جدول جو
جدول جو

معنی آویزنده - جستجوی لغت در جدول جو

آویزنده
آویزان کننده، آویزان شونده، کسی که به هرکس یا به هر چیز درآویزد
تصویری از آویزنده
تصویر آویزنده
فرهنگ فارسی عمید
آویزنده(زَ دَ / دِ)
علق. شبث. آویزگن
لغت نامه دهخدا
آویزنده
آنکه آویزد
تصویری از آویزنده
تصویر آویزنده
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سکیزنده
تصویر سکیزنده
جست و خیز کننده، جفتک اندازنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستیزنده
تصویر ستیزنده
کسی که ستیزه کند، جنگجو، لجوج، ناسازگار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آموزنده
تصویر آموزنده
یاد دهنده، تعلیم دهنده، یاد گیرنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آمیزنده
تصویر آمیزنده
آمیخته کننده، آمیزش کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آلیزنده
تصویر آلیزنده
جست و خیز کننده، برای مثال چو آلیزنده شد در مرغزاری / نباشد بر دلش از باز باری (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۹۰)، اسب یا استر که جست و خیز کند و آلیز بزند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آگیشنده
تصویر آگیشنده
آویزان شونده، چنگ زننده،
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رویانده
تصویر رویانده
رویانیده، رشدداده شده، نموداده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گریزنده
تصویر گریزنده
فرار کننده، کسی که از دست دیگری یا از برابر چیزی می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نویسنده
تصویر نویسنده
کسی که کتاب، مقاله یا داستان می نویسد، دبیر، باسواد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آمرزنده
تصویر آمرزنده
بخشاینده و درگذرنده از گناه بندگان، از صفات خداوند
فرهنگ فارسی عمید
(دَ هََ پَ / پِ وَ تَ / تِ)
آویزنده، دیمری، تیزدهن بزرگ ذات درآویزنده به مردم و جز آن. (منتهی الارب). و رجوع به درآویختن شود
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
آنکه آمیزد، خلط. خالط. لابک. خوش معاشرت. خواهان معاشرت. آمیزگار: و مردمانیند [خلخیان] بمردم نزدیک و خوش خو و آمیزنده. (حدودالعالم). ولوالح شهری است خرّم... با آب روان و مردمان آمیزنده. (حدودالعالم). و [چگلیان] مردمانی نیک طبعند و آمیزنده و مهربان. (حدودالعالم). دینور، شهره ژور، شهرهائی اند انبوه و بسیارنعمت و مردمانی آمیزنده. (حدودالعالم). و آمیزنده ترین مردمان اند [اهل خراسان] اندرین ناحیت [ناحیت سودان] . (حدودالعالم). سغد، ناحیتی است... با آبهای روان... و مردمانی مهماندار و آمیزنده. (حدودالعالم)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
آنکه آلیزد از ستور. جفته انداز. جفتک زن:
چو آلیزنده شددر مرغزاری
نباشد بر دلش از بار باری.
ابوشکور.
قموص، خر آلیزنده. (السامی فی الاسامی). توسن. بدخو. لگدزن. جهنده (اسب و استر)
لغت نامه دهخدا
فرار کننده فرار، فارغ برکنار: خداوند بخشایش و راستی گریزنده از کژی و کاستی، ترسو: به پرموده گفت: ای گریزنده مرد تو گرد دلیران جنگی مگرد خ، جمع گریزندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوازنده
تصویر نوازنده
نواختن، نوازشگر، با عطوفت، مهربان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نویسنده
تصویر نویسنده
کسی که سواد نوشتن دارد، آنکه نوشتن تواند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گمیزنده
تصویر گمیزنده
شاش کننده ادرار کننده، جمع گمیزندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آژیرنده
تصویر آژیرنده
آگاهاننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکیزنده
تصویر سکیزنده
جهنده جست و خیز کننده، جفتک زننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستیزنده
تصویر ستیزنده
آنکه ستیزه کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوازنده
تصویر خوازنده
عروس، نامزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رویانده
تصویر رویانده
نمو داده شده رشد داده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آغازنده
تصویر آغازنده
مبتدی، منشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آموزنده
تصویر آموزنده
آنکه بدیگری آموزد آنکه تعلیم دهد معلم، آنکه از دیگری آموزد متعلم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آمرزنده
تصویر آمرزنده
بخشاینده غفور آمرزگار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آگیشنده
تصویر آگیشنده
آویزنده چنگ در زننده پیچنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آمیزنده
تصویر آمیزنده
آنکه آمیزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آلیزنده
تصویر آلیزنده
ستوری که جفتک زند جفتک زن جفته پران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آژیرنده
تصویر آژیرنده
((رَ دِ))
آگاه کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ستیزنده
تصویر ستیزنده
مبارز
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گمیزنده
تصویر گمیزنده
حلال
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نویسنده
تصویر نویسنده
کاتب، مؤلف
فرهنگ واژه فارسی سره