جدول جو
جدول جو

معنی آکندنی - جستجوی لغت در جدول جو

آکندنی
در خور آکندن، لایق آکندن، برای مثال زر آن آتشی نیست کآکندنی ست / شراری ست کز خود پراکندنی ست (نظامی۶ - ۱۰۹۲)، آکند و آکنش، آنچه با آن درون چیزی را پر کنند
تصویری از آکندنی
تصویر آکندنی
فرهنگ فارسی عمید
آکندنی(کَ دَ)
آگندنی. آکنه. آکنش. حشو:
ز پوشیدنی هم ز افکندنی
ز گستردنی هم ز آکندنی.
فردوسی.
ز پوشیدنی هم ز آکندنی
ز هر سو بیاورد آوردنی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
آکندنی
لایق آکندن در خور آکندن، حشو آکنه آکنش
تصویری از آکندنی
تصویر آکندنی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سکندری
تصویر سکندری
با سر افتادن به زمین در اثر گیر کردن پا به چیزی هنگام راه رفتن یا دویدن، لغزش، سرنگونی
سکندر، به سر در آمدگی، به سر در آمدن، شکرفیدن، شکوخیدن، اشکوخیدن، آشکوخیدن، اشکوخ، آشکوخ
سکندری خوردن: با سر افتادن به زمین در اثر گیر کردن پا به چیزی هنگام راه رفتن یا دویدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماندنی
تصویر ماندنی
دارای نیت ماندن در جایی مثلاً میهمان ها امشب ماندنی هستند، ماندگار مثلاً خاطرۀ ماندنی، کنایه از قابل زنده ماندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آکندگی
تصویر آکندگی
انباشتگی، پری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آکنیدن
تصویر آکنیدن
پر کردن، انباشتن، چیزی را در ظرفی ریختن یا جا دادن که تمام آن را فرا گیرد، آکندن، آگندن، پر ساختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آکندن
تصویر آکندن
پر کردن، انباشتن، چیزی را در ظرفی ریختن یا جا دادن که تمام آن را فرا گیرد، آگندن، آکنیدن، پر ساختن برای مثال نکوشم به آکندن گنج من / نخواهم پراگندن انجمن (فردوسی - ۶/۵۹۷ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
(کَ مَ گُ دَ)
پر کردن. انباشتن. امتلاء:
نشان پشت من است آن دو زلف مشک آگین
نشان جان من است آن دو چشم سحرآکند.
رودکی.
بیفکنی خورش پاک را ز بی اصلی
بیاکنی به پلیدی چو ماکیان تو کژار.
بهرامی.
وگر ببلخ زمانی شکار چال کند
بیاکند همه وادیش را به بط وبچال.
عماره.
نخستین صد و شصت پیدا و سی
که پیداوسی خواندش پارسی
بگوهر بیاکند هر یک چو سنگ
نهادند بر هر یکی مهر تنگ.
فردوسی.
دگر گنج کش خواندندی عروس
کش آکند کاوس در شهر طوس.
فردوسی.
نکوشم به آکندن گنج من
نخواهم پراکندن انجمن.
فردوسی.
گهی گنج را روز آکندن است
بسختی ّو روزی پراکندن است.
فردوسی.
جهاندار شاه است و ما بنده ایم
دل و جان بمهر وی آکنده ایم.
فردوسی.
کنون من دل و مغز تا زنده ام
بکین سیاووش آکنده ام.
فردوسی.
فرانک بدش نام و فرخنده بود
بمهر فریدون دل آکنده بود.
فردوسی.
بجائی که زهر آکندروزگار
از او نوش خیره مکن خواستار.
فردوسی.
بگریم بر این ننگ تا زنده ام
بمغز اندرون آتش آکنده ام.
فردوسی.
همی گشت یک چند بر سر سپهر
دل زال آکنده یکسر بمهر.
فردوسی.
من او را بسان یکی بنده ام
بمهرش روان و دل آکنده ام.
فردوسی.
بگفتند با شاه ما بنده ایم
تن و جان بمهر تو آکنده ایم.
فردوسی.
ز بس خواسته کش پراکنده بود
ز گنج و درم کشور آکنده بود.
فردوسی.
مهان تاج و تخت مرا بنده اند
دل و جان بمهر من آکنده اند.
فردوسی.
جهان چون بهشتی شد آراسته
پر از داد و آکنده از خواسته.
فردوسی.
که گفت پراکنده بپراکند
چو پیوسته شد مغز جان آکند.
فردوسی.
تو خوانیش کایدر مرا بنده باش
بخواری ّو زاری تن آکنده باش.
فردوسی.
که ما شهریارا همه بنده ایم
دل و دیده از مهرت آکنده ایم.
فردوسی.
به پیش پدر شه گشاده زبان
دل آکنده از کین کمر بر میان.
فردوسی.
ز خون کرد باید تهیگاه خشک
بدو اندر آکند کافور و مشک.
فردوسی.
دهانش پر از گوهر شاهوار
بیاکند و دینار چون صدهزار.
فردوسی.
چنین گفت زنگه که ما بنده ایم
بمهر سپهبد دل آکنده ایم.
فردوسی.
کنون شهر توران تو را بنده اند
همه دل بمهر تو آکنده اند.
فردوسی.
بخوانم سپاه پراکنده را
برافشانم این گنج آکنده را.
فردوسی.
سرانجام گفتند کاین کی بود
بجامی که زهر آکنی می بود.
فردوسی.
شاد ببلخ آی و خسروآئین بنشین
همچو پدر گنجهای خویش بیاکن.
فرخی.
بر سرش یکی غالیه دانی بگشاده
وآکنده درآن غالیه دان سونش دینار.
منوچهری.
نواحی تخارستان و بلخ... بمردم آکنده باید کرد که هر کجا خالی یافت و فرصت دید [علی تکین] غارت کند و فروگیرد. (تاریخ بیهقی).
به آکندن گنج نکند ستم
نخواهد که خسبد از او کس دژم.
اسدی.
بنیکوئی آکن چو گنج آکنی
بدانش پراکن چو بپراکنی
از آن کش خرد با روان بود جفت
کسی باددستی ز رادی نگفت.
اسدی.
زمین را دل از تاختن گشت چاک
بیاکند کام نهنگان بخاک.
اسدی.
در بزم همه لفظ تو آکنده بدانش
در رزم همه قول تو النار ولا العار.
قطران.
بندیش که بر چسان بحکمت
این خوب قصیده را بیاکند.
ناصرخسرو.
توشۀ تو علم و طاعتست در این راه
سفرۀ دل را بدین دو توشه بیاکن.
ناصرخسرو.
خری آموختت آنکس که همی گفتت
که همیشه شکم و معده همی آکن.
ناصرخسرو.
هرکه بهی ّ تو نخواهد چو نار
سینه اش از خون دل آکنده باد.
کمال اسماعیل.
در لحد کاین چشم را خاک آکند
هست آنچه گور را روشن کند.
مولوی.
کاین دو دایه پوست را افزون کنند
شحم و لحم و کبر و شهوت آکنند.
مولوی.
کسی که لطف کند بر تو خاک پایش باش
وگر ستیزه کند بر دو چشمش آکن خاک.
سعدی.
بهمیان تا بکی آکندن زر
بنقد علم کن دل را منور.
عزالدین شیروانی.
سائل بسوءالی از در تو
صد گنج ز زرّ و سیم آکند.
عزالدین شیروانی.
، دفن کردن. دفین کردن. زیر خاک نهان کردن. به خاک سپردن:
به نیروی دارنده یزدان پاک
بیاکندمی در زمانش بخاک.
فردوسی.
مر او را فراوان نمودند گنج
کجا بابک آکنده بود آن به رنج
درمهای آکنده را برفشاند
به نیرو شد از پارس لشکر براند.
فردوسی.
بکوه اندر آکند چیزی که بود
ز دینار و از گوهر نابسود
چو درکوه شد گنجها ناپدید
کسی چهر آکنده ها را ندید.
فردوسی.
چه داری چشم ازو چون این و آن را
به پیش تو بدین خاک اندر آکند.
ناصرخسرو.
و رجوع به آکنیدن و آکنده شود.
، آکنه و آکنش، حشو درنهادن. حشو. احتشاء. اعتباء:
هم اندر زمان آنکه فریاد ازوست
پر از کاه بینیدش آکنده پوست.
فردوسی.
تو گوئی به سنگستم آکنده پوست
و یا زآهن است آنکه بوده دروست.
فردوسی.
، پوشیدن سطح چیزی بچیزی:
نخستین بفرمود بیجاده تاج
بگوهر بیاکنده و تخت عاج
ز سیمین و زرّینه اشتر هزار
بفرمود تا برنهادند بار.
فردوسی.
، نهادن (؟). نهان کردن (؟) :
بخایه نمک درپراکند زود
بحقه درآکند مانند دود.
فردوسی.
، غنی و آبادان کردن:
بیاکند گنج و سپاه ورا
بیاراست ایوان و گاه ورا.
فردوسی.
- آکندن پهلو، فربه شدن:
چریده دیولاخ آکنده پهلو
به تن فربی میان چون موی لاغر.
عنصری.
- آکندن یال، قوی شدن. بزرگ شدن:
همی داشتندش چنین چار سال
چو شد سیر شیر و برآکند یال [بهرام گور]
بدشواری از شیر کردند باز
همی داشتندش ببر بر بناز.
فردوسی.
پسر بد مر اورا [کیومرث را] یکی خوبروی
هنرمند و همچون پدر نامجوی...
بگیتی نبد هیچکس دشمنش
مگر در نهان ریمن آهرمنش
برشک اندر آهرمن بدسگال
همی رای زد تا برآکند یال.
فردوسی.
- درآکندن مغز، پر و سخت شدن آن. اکتناز:
زآنکه چون مغزش درآکند و رسید
پوستها شد بس رقیق و واکفید.
مولوی.
- ریش بفلفل آکندن، بجای تسلیه یا تسکین، تیزتر کردن غم یا درد و یا خشم.
و مشتقات آن همه از این یک مصدر باشد منتظم
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ)
رجوع به آکندنی شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ)
پری. انباشتگی. امتلاء معده. رودل، جمعیت، مقابل پراکندگی و تفرقه: روزگار چندان جمعیت و آکندگی را بتفرقه و پراکندگی رسانید. (تاریخ طبرستان).
- آکندگی بازو یا ران و جز آن، گوشتناکی او
لغت نامه دهخدا
(فَ / فِ کَ دَ)
افکندنی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به فکندن و افکندنی شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
آنچه لایق کندن باشد: در مسجد نه کندنی است نه سوختنی. و رجوع به کندن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از افکندنی
تصویر افکندنی
در خور افکندن لایق افکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکنونی
تصویر اکنونی
منسوب به اکنون متعلق بزمان حاضر کنونی فعلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکندری
تصویر سکندری
بسر در آمدن (اسب) پا پیش خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آکادمی
تصویر آکادمی
یونانی فرهنگستان انجمنی مرکب از بزرگان علم و ادب و فن فرهنگستان
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که زنده خواهد ماند (مثلا مریضی که قبلا امیدی ببقای او نمانده بود و اکنون شفایافته)، قابل دوام، مقیم ماندگار مقابل رفتنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آزردنی
تصویر آزردنی
شایسته آزردن لایق آزردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آوردنی
تصویر آوردنی
در خور آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آکننده
تصویر آکننده
آنکه آکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آکنیدن
تصویر آکنیدن
آکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آگندگی
تصویر آگندگی
کیفیت و حالت آگنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آکندن
تصویر آکندن
پرکردن، انباشتن
فرهنگ لغت هوشیار
حالت و کیفیت آکنده عمل آکنده، پری معده امتلا معده رودل، جمعیت مقابل پراکندگی تفرقه، گوشتناکی پرگوشتی: آکندگی بازو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آگندنی
تصویر آگندنی
لایق آکندن در خور آکندن، حشو آکنه آکنش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آکندن
تصویر آکندن
((کَ دَ))
پر کردن، انباشتن، توی چیزی را پر کردن، سطح چیزی را با چیز دیگری پوشاندن، غنی کردن، آبادان کردن، مدفون ساختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آکنیدن
تصویر آکنیدن
((کَ دَ))
آکندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آکادمی
تصویر آکادمی
((دِ))
فرهنگستان، آکادمی نام باغی بوده در آتن که افلاطون در آن تدریس می کرد و کم کم با گذشت زمان معنای انجمن علمی یا فرهنگستان را به خود گرفت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سکندری
تصویر سکندری
پا پیش خوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ماندنی
تصویر ماندنی
((دَ))
کسی که زنده خواهد ماند، قابل دوام، مقیم، ماندگار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آکادمی
تصویر آکادمی
فرهنگستان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آکندن
تصویر آکندن
مملو کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
انباشتن، پرکردن، لبریزکردن، تدفین، خاک سپاری
متضاد: تخلیه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
امتلاء، انباشتگی، پری، جمعیت، پرگوشتی
متضاد: پراکندگی، خلاء
فرهنگ واژه مترادف متضاد