جدول جو
جدول جو

معنی آمیخته - جستجوی لغت در جدول جو

آمیخته
درهم ریخته، درهم کرده، درهم شده، مخلوط
تصویری از آمیخته
تصویر آمیخته
فرهنگ فارسی عمید
آمیخته
(تَ / تِ)
درهم کرده. مخلوط. ممزوج. مشوب. مختلط. ملبوک. آگسته. مدوف:
طلخی و شیرینیش آمیخته ست
کس نخورد نوش و شکر بآپیون.
رودکی.
- آمیخته تر بودن باکسی یا چیزی، سازگارتر، مألوف تر، مأنوس تر بودن با آن:
ای رفیقان سخن راست بگویم شنوید
طبع من باری، با شوّال آمیخته تر.
فرخی.
- آمیخته شدن، درهم شدن. اختلاط. (زوزنی). امتزاج. تمازج. التیاث. اخلاص. تألف. تهویش. تأشّب. ارتباک. تهاوش. تهوش.
- آمیخته کردن، آمیختن.
- آمیخته ها، اضغاث
لغت نامه دهخدا
آمیخته
(تَ / تِ)
جامه ای که جولایان پوشند
لغت نامه دهخدا
آمیخته
در هم کرده، مخلوط، مختلط، ممزوج
تصویری از آمیخته
تصویر آمیخته
فرهنگ لغت هوشیار
آمیخته
مرکب، مخلوط
تصویری از آمیخته
تصویر آمیخته
فرهنگ واژه فارسی سره
آمیخته
درهم، عجین، قاطی، مختلط، مخلوط، مرکب، معجون، ممزوج، ناسره
متضاد: سره
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آریسته
تصویر آریسته
(پسرانه)
آریستئوس در اساطیر یونان، پسر اپولون، او تربیت زنبور عسل را به مردم آموخت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آویخته
تصویر آویخته
آویزه، آویزان، آویزان شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آهیخته
تصویر آهیخته
بیرون کشیده شده، قد کشیده، آهخته، برکشیده، آخته، آهازیده، آهنجیده، برهیخته، فراهیخته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آمیختن
تصویر آمیختن
آمیخته کردن، درهم کردن، درهم ساختن و مخلوط کردن دو یا چند چیز با هم، درهم شدن، آمیخته شدن، مخلوط شدن
رفت و آمد، معاشرت، برای مثال تو با خوب رویان بیامیختی / به شادی و از جنگ بگریختی (فردوسی - ۲/۲۶۷)
نزدیکی کردن، مقاربت، جماع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آموخته
تصویر آموخته
یادگرفته، تعلیم گرفته، آنچه کسی یادگرفته باشد
فرهنگ فارسی عمید
(تَ / تِ)
کشیده. برکشیده. بیرون آورده. برآورده. آخته. آهخته. آهنجیده. لنجیده. مسلول. مشهّر. و رجوع به آهیختن، آهختن، آختن و آهنجیدن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
آویزان شده. آونگ شده. دروا. اندروا. معلق. فروهشته. فروگذاشته. نگون:
آب گلفهشنگ گشته از فسردن ای شگفت
همچنان چون شیشۀ سیمین نگون آویخته.
فرالاوی.
یکی حلقه زرین بدی ریخته
از آن چرخ کار اندرآویخته (در ایوان مداین)
فروهشته زو سرخ زنجیر زر
بهر مهره ای درنشانده گهر.
فردوسی.
کآن هر دو فریشته بفعل خود
آویخته مانده اند در بابل.
ناصرخسرو.
از آن جانب که بریده بود انثیین او در شکاف چوب آویخته شد. (کلیله و دمنه).
، متشبث:
همه آویخته از دامن دعوی ّ و دروغ
چو کفه از کس گاو و چو کلیدان ز مدنگ.
قریعالدهر.
، بدارزده. بردارکرده. مصلوب. مصلوبه: محمود... بسیار دارها بفرمود زدن و بزرگان دیلم را بر درخت کشیدند... ومقدار پنجاه خروار دفتر روافض و باطنیان و فلاسفه ازسراهای ایشان بیرون آوردند و زیر درختهای آویختگان بفرمود سوختن. (مجمل التواریخ)، منشب ّ. منشبک. مشبک. منتسج:
نیست آمیخته با آب هنر خاکش
نیست آویخته در پود خرد تارش.
ناصرخسرو.
و رجوع به آویختن شود، مأخوذ. مسؤول. معاقب. مجزی ّ:
بر این رزم خونی که شد ریخته
تو باشی بدان گیتی آویخته.
فردوسی.
هر آن خون که آید بکین ریخته
تو باشی بدان گیتی آویخته.
فردوسی.
هر آن خون که آید بر این ریخته
گنهکار اویست و آویخته.
فردوسی.
، نگون. دروا. معلق. اندروا:
بزین اندر آورد و بستش چو سنگ
سر آویخته پایها زیر تنگ.
فردوسی.
نبیند مگر تختۀ گور تخت
گر آویخته سر ز شاخ درخت.
فردوسی.
بماند او (ضحاک بدماوند) بدانگونه آویخته
وزو خون دل بر زمین ریخته.
فردوسی.
بیفشرد چنگ کلاهور سخت
فروریخت ناخن چو برگ درخت
کلاهور با دست آویخته
پی و پوست و ناخن فروریخته.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
آمخته. یادگرفته. متعلّم، فرهخته. مؤدّب، مدرّب. دست آموز. رام شده. مأنوس. مربّی ̍. خوگر. خوگرفته. معتاد:
وزآن پس برفتند سیصد سوار
پس بازداران همه یوزدار...
پلنگان و شیران آموخته
بزنجیر زرین دهان دوخته.
فردوسی (از فرهنگ نویسان).
روان گرد بر گرد اسپرغمی را
تذروان آموخته ماده و نر.
فرخی.
- آموخته شدن، خو گرفتن. عادت کردن. معتاد شدن.
- آموخته کردن، دست آموز کردن. عادت دادن به.
- مثل گنجشک آموخته، سخت مأنوس.
، آمیخته
لغت نامه دهخدا
(کُ کَ دَ)
درهم کردن. مزج. خلط. خلط. (دهار). مخلوط کردن. تخلیط. سوط. مذق. تألیف. ممزوج کردن. تقشیب. شوب. آمودن. ترکیب. مرکب کردن. (زوزنی). تهویش. تشریج. بکل. (تاج المصادر بیهقی). مشج. اشراب. حیس. مخلوط شدن. درهم شدن. ممزوج گشتن. مرکب شدن. شیاب. خشب. اختلاط. امتزاج. تأشب:
چنین گفته بد کید هندی که بخت
نگردد ترا شاد و خرم نه تخت...
مگر تخمۀ مهرک نوش زاد
بیامیزد آن دوده با این نژاد.
فردوسی.
بدو گفت داروچرا ریختی
چو با رنج آن را بیامیختی ؟
فردوسی.
از او پاک تریاکها برگزید
بیامیخت دارو چنان چون سزید
چو شب تیره شد از نوشته بجست
بیامیخت داروی کاهش، درست.
فردوسی.
بفرمود [منیژه] تا داروی هوش بر
پرستنده آمیخت با نوش بر.
فردوسی.
دو جنگی بدانسان برآویختند
که گفتی بهمشان برآمیختند.
فردوسی.
دو لشکر بجنگ اندر آویختند
همه یک بدیگر درآمیختند.
فردوسی.
کشیدند شمشیر و گرز آن سران
برآمیخت با هم سپاه گران.
فردوسی.
بدوگفت این چیست کانگیختی
که با شهد حنظل بیامیختی ؟
فردوسی.
ددیگر که پرسیدی از چهر من
بیامیخت با جان تو مهر من.
فردوسی.
آب و آتش بهم نیامیزد
بالوایه ز خاک بگریزد.
عنصری.
سر و مغزش آمیخت با خون و خاک
شد آن جانور کوه جنگی، هلاک.
اسدی.
دفع مضرت شراب ممزوج را، با آب بیامیزند و کشکاب خورند. (نوروزنامه). قدحی بر فاب در دست وشکر در آن ریخته و بعرق برآمیخته. (گلستان).
تلخکامی می برد از ما بدور آن دو لب (کذا)
ساقیان در باده ها گویا شکر آمیختند.
کمال خجند.
، معاشرت. خلطه. رفت وآمد. آمدشد. صحبت: فوری نام قومی است هم از خرخیز اندر مشرق از خرخیز... و با دیگر خرخیزیان نیامیزند و مردم خوارند و بی رحم. (حدودالعالم).
چنان بد که او شب نخفتی بسی
بیامیختی شاد با هر کسی
بکار زنان تیز بودی سرش
همی نرم جائی بجستی برش.
فردوسی.
تو باخوبرویان بیامیختی
ببازی ّ و از جنگ بگریختی.
فردوسی.
بسلام کس نرفتی و کس را نزدیک خود نگذاشتی و با کسی نیامیختی. (تاریخ بیهقی).
با مردم لک تا بتوانی تو میامیز
زیرا که جز از عار نیاید ز لک و لاک.
عیوقی (از تحفۀ اوبهی).
با مردم پاک اصل و دانا آمیز
وز نااهلان هزار فرسنگ گریز.
خیام.
[فرمان کرد] پس ایشان را زن ندهد و نخواهد و نیامیزدو بدین کار در پادشاهی بانگ کردند. (مجمل التواریخ).
با من از روی طبیعت گر نیامزد رواست
ازبرای آنکه من در آب و او درروغن است.
سنائی.
، خفت و خیز با زنان:
تبه گردد از جفت شیر ژیان
بزودی شود نرم چون پرنیان...
بیک ماه و یک بار از آمیختن
گر افزون بود خون بود ریختن
همین مایه از بهر فرزند را
بباید جوان خردمند را.
فردوسی.
، الفت. انس گرفتن. خو کردن. جفت گرفتن:
تا نیامیزد با زاغ سیه باز سپید
تا نیامیزد با باز خشین کبک دری.
فرخی.
، پیوستن: آنجا که فرات در دجله آمیزد شهری بزرگوار بنا کند. (مجمل التواریخ).
، رزیدن. کردن. زدن، چنانکه رنگ را:
چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته
ماغ سیه بر دو بال غالیه آمیخته.
منوچهری.
- رنگ آمیختن، رنگ و بوی آمیختن، مکر، حیله، تزویر بکار بردن. تدبیر:
بهانه نباید بخون ریختن
چه باید کنون رنگت آمیختن ؟
فردوسی.
نبیند [خاک اندلس] نه لشکر فرستم به جنگ
نه آمیزم از هر دری نیز رنگ.
فردوسی.
چنین گفت کاین مرد بهرامشاه
بدین زور و این شاخ و این دستگاه
نبایدهمی رنجش از هیچ روی
ز هر گونه آمیختم رنگ و بوی.
فردوسی.
، آمیختن از هم، متفرق، پراکنده، پریشان شدن. از هم جدا گشتن:
ز تاب و رنج همچون زمردین تاج
ز هم آمیخته گسترده برعاج.
(ویس و رامین).
، ملتبس کردن. تسویط. تخلیط، لیزیدن. درهم کردن. کالیدن. شیبانیدن. آشوردن. اسم مصدر و مصدر دومش آمیز یا آمیزش است. آمیختم. آمیز
لغت نامه دهخدا
(شی دَ / دِ)
نیامیخته. غیرمخلوط. خالص. بی عیار
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ / تِ)
مخفف آموخته. تعلیم یافته. یادگرفته:
بکشتش بسی دشمنان بی شمار
که آمخته بد از پدر کارزار.
دقیقی.
، تعلیم داده. یادداده، در تداول امروزین، خوکرده. معتاد. خوی گرفته. عادت گرفته.
- آمخته شدن، معتاد شدن.
- آمخته کردن، معتاد کردن.
- گنجشک آمخته، گنجشک که کودکان آن را روزی چند بار بگاه معلوم طعمه دهند آلوده بافیون و آن را سر دهند و او در همان ساعت بازگردد.
- مثل گنجشک آمخته، که در ساعت معلوم هر روز بجائی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ / تِ)
آمیخته. مخلوط. مختلط. ممزوج. شمیط. مشموط. (از منتهی الارب) : عبیثه، جو و گندم درآمیخته. (منتهی الارب).
- درآمیخته رای، مشوش. سرگشته رای: مرغاد، مرد درآمیخته رای که وجه آن را درنیابد. (منتهی الارب).
- درآمیخته شدن، مخلوط شدن. ممزوج شدن. التخاط. هوش. (منتهی الارب).
- درآمیخته گردیدن، مخلوط شدن. تقافص. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ / تِ)
آمیخته. رجوع به آمیخته شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از آویخته
تصویر آویخته
آویزان شده
فرهنگ لغت هوشیار
در هم کردن مزج مخلوط کردن، رزیدن زدن و مالیدن (رنگ و مانند آن)، در هم شدن ممزوج گشتن اختلاط امتزاج، معاشرت خلطه رفت و آمد داشتن، خفت و خیز با زنان داشتن، الفت گرفتن با انس گرفتن با، پیوستن (چنانکه رودی برود دیگریا بدریا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آموخته
تصویر آموخته
یاد گرفته، متعلم یاد گرفته، متعلم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهیخته
تصویر آهیخته
کشیده بر کشیده بیرون آورده
فرهنگ لغت هوشیار
یاد گرفته تعلیم گرفته، موء دب فرهخته، معتاد خوگر، رام شده ماء نوس دست آموز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناآمیخته
تصویر ناآمیخته
غیرمخلوط خالص مقابل آمیخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گمیخته
تصویر گمیخته
مخلوط کرده، ادرار کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آمخته
تصویر آمخته
((مُ تِ))
یاد گرفته، تعلیم گرفته، مؤدب، فرهیخته، عادت کرده، دست آموز، مطیع، آموخته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آویخته
تصویر آویخته
((تِ))
آویزان شده، معلق، چنگ زده، تمسک جسته، مورد سؤال قرار گرفته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آمیختن
تصویر آمیختن
((تَ))
درهم کردن یا شدن، مخلوط کردن یا شدن، معاشرت، همخوابگی، جفت گیری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آموخته
تصویر آموخته
((تِ))
یاد گرفته، تعلیم گرفته، مؤدب، فرهیخته، عادت کرده، دست آموز، مطیع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آمیختن
تصویر آمیختن
مخلوط کردن، حل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آهیخته
تصویر آهیخته
آبستره
فرهنگ واژه فارسی سره
آغشتن، امتزاج، مخلوطکردن، مزج، اختلاط، موانست، معاشرت، آرمش، خفت وخیز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آونگ، آویزان، پادرهوا، سرازیر، معلق
متضاد: نصب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
عادت کرده –انس گرفته، دست آموز
فرهنگ گویش مازندرانی