آمیخته کردن، درهم کردن، درهم ساختن و مخلوط کردن دو یا چند چیز با هم، درهم شدن، آمیخته شدن، مخلوط شدن رفت و آمد، معاشرت، برای مثال تو با خوب رویان بیامیختی / به شادی و از جنگ بگریختی (فردوسی - ۲/۲۶۷) نزدیکی کردن، مقاربت، جماع
آمیخته کردن، درهم کردن، درهم ساختن و مخلوط کردن دو یا چند چیز با هم، درهم شدن، آمیخته شدن، مخلوط شدن رفت و آمد، معاشرت، برای مِثال تو با خوب رویان بیامیختی / به شادی و از جنگ بگریختی (فردوسی - ۲/۲۶۷) نزدیکی کردن، مقاربت، جماع
آویزان شده. آونگ شده. دروا. اندروا. معلق. فروهشته. فروگذاشته. نگون: آب گلفهشنگ گشته از فسردن ای شگفت همچنان چون شیشۀ سیمین نگون آویخته. فرالاوی. یکی حلقه زرین بدی ریخته از آن چرخ کار اندرآویخته (در ایوان مداین) فروهشته زو سرخ زنجیر زر بهر مهره ای درنشانده گهر. فردوسی. کآن هر دو فریشته بفعل خود آویخته مانده اند در بابل. ناصرخسرو. از آن جانب که بریده بود انثیین او در شکاف چوب آویخته شد. (کلیله و دمنه). ، متشبث: همه آویخته از دامن دعوی ّ و دروغ چو کفه از کس گاو و چو کلیدان ز مدنگ. قریعالدهر. ، بدارزده. بردارکرده. مصلوب. مصلوبه: محمود... بسیار دارها بفرمود زدن و بزرگان دیلم را بر درخت کشیدند... ومقدار پنجاه خروار دفتر روافض و باطنیان و فلاسفه ازسراهای ایشان بیرون آوردند و زیر درختهای آویختگان بفرمود سوختن. (مجمل التواریخ)، منشب ّ. منشبک. مشبک. منتسج: نیست آمیخته با آب هنر خاکش نیست آویخته در پود خرد تارش. ناصرخسرو. و رجوع به آویختن شود، مأخوذ. مسؤول. معاقب. مجزی ّ: بر این رزم خونی که شد ریخته تو باشی بدان گیتی آویخته. فردوسی. هر آن خون که آید بکین ریخته تو باشی بدان گیتی آویخته. فردوسی. هر آن خون که آید بر این ریخته گنهکار اویست و آویخته. فردوسی. ، نگون. دروا. معلق. اندروا: بزین اندر آورد و بستش چو سنگ سر آویخته پایها زیر تنگ. فردوسی. نبیند مگر تختۀ گور تخت گر آویخته سر ز شاخ درخت. فردوسی. بماند او (ضحاک بدماوند) بدانگونه آویخته وزو خون دل بر زمین ریخته. فردوسی. بیفشرد چنگ کلاهور سخت فروریخت ناخن چو برگ درخت کلاهور با دست آویخته پی و پوست و ناخن فروریخته. فردوسی
آویزان شده. آونگ شده. دروا. اندروا. معلق. فروهشته. فروگذاشته. نگون: آب گلفهشنگ گشته از فسردن ای شگفت همچنان چون شیشۀ سیمین نگون آویخته. فرالاوی. یکی حلقه زرین بدی ریخته از آن چرخ کار اندرآویخته (در ایوان مداین) فروهشته زو سرخ زنجیر زر بهر مهره ای درنشانده گهر. فردوسی. کآن هر دو فریشته بفعل خود آویخته مانده اند در بابل. ناصرخسرو. از آن جانب که بریده بود انثیین او در شکاف چوب آویخته شد. (کلیله و دمنه). ، متشبث: همه آویخته از دامن دعوی ّ و دروغ چو کُفه از کُس گاو و چو کلیدان ز مدنگ. قریعالدهر. ، بدارزده. بردارکرده. مصلوب. مصلوبه: محمود... بسیار دارها بفرمود زدن و بزرگان دیلم را بر درخت کشیدند... ومقدار پنجاه خروار دفتر روافض و باطنیان و فلاسفه ازسراهای ایشان بیرون آوردند و زیر درختهای آویختگان بفرمود سوختن. (مجمل التواریخ)، منشب ّ. منشبک. مشبک. منتسج: نیست آمیخته با آب هنر خاکش نیست آویخته در پود خرد تارش. ناصرخسرو. و رجوع به آویختن شود، مأخوذ. مسؤول. معاقَب. مَجْزی ّ: بر این رزم خونی که شد ریخته تو باشی بدان گیتی آویخته. فردوسی. هر آن خون که آید بکین ریخته تو باشی بدان گیتی آویخته. فردوسی. هر آن خون که آید بر این ریخته گنهکار اویست و آویخته. فردوسی. ، نگون. دروا. معلق. اندروا: بزین اندر آورد و بستش چو سنگ سر آویخته پایها زیر تنگ. فردوسی. نبیند مگر تختۀ گور تخت گر آویخته سر ز شاخ درخت. فردوسی. بماند او (ضحاک بدماوند) بدانگونه آویخته وزو خون دل بر زمین ریخته. فردوسی. بیفشرد چنگ کلاهور سخت فروریخت ناخن چو برگ درخت کلاهور با دست آویخته پی و پوست و ناخن فروریخته. فردوسی
درهم کردن. مزج. خلط. خلط. (دهار). مخلوط کردن. تخلیط. سوط. مذق. تألیف. ممزوج کردن. تقشیب. شوب. آمودن. ترکیب. مرکب کردن. (زوزنی). تهویش. تشریج. بکل. (تاج المصادر بیهقی). مشج. اشراب. حیس. مخلوط شدن. درهم شدن. ممزوج گشتن. مرکب شدن. شیاب. خشب. اختلاط. امتزاج. تأشب: چنین گفته بد کید هندی که بخت نگردد ترا شاد و خرم نه تخت... مگر تخمۀ مهرک نوش زاد بیامیزد آن دوده با این نژاد. فردوسی. بدو گفت داروچرا ریختی چو با رنج آن را بیامیختی ؟ فردوسی. از او پاک تریاکها برگزید بیامیخت دارو چنان چون سزید چو شب تیره شد از نوشته بجست بیامیخت داروی کاهش، درست. فردوسی. بفرمود [منیژه] تا داروی هوش بر پرستنده آمیخت با نوش بر. فردوسی. دو جنگی بدانسان برآویختند که گفتی بهمشان برآمیختند. فردوسی. دو لشکر بجنگ اندر آویختند همه یک بدیگر درآمیختند. فردوسی. کشیدند شمشیر و گرز آن سران برآمیخت با هم سپاه گران. فردوسی. بدوگفت این چیست کانگیختی که با شهد حنظل بیامیختی ؟ فردوسی. ددیگر که پرسیدی از چهر من بیامیخت با جان تو مهر من. فردوسی. آب و آتش بهم نیامیزد بالوایه ز خاک بگریزد. عنصری. سر و مغزش آمیخت با خون و خاک شد آن جانور کوه جنگی، هلاک. اسدی. دفع مضرت شراب ممزوج را، با آب بیامیزند و کشکاب خورند. (نوروزنامه). قدحی بر فاب در دست وشکر در آن ریخته و بعرق برآمیخته. (گلستان). تلخکامی می برد از ما بدور آن دو لب (کذا) ساقیان در باده ها گویا شکر آمیختند. کمال خجند. ، معاشرت. خلطه. رفت وآمد. آمدشد. صحبت: فوری نام قومی است هم از خرخیز اندر مشرق از خرخیز... و با دیگر خرخیزیان نیامیزند و مردم خوارند و بی رحم. (حدودالعالم). چنان بد که او شب نخفتی بسی بیامیختی شاد با هر کسی بکار زنان تیز بودی سرش همی نرم جائی بجستی برش. فردوسی. تو باخوبرویان بیامیختی ببازی ّ و از جنگ بگریختی. فردوسی. بسلام کس نرفتی و کس را نزدیک خود نگذاشتی و با کسی نیامیختی. (تاریخ بیهقی). با مردم لک تا بتوانی تو میامیز زیرا که جز از عار نیاید ز لک و لاک. عیوقی (از تحفۀ اوبهی). با مردم پاک اصل و دانا آمیز وز نااهلان هزار فرسنگ گریز. خیام. [فرمان کرد] پس ایشان را زن ندهد و نخواهد و نیامیزدو بدین کار در پادشاهی بانگ کردند. (مجمل التواریخ). با من از روی طبیعت گر نیامزد رواست ازبرای آنکه من در آب و او درروغن است. سنائی. ، خفت و خیز با زنان: تبه گردد از جفت شیر ژیان بزودی شود نرم چون پرنیان... بیک ماه و یک بار از آمیختن گر افزون بود خون بود ریختن همین مایه از بهر فرزند را بباید جوان خردمند را. فردوسی. ، الفت. انس گرفتن. خو کردن. جفت گرفتن: تا نیامیزد با زاغ سیه باز سپید تا نیامیزد با باز خشین کبک دری. فرخی. ، پیوستن: آنجا که فرات در دجله آمیزد شهری بزرگوار بنا کند. (مجمل التواریخ). ، رزیدن. کردن. زدن، چنانکه رنگ را: چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته ماغ سیه بر دو بال غالیه آمیخته. منوچهری. - رنگ آمیختن، رنگ و بوی آمیختن، مکر، حیله، تزویر بکار بردن. تدبیر: بهانه نباید بخون ریختن چه باید کنون رنگت آمیختن ؟ فردوسی. نبیند [خاک اندلس] نه لشکر فرستم به جنگ نه آمیزم از هر دری نیز رنگ. فردوسی. چنین گفت کاین مرد بهرامشاه بدین زور و این شاخ و این دستگاه نبایدهمی رنجش از هیچ روی ز هر گونه آمیختم رنگ و بوی. فردوسی. ، آمیختن از هم، متفرق، پراکنده، پریشان شدن. از هم جدا گشتن: ز تاب و رنج همچون زمردین تاج ز هم آمیخته گسترده برعاج. (ویس و رامین). ، ملتبس کردن. تسویط. تخلیط، لیزیدن. درهم کردن. کالیدن. شیبانیدن. آشوردن. اسم مصدر و مصدر دومش آمیز یا آمیزش است. آمیختم. آمیز
درهم کردن. مزج. خلط. خُلط. (دهار). مخلوط کردن. تخلیط. سوط. مذق. تألیف. ممزوج کردن. تقشیب. شوب. آمودن. ترکیب. مرکب کردن. (زوزنی). تهویش. تشریج. بَکْل. (تاج المصادر بیهقی). مشج. اِشراب. حیس. مخلوط شدن. درهم شدن. ممزوج گشتن. مرکب شدن. شیاب. خَشب. اختلاط. امتزاج. تأشب: چنین گفته بد کید هندی که بخت نگردد ترا شاد و خرم نه تخت... مگر تخمۀ مهرک نوش زاد بیامیزد آن دوده با این نژاد. فردوسی. بدو گفت داروچرا ریختی چو با رنج آن را بیامیختی ؟ فردوسی. از او پاک تریاکها برگزید بیامیخت دارو چنان چون سزید چو شب تیره شد از نوشته بجست بیامیخت داروی کاهش، درست. فردوسی. بفرمود [مَنیژه] تا داروی هوش بر پرستنده آمیخت با نوش بر. فردوسی. دو جنگی بدانسان برآویختند که گفتی بهمْشان برآمیختند. فردوسی. دو لشکر بجنگ اندر آویختند همه یک بدیگر درآمیختند. فردوسی. کشیدند شمشیر و گرز آن سران برآمیخت با هم سپاه گران. فردوسی. بدوگفت این چیست کانگیختی که با شهد حنظل بیامیختی ؟ فردوسی. ددیگر که پرسیدی از چهر من بیامیخت با جان تو مهر من. فردوسی. آب و آتش بهم نیامیزد بالوایه ز خاک بگریزد. عنصری. سر و مغزش آمیخت با خون و خاک شد آن جانور کوه جنگی، هلاک. اسدی. دفع مضرت شراب ممزوج را، با آب بیامیزند و کشکاب خورند. (نوروزنامه). قدحی بر فاب در دست وشکر در آن ریخته و بعرق برآمیخته. (گلستان). تلخکامی می برد از ما بدور آن دو لب (کذا) ساقیان در باده ها گویا شکر آمیختند. کمال خجند. ، معاشرت. خلطه. رفت وآمد. آمدشد. صحبت: فوری نام قومی است هم از خرخیز اندر مشرق از خرخیز... و با دیگر خرخیزیان نیامیزند و مردم خوارند و بی رحم. (حدودالعالم). چنان بد که او شب نخفتی بسی بیامیختی شاد با هر کسی بکار زنان تیز بودی سرش همی نرم جائی بجستی برش. فردوسی. تو باخوبرویان بیامیختی ببازی ّ و از جنگ بگریختی. فردوسی. بسلام کس نرفتی و کس را نزدیک خود نگذاشتی و با کسی نیامیختی. (تاریخ بیهقی). با مردم لک تا بتوانی تو میامیز زیرا که جز از عار نیاید ز لک و لاک. عیوقی (از تحفۀ اوبهی). با مردم پاک اصل و دانا آمیز وز نااهلان هزار فرسنگ گریز. خیام. [فرمان کرد] پس ایشان را زن ندهد و نخواهد و نیامیزدو بدین کار در پادشاهی بانگ کردند. (مجمل التواریخ). با من از روی طبیعت گر نیامزد رواست ازبرای آنکه من در آب و او درروغن است. سنائی. ، خفت و خیز با زنان: تبه گردد از جفت شیر ژیان بزودی شود نرم چون پرنیان... بیک ماه و یک بار از آمیختن گر افزون بود خون بود ریختن همین مایه از بهر فرزند را بباید جوان خردمند را. فردوسی. ، الفت. انس گرفتن. خو کردن. جفت گرفتن: تا نیامیزد با زاغ سیه باز سپید تا نیامیزد با باز خشین کبک دری. فرخی. ، پیوستن: آنجا که فرات در دجله آمیزد شهری بزرگوار بنا کند. (مجمل التواریخ). ، رزیدن. کردن. زدن، چنانکه رنگ را: چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته ماغ سیه بر دو بال غالیه آمیخته. منوچهری. - رنگ آمیختن، رنگ و بوی آمیختن، مکر، حیله، تزویر بکار بردن. تدبیر: بهانه نباید بخون ریختن چه باید کنون رنگت آمیختن ؟ فردوسی. نبیند [خاک اندلس] نه لشکر فرستم به جنگ نه آمیزم از هر دری نیز رنگ. فردوسی. چنین گفت کاین مرد بهرامشاه بدین زور و این شاخ و این دستگاه نبایدهمی رنجش از هیچ روی ز هر گونه آمیختم رنگ و بوی. فردوسی. ، آمیختن از هم، متفرق، پراکنده، پریشان شدن. از هم جدا گشتن: ز تاب و رنج همچون زُمْرُدین تاج ز هم آمیخته گسترده برعاج. (ویس و رامین). ، ملتبس کردن. تسویط. تخلیط، لیزیدن. درهم کردن. کالیدن. شیبانیدن. آشوردن. اسم مصدر و مصدر دومش آمیز یا آمیزش است. آمیختم. آمیز
مخفف آموخته. تعلیم یافته. یادگرفته: بکشتش بسی دشمنان بی شمار که آمخته بد از پدر کارزار. دقیقی. ، تعلیم داده. یادداده، در تداول امروزین، خوکرده. معتاد. خوی گرفته. عادت گرفته. - آمخته شدن، معتاد شدن. - آمخته کردن، معتاد کردن. - گنجشک آمخته، گنجشک که کودکان آن را روزی چند بار بگاه معلوم طعمه دهند آلوده بافیون و آن را سر دهند و او در همان ساعت بازگردد. - مثل گنجشک آمخته، که در ساعت معلوم هر روز بجائی شود
مخفف آموخته. تعلیم یافته. یادگرفته: بکشتش بسی دشمنان بی شمار که آمخته بد از پدر کارزار. دقیقی. ، تعلیم داده. یادداده، در تداول امروزین، خوکرده. معتاد. خوی گرفته. عادت گرفته. - آمخته شدن، معتاد شدن. - آمخته کردن، معتاد کردن. - گنجشک آمخته، گنجشک که کودکان آن را روزی چند بار بگاه معلوم طعمه دهند آلوده بافیون و آن را سر دهند و او در همان ساعت بازگردد. - مثل گنجشک آمخته، که در ساعت معلوم هر روز بجائی شود
در هم کردن مزج مخلوط کردن، رزیدن زدن و مالیدن (رنگ و مانند آن)، در هم شدن ممزوج گشتن اختلاط امتزاج، معاشرت خلطه رفت و آمد داشتن، خفت و خیز با زنان داشتن، الفت گرفتن با انس گرفتن با، پیوستن (چنانکه رودی برود دیگریا بدریا)
در هم کردن مزج مخلوط کردن، رزیدن زدن و مالیدن (رنگ و مانند آن)، در هم شدن ممزوج گشتن اختلاط امتزاج، معاشرت خلطه رفت و آمد داشتن، خفت و خیز با زنان داشتن، الفت گرفتن با انس گرفتن با، پیوستن (چنانکه رودی برود دیگریا بدریا)