان هم بسان درخت
زبر پای و سر زیر آکنده سخت
بمزدک چنین گفت کسری که رو
بدرگاه باغ گرانمایه شو.
فردوسی.
، رست. مصمت. توپر. میان پر. ناسفته. مغزدار:
بپیوست گویا، پراکنده را
بسفت این چنین درّ آکنده را.
فردوسی.
زره بود و دیبای پرمایه بود
ز زر کرده آکنده صد خایه بود.
فردوسی.
و تخمهای انفاس تو چون گندم کوهی آکنده باشد. (کتاب المعارف)، قوی فربه. سخت فربی. با گوشتی سخت پیچیده:
خورش آن بود سال تا سالشان
که آکنده گردد بر و یالشان.
فردوسی.
تو چنین فربه و آکنده چرائی ؟ پدرت،
هندوی بود یکی لاغر و خشکانج و نحیف.
لبیبی.
شد آکنده بلورین بازوانش
چو یازنده کمند گیسوانش.
(ویس و رامین).
دراز و گرد و آکنده دو بازو
درخت دلربائی گشته هر دو.
(ویس و رامین).
- دل آکنده شدن، از راه بشدن (؟). قوی گشتن (؟) :
دل آکنده گردد جوان را بچیز
نه اندیشد از شاه و موبد بنیز.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
آکنده
((کَ دِ))
انباشته، پر، میان از چیزی پر شده، پوشیده، مخفی، دفن شده، منقش
تصویری از آکنده
تصویر آکنده
فرهنگ فارسی معین
آکنده
مملو
تصویری از آکنده
تصویر آکنده
فرهنگ واژه فارسی سره
آکنده
انباشته، پر، سرشار، لبالب، لبریز، مالامال، مشحون، ممتلی، مملو، آخور، اصطبل، طویله، سمین، فربه
متضاد: خالی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آینده
تصویر آینده
زمان بعد از حال، در دستور زبان علوم ادبی فعلی که بر زمان پس از حال دلالت دارد، کسی که از جایی بیاید، آنچه بعد بیاید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکنده
تصویر مکنده
کسی که چیزی را می مکد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آغنده
تصویر آغنده
آکنده، انباشته، برای مثال دل ز مهر جهانیان کنده / وآنگه از مهر دوست آغنده (امیرخسرو - لغتنامه - آغنده)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آکننده
تصویر آکننده
پر کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آکنیده
تصویر آکنیده
آکنده، پرکرده، انباشته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چکنده
تصویر چکنده
ویژگی مایعی که از جایی می چکد و چکه چکه فرومی ریزد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آکندن
تصویر آکندن
پر کردن، انباشتن، چیزی را در ظرفی ریختن یا جا دادن که تمام آن را فرا گیرد، آگندن، آکنیدن، پر ساختن برای مثال نکوشم به آکندن گنج من / نخواهم پراگندن انجمن (فردوسی - ۶/۵۹۷ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ژکنده
تصویر ژکنده
کسی که از روی خشم و دلتنگی زیر لب سخن می گوید، لند لند کننده، غر غر کننده، ژکان، زکان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آژنده
تصویر آژنده
آنکه ملاط روی سنگ یا آجر می کشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آغنده
تصویر آغنده
گلولۀ پنبه، پنبۀ زده شده و گلوله کرده برای ریسیدن،
نوعی عنکبوت زهردار، رتیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکنده
تصویر مکنده
آنکه چیزی را بمکد: (چو جای هوا اندر آن نی پاره خالی شود ببالا برآید و بر دهان آن مکنده رسد) (جامع الحکمتین. 127)، جمع مکندگان
فرهنگ لغت هوشیار
آجیده شده (جامه) بخیه کرده (سوزنی)، آنچه در زمین و غیره پنهان کنند دفینه، دفن شده چال شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چکنده
تصویر چکنده
آنچه که میچکد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آژنده
تصویر آژنده
آنکه گل و شفته میان دو خشت یا دو سنگ گسترد
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه آید آنچه آید، وارد، مستقبل آتی زمان پس از حال. یا آینده و رونده. وارد و صادر کسانی که وارد شوند و کسانی که خارج گردند
فرهنگ لغت هوشیار
آکنده آگنده. پنبه پیچیده و گرد کرده برای ریسیدن، نوعی از عنکبوت زهر دار رتیلا رتیل غنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آکندن
تصویر آکندن
پرکردن، انباشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آکننده
تصویر آکننده
آنکه آکند
فرهنگ لغت هوشیار
انباشته پر مملو ممتلی، حشو در نهاده، نهان کرده پوشیده مخفی، مدفون دفین در خاک فرو برده، نگار کرده ملون منقش، مغزدار میان پر، سخت فربه با گوشتی سخت پیچیده
فرهنگ لغت هوشیار
انباشته پر مملو ممتلی، حشو در نهاده، نهان کرده پوشیده مخفی، مدفون دفین در خاک فرو برده، نگار کرده ملون منقش، مغزدار میان پر، سخت فربه با گوشتی سخت پیچیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرنده
تصویر آرنده
آورنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آغنده
تصویر آغنده
((غَ دِ))
گلوله پنبه، پنبه گلوله کرده برای ریسیدن، نوعی از عنکبوت زهردار، رتیلا، رتیل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آکندن
تصویر آکندن
((کَ دَ))
پر کردن، انباشتن، توی چیزی را پر کردن، سطح چیزی را با چیز دیگری پوشاندن، غنی کردن، آبادان کردن، مدفون ساختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آینده
تصویر آینده
((یَ دِ))
کسی یا چیزی که می آید، داخل شونده، زمان پس از حال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مکنده
تصویر مکنده
پمپ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آینده
تصویر آینده
آتیه، آتی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آکندن
تصویر آکندن
مملو کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پکنده
تصویر پکنده
منفجره
فرهنگ واژه فارسی سره