جدول جو
جدول جو

معنی آویختن - جستجوی لغت در جدول جو

آویختن
آویزان کردن، آویخته ساختن، آویزان شدن، آویخته شدن
به چیزی چنگ انداختن، به چیزی متوسل شدن
جنگ کردن، گلاویز شدن
تصویری از آویختن
تصویر آویختن
فرهنگ فارسی عمید
آویختن
(کُ کَ دَ)
آویزان کردن از. آویزان شدن به. تعلیق. متعلق شدن. آونگ کردن. آونگ شدن. استرسال. دروا شدن. دروا کردن.اندروا شدن. اندروا کردن. دلنگان کردن:
که طغرل بشاخی درآویخته ست
کنون بازدارش بگیرد بدست.
فردوسی.
که خون چنان خسروی ریختی
همی کوه در گردن آویختی.
فردوسی.
سیاوش نشست از بر تخت عاج
بیاویخت او از بر عاج تاج.
فردوسی.
ز زین اندر آویخت اسفندیار
بدان تا گمانی برد گرکسار.
فردوسی.
نهادند زیر اندرش تخت عاج
بیاویختند از بر عاج تاج.
فردوسی.
بیاویخت بر نیزه ران بره
ببست اندر اندیشه دل یکسره.
فردوسی.
چو رفتی جهاندار بر تخت عاج
بیاویختندی بزنجیر تاج.
فردوسی.
دو زلفکانت بگیرم دل پر از غم خویش
چو مرغ بسمل کرده از او درآویزم.
خفاف.
آبی مگر چو من ز غم عشق زرد گشت
وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن.
بهرامی.
آری مرا بدان کت برخیزم
وز زلف عنبرینت بیاویزم.
سروری (از فرهنگ اسدی).
آن جخش ز گردنش بیاویخته گوئی
خیکیست پر ازباد بیاویخته از بار.
لبیبی.
چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته
بانگ کنان تا سحر آب دهان ریخته.
منوچهری (از تحفۀ اوبهی).
یک پایک او را ز بن اندر بشکسته
وآویخته او را بدگرپای نگونسار.
منوچهری.
نهال او را (رز را) دید درخت شده و آن خوشه ها از او درآویخته. (نوروزنامه). چون مدتی برآمد شاخهاش (رز) بسیار شد و بلگها پهن گشت و خوشه خوشه به مثال گاورس از او درآویخت. (نوروزنامه). همچون آن مرد باشد که از پیش شتر مست بگریخت و بضرورت خویشتن در چاهی آویخت. (کلیله و دمنه).
- امثال:
هر بزی را بپای خود آویزند، کل ﱡ شاه برجلها معلّقه.
، فروهشتن. فروگذاشتن. افکندن. پائین انداختن. سدل.اسدال. تسدیل. ارسال. ارخاء: خانه برآوردند خواب قیلوله را... و خیشها آویختند. (تاریخ بیهقی).
یکی چادری جوی پهن و دراز
بیاویز چادرز بالای گاز.
ازرقی (از تحفۀ اوبهی).
- آویختن دلو بچاه، آویختن رسن از بام، فروهشتن دلو و رسن.
، حمایل کردن. تقلد. توشح. اتشاح:
بروزکارزار خصم و روز نام و ننگ تو
فلک در گردن آویزد شغا و نیم لنگ تو.
فرخی.
، بدار کشیدن. صلب. مصلوب کردن. بر دار کردن. بدار زدن:
فکندند ناگاه بر گردنش
بیاویختند آن گرامی تنش.
فردوسی.
برآشفت و سودابه را پیش خواند
گذشته سخنها بدو بازراند
که بی شرمی و بد بسی کرده ای
فراوان دل من بیازرده ای
نشاید که باشی تو اندر زمین
جز آویختن نیست پاداش این.
فردوسی.
بدژخیم فرموده کاین را بکوی
بدار اندر آویز و برتاب روی.
فردوسی.
برآویختشان در شبستان شاه
بدان تا دگر کس نجوید گناه.
فردوسی.
و مهتر ایشان را، عطاش، بکشتند و بیاویختند. (مجمل التواریخ). و در آن گوری هست که ترسایان آن را قبرالمسیح خوانند، گور آن مرد است که مسیح بر او پیدا آمد و بیاویختندش. (مجمل التواریخ). ان یقتلوا او یصلّبوا، بکشند یا بیاویزند. (راحهالصدور راوندی). خواجه قوام را بر در لیشتر بیاویخت. (راحهالصدور راوندی). جزای ایشان... آن است کشان بکشند یا بیاویزند یا دست و پاهاشان مخالف ببرند. (راحهالصدور راوندی).
نازکی ّ و لطف دزدید از بناگوش تو در
غوطه ای در آب دادند آنگهش آویختند.
کمال خجندی.
، جنگ. حرب. رزم. پیکار:
فراز آمد آن روز آویختن
همان خون ز بهر پدر ریختن.
فردوسی.
بپرهیز از این رزم و آویختن
به بیدادبرخیره خون ریختن.
فردوسی.
گرش رای کین است و خون ریختن
نداریم نیروی آویختن.
فردوسی.
نگر تا نبینید بگریختن
نگر تا نترسید از آویختن.
فردوسی.
کنون غارت از تست و خون ریختن
بهر جای تاراج و آویختن.
فردوسی.
ببیند کنون راه خون ریختن
بیاساید از رنج آویختن.
فردوسی.
شما را حلال است خون ریختن
بهر جای تاراج و آویختن.
فردوسی.
هنرتان همی روز آویختن
نبینم جز از زود بگریختن.
اسدی.
بدین وقتها رای آویختن
فزون کن که خواهند بگریختن.
اسدی.
چون مخیّر شد میان جستن و آویختن
کرد آب زاده را بر آتش تیغ اختیار.
مسعودسعد.
، جنگ کردن. رزم دادن. نبرد کردن. بجنگ درآمدن:
وز آن پس بروی سپه بنگرید
سپه را همه گونه پژمرده دید
ز رنج نبرد و ز خون ریختن
بهر جای با دشمن آویختن.
فردوسی.
بسی رنج بردی ّ و آویختی
سرانجام از آن بنده بگریختی.
فردوسی.
چو زور تن اژدها دید رخش
کز آنسان برآویخت با تاج بخش.
فردوسی.
و لشکر میمنه بازگشت و بگتکین چوکانی و... با سواری پانصد می آویختند. (تاریخ بیهقی)، بجنگ درآمدن. بجنگ پرداختن. بجنگ آغازیدن:
سپاه از دو سو اندرآویختند
یکی گرد تیره برانگیختند.
فردوسی.
دو جنگی بدانسان برآویختند
که گفتی بهمشان درآمیختند.
فردوسی.
دو لشکر بجنگ اندر آویختند
همه یک بدیگر درآمیختند.
فردوسی.
نبینی که عیسی ّ مریم چه گفت
بدانگه که بگشاد راز نهفت
که پیراهنت گر ستاند کسی
میاویز با او به تندی بسی.
فردوسی.
- آویختن با، بر، گلاویز، دست و گریبان، دست و یقه، هشت و مشت شدن. تناسب:
بباره برآمد چو مرغی بپر
درآویخت با من گو نامور.
فردوسی.
برآویخت با شاه مازندران
همی لشکرش خیره گشت اندر آن.
فردوسی.
بریده برآویخت با او بهم
چو پیل سرافراز و شیر دژم.
فردوسی.
پیاده بهم اندر آویختند
یکی گرد تیره برانگیختند.
فردوسی.
چون خطیب بجای ذکر خلیفه رسید به وی اندر آویختند و خطبه بریده شد. (مجمل التواریخ)، چنگ زدن: حالی که من این سخن بگفتم دامن گل بریخت و در دامنم آویخت که الکریم اذا وعد وفی. (گلستان)، چنگ زدن بر، چنانکه گرگ و پلنگ و مانند آن در صیدی:
چو با زور و با چنگ برخیزد اوی
بپروردگار اندر آویزد اوی.
فردوسی.
، درزدن. تشبت. زدن:
چو روشن شد آن چادر مشک رنگ
سپیده بدو اندر آویخت چنگ.
فردوسی.
- آویختن دل کسی بکسی، بدو تعلق خاطر پیدا کردن:
چو دانست سودابه کو گشت خوار
بیاویخت در وی دل شهریار...
فردوسی.
- امثال:
تا از گوشوار من چه آویزی، تا در مقابل این خدمت بمن چه عطا کنی:
دگر گفت کاری که فرمود شاه
برآمد بکام دل نیک خواه...
وز این پس کنون تا چه فرمان دهی
چه آویزی از گوشوار رهی.
فردوسی.
، مأخوذ، مسئول شدن. معاقب، مؤاخذ، مجزی ّ شدن:
هر آنکس که از داد بگریزد اوی
ببادافره ما بیاویزد اوی.
فردوسی.
هر آن خون کز این کینه شد ریخته
بدین گیتی او باشد آویخته.
فردوسی.
که هر خون که آید بکین ریخته
تو باشی بدان گیتی آویخته.
فردوسی.
بر این رزم خونی که شد ریخته
تو باشی بدان گیتی آویخته.
فردوسی.
چون نترسم که چو جائی بروم دیگر
به بد خویش بیاویزم و درمانم.
ناصرخسرو.
آویزد آن کسی که گریزد ز مهر تو
گرچه رسن دراز سرش هم بچنبر است.
معزی.
عقل را هرکه با بدی آمیخت
لاجرم عقل جست و او آویخت.
سنائی.
، گرفتار شدن. دچارگشتن:
بیاویزد آنکس به غدر خدای
که بگریزد از عهد روز غدیر.
ناصرخسرو.
هرکس که ز ما قصد جهان دارد از اوباش
بس زود بیاویزد در ننگ و نکالش.
ناصرخسرو.
، افتادن:
چو شد کار بی برگ بگریختم
بدام بلا برنیاویختم.
فردوسی.
که ایدر برینسان بماندیم دیر
برآویخت بر دام روباه شیر.
فردوسی.
بدام من آویزد از ناگهان
بخونها که او ریخت اندر جهان.
فردوسی.
از آن لشکر روم بگریخت اوی
بدام بلا درنیاویخت اوی.
فردوسی.
دو مهتر بد از جنگ بگریختند
بدام بلا درنیاویختند.
فردوسی.
، نصب کردن. کار گذاشتن. جا گذاشتن: و ده در بر آن آویخته چهار زرین و شش از سیم خام. (مجمل التواریخ). و دری از آهن بدو پاره بر وی آویخته. (مجمل التواریخ). و پیرامونش دیوار است چهار در بر آن آویخته. (مجمل التواریخ). و آن درها از واسط بیاورد و بر آنجادرآویخت. (مجمل التواریخ). و دری آهنین بدو پاره بر وی درآویخته. (مجمل التواریخ). و آن در را بر باب البصره آویخت و یکی در دیگر از مصر بیاوردند و بر باب الکوفه آویخت. (مجمل التواریخ).
، درافتادن با. ایذاء:
نه والا بود خیره خون ریختن
نه از شاه با بنده آویختن.
فردوسی.
تو دانی که تاراج و خون ریختن
چو با بی گنه مردم آویختن
مهان سرافراز دارند شوم
چه با شهر ایران چه با شهر روم.
فردوسی.
مرا نیست آئین خون ریختن
نه بر خیره بامهتر آویختن.
فردوسی.
، شبک. تشبیک. در هم افکندن. نسج. انشباب:
چنان نیزه در نیزه آویختند
تو گفتی بهمشان درآمیختند.
فردوسی.
و رجوع به آویخته شود، بستن:
بپیچید اولاد را بر درخت
بخم ّ کمندش بیاویخت سخت.
فردوسی.
، دوسیدن. چسبیدن. انتشاب. نشوب. تنشب. تعلیق:
بدلهااندر آویزد دو زلفش
چو دوژه اندرآویزد به دامن.
خفاف.
چه آویزی در این چون می ندانی
که دینه ست این مدینه یا کهینه.
ناصرخسرو.
، سرگرم شدن. مشغول گشتن.وررفتن: چون سگ که در استخوان آویزد. (تاریخ طبرستان)، بحث بسزا کردن. تعمق. تحقیق. استقصا. فحص کردن: و من میخواستم که این تاریخ بکنم هر کجا نکته ای بودی در آن آویختمی. (تاریخ بیهقی)، آرامیدن. آرامیدن با. وقاع. بضاع:
بیک ماه یک بار از آویختن
فزون گر کنی خون بود ریختن
هم این مایه از بهر فرزند را
بباید جوان خردمند را.
فردوسی.
، برآویختن هور با ماه، در بیت ذیل فردوسی ظاهراً به معنی خسوف یا کسوف است:
تو گفتی برآویخت با هور ماه
ز باریدن تیر و گرد سپاه.
فردوسی.
، پیچیدن. (برهان)، درگرفتن. (برهان)، توسل کردن. متوسل شدن:
همه آویخته از دامن دعوی ّ و دروغ
چون کفه از کس گاو و، چو کلیدان ز مدنگ.
قریعالدهر.
- لب و لنج آویختن، سرش را آویختن. با ملامح روی خود ناخرسندی خویش نمودن. ومصدر دوم آن آویز یا آویزش باشد: آویختم. بیاویز. اعتلاج، با یکدیگر بیاویختن در جستن و گرفتن و آنچه بدان ماند. (تاج المصادر بیهقی). زوشیدن، درآویختن. بشلیدن. بردوسیدن. در مردم آویختن. (فرهنگ اسدی). اعتلاق، در چیزی درآویختن
لغت نامه دهخدا
آویختن
آویزان کردن از تعلیق، فرو هشتن فرو گذاشتن پایین انداختن، حمایل کردن تقلد، بدار کشیدن مصلوب کردن دار زدن، آویزان شدن، جنگ کردن با نبرد کردن با، چنگ زدن به تشبث به، چنگ زدن به چنگال افکندن (چنانکه گرگ و پلنگ بصید) -9 ماخوذ گشتن مسئول شدن معاقب گشتن، گرفتار شدن دچار گشتن، یا آویختن دل کسی بکسی. بدو تعلق خاطر یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
آویختن
((تَ))
آویزان کردن، فرو گذاشتن، پایین انداختن، حمایل کردن، دار زدن، آویزان شدن، جنگیدن، چنگ زدن، تمسک جستن
تصویری از آویختن
تصویر آویختن
فرهنگ فارسی معین
آویختن
آویزان کردن، تعلیق، معلق کردن، دارزدن، مصلوب کردن، چنگ زدن، متشبث شدن، متوسل شدن، جنگیدن، حمایل کردن
متضاد: چسباندن، نصب کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آویختن
چون وی را آویخته بودند و ریسمان ببرند و بیفتاد، دلیل که از جاه و بزرگی و حرمت بیفتد. جابر مغربی
اگر کسی بیند که پادشاه فرمود تا او را بیاویزد، دلیل که از پادشاه حشمت و جاه و بزرگی یابد، لیکن دلیل که دینش خلل افتد. اگر بیند که هنگام آویختن، مردمان نظر در وی می کردند، دلیل که بر عدد آن قوم مهتری و فرمانروائی یابد. اگر بیند که گروهی جمع شده اند و وی را بیاویختند، دلیل که بر آن قوم مهتر و فرمانروا گردد. اگر بیند که پیری مجهول وی را بیاویخت و مردمان به نظاره او همی بودند دلیل که بر خلق جهان فرمانروا شود، چون بیند که خویشان به نظاره او همی بودند. اگر بیند که خویشتن را بیاویخت و هیچ کس در وی نظاره نکرد، بلکه خود را آویخته همه دید، دلیل کند که خواهد بر خویشان خود مهتری کند، ولیکن کسی مطیع او نگردد. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آویخته
تصویر آویخته
آویزه، آویزان، آویزان شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آمیختن
تصویر آمیختن
آمیخته کردن، درهم کردن، درهم ساختن و مخلوط کردن دو یا چند چیز با هم، درهم شدن، آمیخته شدن، مخلوط شدن
رفت و آمد، معاشرت، برای مثال تو با خوب رویان بیامیختی / به شادی و از جنگ بگریختی (فردوسی - ۲/۲۶۷)
نزدیکی کردن، مقاربت، جماع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آهیختن
تصویر آهیختن
بیرون کشیدن چیزی از چیز دیگر مانند شمشیر از غلاف یا دست از دست دیگری، برکشیدن، کشیدن، درآوردن، برای مثال بیاهیخت زاو دست و بر پای خاست / غمی شد بیازید با بند راست (فردوسی۲ - ۱۵۷۲)
بالا آوردن چیزی به قصد زدن مانند شمشیر، برای مثال چو شه را برون نامد آن مه ز میغ / چو خورشید آهیخت رخشنده تیغ (جامی۷ - ۴۶۳)
بلند کردن، برافراختن، برای مثال آهیخته چو هندوی محرورساق گوش / وآکنده همچو زنگی مرطوب یال و ران (اثیرالدین اخسیکتی - ۲۳۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درآویختن
تصویر درآویختن
گلاویز شدن، آویزان شدن، چنگ در زدن، آویزان کردن
معلق ساختن، سرنگون کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برآویختن
تصویر برآویختن
آویختن به یکدیگر، گلاویز شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آوختن
تصویر آوختن
آویختن، آویزان کردن، آویخته ساختن، آویزان شدن، آویخته شدن، به چیزی چنگ انداختن، به چیزی متوسل شدن، جنگ کردن، گلاویز شدن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
درخور آویختن. ازدر آویختن. که آویختن آن ناگزیر و واجب باشد
لغت نامه دهخدا
(کوپْ پَ / پِ / کو پَ / پِ)
کشیدن. برکشیدن. برآوردن. سل ّ. تشهیر. بیرون کشیدن. آختن. آهختن. آهنجیدن. برآوردن:
برآهیخت جنگی نهنگ از نیام
بغرید چون رعد و برگفت نام.
فردوسی.
برآهیخت شمشیر و اندرنهاد
همی کرد از آن رزم گشتاسب یاد.
فردوسی.
برآهیخت شمشیر کین پیلتن
ز دیوان بپرداخت آن انجمن.
فردوسی.
چو آهیخت بر جنگ شب، روز تیغ
ستاره گرفت از سپیده گریغ.
اسدی.
چو آهیخت خور تیغ زرین زبر
نهان کرد از او ماه سیمین سپر.
اسدی.
چو عزمش برآهیخت شمشیر بیم
بمعجز میان قمر زد دو نیم.
سعدی.
، برداشتن. بلند کردن. برافراختن. برافراشتن:
برآهیخت گرز و برانگیخت اسب
بیامد بکردار آذرگشسب.
فردوسی.
، کشیدن، چنانکه دلو را برسن. از چاه بالا کشیدن:
بدلو اندرون رفت آن پاک تن
برآهیخت بشری ̍ بقوت رسن.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، کشیدن، چنانکه صف را. رده برزدن:
بدانسان که فرموده بد شهریار
شد آهیخته صفّهای سوار.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، کشیدن، چنانکه اژدهابدم:
برفت ازپسش رستم شیرگیر
ببارید بر لشکرش گرز و تیر
دو فرسنگ چون اژدهای دژم
همی مردم آهیخت گفتی بدم.
فردوسی.
، راست کردن. ستیخ کردن. باز کردن، چنانکه درنده ای پنجه را:
برون آمد آراسته جنگ را
بکین جستن آهیخته چنگ را.
فردوسی.
، برکشیدن، چنانکه پوست را از تن. سلخ:
بکشت و ز سرشان برآهیخت پوست
نماند ایچ از ایشان نه دشمن نه دوست.
فردوسی.
، کشیدن. برکشیدن. محکم و استوار کردن، چنانکه تنگ اسب را:
چو زین برنهادش برآهیخت تنگ
بجنبید بر جای تازان نهنگ.
فردوسی.
، براق کردن. انتفاش. ستیخ کردن، چنانکه پر و موی را:
همچون کشف بسینه سر اندرکشد اجل
آنجا که نیزۀ تو برآهیخت یال را.
کمال اسماعیل.
، کشیدن، چنانکه دست را از دست کسی:
بیاهیخت زو دست و بر پای خاست
غمی شد بیازید با بند راست.
فردوسی.
، دست کشیدن از چیزی، لنجیدن. و رجوع به آختن و آهختن شود. و مصدر دوم یا اسم مصدر آن آهنجش باشد: آهیخت، بیاهنج
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
آویزان شده. آونگ شده. دروا. اندروا. معلق. فروهشته. فروگذاشته. نگون:
آب گلفهشنگ گشته از فسردن ای شگفت
همچنان چون شیشۀ سیمین نگون آویخته.
فرالاوی.
یکی حلقه زرین بدی ریخته
از آن چرخ کار اندرآویخته (در ایوان مداین)
فروهشته زو سرخ زنجیر زر
بهر مهره ای درنشانده گهر.
فردوسی.
کآن هر دو فریشته بفعل خود
آویخته مانده اند در بابل.
ناصرخسرو.
از آن جانب که بریده بود انثیین او در شکاف چوب آویخته شد. (کلیله و دمنه).
، متشبث:
همه آویخته از دامن دعوی ّ و دروغ
چو کفه از کس گاو و چو کلیدان ز مدنگ.
قریعالدهر.
، بدارزده. بردارکرده. مصلوب. مصلوبه: محمود... بسیار دارها بفرمود زدن و بزرگان دیلم را بر درخت کشیدند... ومقدار پنجاه خروار دفتر روافض و باطنیان و فلاسفه ازسراهای ایشان بیرون آوردند و زیر درختهای آویختگان بفرمود سوختن. (مجمل التواریخ)، منشب ّ. منشبک. مشبک. منتسج:
نیست آمیخته با آب هنر خاکش
نیست آویخته در پود خرد تارش.
ناصرخسرو.
و رجوع به آویختن شود، مأخوذ. مسؤول. معاقب. مجزی ّ:
بر این رزم خونی که شد ریخته
تو باشی بدان گیتی آویخته.
فردوسی.
هر آن خون که آید بکین ریخته
تو باشی بدان گیتی آویخته.
فردوسی.
هر آن خون که آید بر این ریخته
گنهکار اویست و آویخته.
فردوسی.
، نگون. دروا. معلق. اندروا:
بزین اندر آورد و بستش چو سنگ
سر آویخته پایها زیر تنگ.
فردوسی.
نبیند مگر تختۀ گور تخت
گر آویخته سر ز شاخ درخت.
فردوسی.
بماند او (ضحاک بدماوند) بدانگونه آویخته
وزو خون دل بر زمین ریخته.
فردوسی.
بیفشرد چنگ کلاهور سخت
فروریخت ناخن چو برگ درخت
کلاهور با دست آویخته
پی و پوست و ناخن فروریخته.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مُ غَ فَ)
آویختن. رجوع به آویختن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ خوَرْ/ خُرْ دَ)
آویختن. آویزان کردن. معلق نمودن. (ناظم الاطباء) .انشاب. تعلیق. (دهار) (المصادر زوزنی) :
به هر جای دیبا درآویختند
همه کوی و برزن درم ریختند.
فردوسی.
لاله به شمشاد برآمیختند
ژاله به گلنار درآویختند.
منوچهری.
کباب از تنوره درآویخته
چو خونین ورقهای جوشنوران.
منوچهری.
از زر و سیم قندیلها کردند و از سقف درآویختند. (قصص الانبیاء ص 175). هرکه گوش روباه از گهوارۀ طفل درآویزد طفل گریان و کودک بدخوی از گریستن بازایستد. (سندبادنامه ص 329). در آهنین از درهای عموریه به بغداد آورد (معتصم خلیفه) و به دری از درهای دارالخلافه که آنرا باب العامه گویند، درآویخت. (تجارب السلف). تا بدان میرسید که ایشان را سرنگون درمی آویختند و می زدند و سراهای ایشان خراب می کردند. (تاریخ قم ص 161). تسمیط، چیزی از دوال زین درآویختن. (دهار). تقلید،درآویختن چیزی در گردن ستور قربانی جهت علامت هدی. (از منتهی الارب). شنق، درآویختن مشک از جای. (تاج المصادر بیهقی). نوط، چیزی از جای درآویختن. (دهار)، بر چیزی یا بر کسی آویختن. (ناظم الاطباء). از او آویزان شدن. درآویختن. اعتلاق. التحاص. انتشاب.ایشاق. تشبب. (منتهی الارب). تعلق. (دهار). تکنع. علق. عنقشه. لجن. نشب. نوط. (منتهی الارب) :
دو زلفکانت بگیرم دل پر از غم خویش
چو مرغ بسمل کرده از او درآویزم.
خفاف.
تا کجا بیش بود نرگس خوشبوی تری
که به چشم تو چنان آید چون درنگری
که ز دینار درآویخت کسی چند پری
هرچه ناشسته بود پاک مکن باک مدار.
منوچهری.
درآویزد همی هر یک بدین گفتارها زینها
صلاح خویش راگوئی به چنگ خویش و دندانها.
ناصرخسرو.
اگر سوی قیصر بری نعل اسبش
ز فخرش درآویزد از گوش قیصر.
ناصرخسرو.
گر به دندان به جهان خیره درآویزم
نهلندم ببرند از بن دندانم.
ناصرخسرو.
درخت بارور فرزند زاید بیشمار و مر
درآویزند فرزندان بسیارش ز پستانها.
ناصرخسرو.
شاخ رز... بر آنچه نزدیکتر باشد درآویزد. (کلیله و دمنه).
از هوای سر زلف تو درآویخته بود
از سر شاخ زبان برگ سخنهای ترم.
سعدی.
به شاخی چه باید درآویختن
که نتوان از آن میوه ای ریختن.
(امثال و حکم).
تعکبش، درآویختن شاخ با خار درخت. لحص، درآویختن در کار. (از منتهی الارب)، خشمناک کردن، خشمناک شدن. منازعه نمودن. با یکدیگر بحث کردن و دشنام دادن و ستیزه کردن به ضرب مشت و طپانچه. (ناظم الاطباء)، با کسی آویزش کردن. (آنندراج). جنگ و جدال و مبارزه و مصارعه کردن:
که گویند با زن درآویختی
درآویختن نیز بگریختی.
فردوسی.
به چپ بازبردند هر دو عنان
به نیزه درآویختند آن زمان.
فردوسی.
ابر از فزع باد چو از گوشه بخیزد
با باد درآویزد و لختی بستیزد.
منوچهری.
طبعی نه که با دوست درآمیزم من
عقلی نه که از عشق بپرهیزم من
دستی نه که با قضا درآویزم من
پایی نه که از زمانه بگریزم من.
سنایی.
بلی خیزم درآویزم به بدخواه
ولی آنگه که بیرون آیم از چاه.
نظامی.
این بگفت و متوکلان عقوبت بدو درآویختند. (گلستان سعدی). استاد دانست که جوان به قوت از او برترست بدان بند غریب که از او نهان داشته بود با او درآویخت. (گلستان).
نه دست با تو درآویختن نه پای گریز
نه احتمال فراق و نه اختیار وصول.
سعدی.
دیوانۀ آن زلفم و از غایت سودا
باباد درآویزم و با شانه درافتم.
کلیم (از آنندراج).
ندارد صرفه ای کشتی گرفتن با زبردستان
بود در خاک دائم هرکه با گردون درآویزد.
میرزا صائب (از آنندراج).
میانجی ار نکند آفتاب پس چه کند
مسیح ما و فلک چون بهم درآویزند.
حکیم رکنائی کاشی (از آنندراج).
، ممزوج و مخلوط گشتن و یکی شدن: کماه جنود و حماه جیوش او چون شیر شرزه که... در وقت نبرد چون گرد با باد هوا درآویزد، در مبارزت آمدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 158)
لغت نامه دهخدا
(کُ کَ دَ)
درهم کردن. مزج. خلط. خلط. (دهار). مخلوط کردن. تخلیط. سوط. مذق. تألیف. ممزوج کردن. تقشیب. شوب. آمودن. ترکیب. مرکب کردن. (زوزنی). تهویش. تشریج. بکل. (تاج المصادر بیهقی). مشج. اشراب. حیس. مخلوط شدن. درهم شدن. ممزوج گشتن. مرکب شدن. شیاب. خشب. اختلاط. امتزاج. تأشب:
چنین گفته بد کید هندی که بخت
نگردد ترا شاد و خرم نه تخت...
مگر تخمۀ مهرک نوش زاد
بیامیزد آن دوده با این نژاد.
فردوسی.
بدو گفت داروچرا ریختی
چو با رنج آن را بیامیختی ؟
فردوسی.
از او پاک تریاکها برگزید
بیامیخت دارو چنان چون سزید
چو شب تیره شد از نوشته بجست
بیامیخت داروی کاهش، درست.
فردوسی.
بفرمود [منیژه] تا داروی هوش بر
پرستنده آمیخت با نوش بر.
فردوسی.
دو جنگی بدانسان برآویختند
که گفتی بهمشان برآمیختند.
فردوسی.
دو لشکر بجنگ اندر آویختند
همه یک بدیگر درآمیختند.
فردوسی.
کشیدند شمشیر و گرز آن سران
برآمیخت با هم سپاه گران.
فردوسی.
بدوگفت این چیست کانگیختی
که با شهد حنظل بیامیختی ؟
فردوسی.
ددیگر که پرسیدی از چهر من
بیامیخت با جان تو مهر من.
فردوسی.
آب و آتش بهم نیامیزد
بالوایه ز خاک بگریزد.
عنصری.
سر و مغزش آمیخت با خون و خاک
شد آن جانور کوه جنگی، هلاک.
اسدی.
دفع مضرت شراب ممزوج را، با آب بیامیزند و کشکاب خورند. (نوروزنامه). قدحی بر فاب در دست وشکر در آن ریخته و بعرق برآمیخته. (گلستان).
تلخکامی می برد از ما بدور آن دو لب (کذا)
ساقیان در باده ها گویا شکر آمیختند.
کمال خجند.
، معاشرت. خلطه. رفت وآمد. آمدشد. صحبت: فوری نام قومی است هم از خرخیز اندر مشرق از خرخیز... و با دیگر خرخیزیان نیامیزند و مردم خوارند و بی رحم. (حدودالعالم).
چنان بد که او شب نخفتی بسی
بیامیختی شاد با هر کسی
بکار زنان تیز بودی سرش
همی نرم جائی بجستی برش.
فردوسی.
تو باخوبرویان بیامیختی
ببازی ّ و از جنگ بگریختی.
فردوسی.
بسلام کس نرفتی و کس را نزدیک خود نگذاشتی و با کسی نیامیختی. (تاریخ بیهقی).
با مردم لک تا بتوانی تو میامیز
زیرا که جز از عار نیاید ز لک و لاک.
عیوقی (از تحفۀ اوبهی).
با مردم پاک اصل و دانا آمیز
وز نااهلان هزار فرسنگ گریز.
خیام.
[فرمان کرد] پس ایشان را زن ندهد و نخواهد و نیامیزدو بدین کار در پادشاهی بانگ کردند. (مجمل التواریخ).
با من از روی طبیعت گر نیامزد رواست
ازبرای آنکه من در آب و او درروغن است.
سنائی.
، خفت و خیز با زنان:
تبه گردد از جفت شیر ژیان
بزودی شود نرم چون پرنیان...
بیک ماه و یک بار از آمیختن
گر افزون بود خون بود ریختن
همین مایه از بهر فرزند را
بباید جوان خردمند را.
فردوسی.
، الفت. انس گرفتن. خو کردن. جفت گرفتن:
تا نیامیزد با زاغ سیه باز سپید
تا نیامیزد با باز خشین کبک دری.
فرخی.
، پیوستن: آنجا که فرات در دجله آمیزد شهری بزرگوار بنا کند. (مجمل التواریخ).
، رزیدن. کردن. زدن، چنانکه رنگ را:
چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته
ماغ سیه بر دو بال غالیه آمیخته.
منوچهری.
- رنگ آمیختن، رنگ و بوی آمیختن، مکر، حیله، تزویر بکار بردن. تدبیر:
بهانه نباید بخون ریختن
چه باید کنون رنگت آمیختن ؟
فردوسی.
نبیند [خاک اندلس] نه لشکر فرستم به جنگ
نه آمیزم از هر دری نیز رنگ.
فردوسی.
چنین گفت کاین مرد بهرامشاه
بدین زور و این شاخ و این دستگاه
نبایدهمی رنجش از هیچ روی
ز هر گونه آمیختم رنگ و بوی.
فردوسی.
، آمیختن از هم، متفرق، پراکنده، پریشان شدن. از هم جدا گشتن:
ز تاب و رنج همچون زمردین تاج
ز هم آمیخته گسترده برعاج.
(ویس و رامین).
، ملتبس کردن. تسویط. تخلیط، لیزیدن. درهم کردن. کالیدن. شیبانیدن. آشوردن. اسم مصدر و مصدر دومش آمیز یا آمیزش است. آمیختم. آمیز
لغت نامه دهخدا
(کُ کَ دَ)
آویختن:
برآوختشان در شبستان شاه
بدان تا دگر کس نجوید گناه.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ)
ویزیدن. بیختن. غربال کردن: همه را بکوبند و بویزند و به انگبین بسرشند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به بیختن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از آوختن
تصویر آوختن
آویختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ویختن
تصویر ویختن
ویزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
در هم کردن مزج مخلوط کردن، رزیدن زدن و مالیدن (رنگ و مانند آن)، در هم شدن ممزوج گشتن اختلاط امتزاج، معاشرت خلطه رفت و آمد داشتن، خفت و خیز با زنان داشتن، الفت گرفتن با انس گرفتن با، پیوستن (چنانکه رودی برود دیگریا بدریا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آویخته
تصویر آویخته
آویزان شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برآویختن
تصویر برآویختن
بیکدیگر گلاویز شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آویختنی
تصویر آویختنی
لایق آویختن آنکه یا آنچه آویختن آن ناگزیر باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهیختن
تصویر آهیختن
کشیدن، برکشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهیختن
تصویر آهیختن
((تَ))
آهختن، آختن، برکشیدن، بیرون کشیدن چیزی مانند شمشیر، تیغ، بلند کردن، برافراشتن، صف کشیدن، راست کردن، قائم کردن، محکم کردن، استوار کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آویخته
تصویر آویخته
((تِ))
آویزان شده، معلق، چنگ زده، تمسک جسته، مورد سؤال قرار گرفته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آمیختن
تصویر آمیختن
((تَ))
درهم کردن یا شدن، مخلوط کردن یا شدن، معاشرت، همخوابگی، جفت گیری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درآویختن
تصویر درآویختن
((دَ تَ))
گلاویز شدن، چنگ زدن، آویزان شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آمیختن
تصویر آمیختن
مخلوط کردن، حل
فرهنگ واژه فارسی سره
آونگ، آویزان، پادرهوا، سرازیر، معلق
متضاد: نصب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آغشتن، امتزاج، مخلوطکردن، مزج، اختلاط، موانست، معاشرت، آرمش، خفت وخیز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کشیدن، برکشیدن، برافراشتن، بلند کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد