رود جیحون. آمو. آموی. آمل. رود. آب. النهر. ورز. آمودریا. آمون، نام شهری بکنار جیحون: و خود روز دیگر بیرون رفت و از جیحون بگذشت و سپاه از هر جای به آمویه گرد کردند. (تاریخ بخارای نرشخی)
رود جیحون. آمو. آموی. آمل. رود. آب. النهر. وَرز. آمودریا. آمون، نام شهری بکنار جیحون: و خود روز دیگر بیرون رفت و از جیحون بگذشت و سپاه از هر جای به آمویه گرد کردند. (تاریخ بخارای نرشخی)
گریه، زاری، نوحه، برای مثال نماز شام غریبان چو گریه آغازم / به مویه های غریبانه قصه پردازم (حافظ - ۶۶۶) مویۀ زال: در موسیقی از الحان قدیم ایرانی مویه کردن: زاری کردن، نوحه کردن
گریه، زاری، نوحه، برای مِثال نماز شام غریبان چو گریه آغازم / به مویه های غریبانه قصه پردازم (حافظ - ۶۶۶) مویۀ زال: در موسیقی از الحان قدیم ایرانی مویه کردن: زاری کردن، نوحه کردن
ابوربیعه اصفهانی. نحوی و شاعر است و او را کتابهایی در نحو بوده است. از اشعار اوست: کن ابن من شئت و اکتسب ادبا یغنیک تشریفه عن النسب لا شی ٔ فی الخافقین تکسبه احمد عندالانام من ادب. (از معجم الادباء چ اروپا ج 7 ص 177)
ابوربیعه اصفهانی. نحوی و شاعر است و او را کتابهایی در نحو بوده است. از اشعار اوست: کن ابن من شئت و اکتسب ادبا یغنیک تشریفه عن النسب لا شی ٔ فی الخافقین تکسبه احمد عندالانام من ادب. (از معجم الادباء چ اروپا ج 7 ص 177)
اسم از موییدن. اسم مصدر از موییدن. نوحه و گریه و نالۀ آهسته با گریه. (یادداشت مؤلف). گریه و نوحه و زاری. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری). گریۀ با نوحه را گویند. (برهان). گریه و زاری. (صحاح الفرس). گریه و نوحه. (غیاث) : به رویین دژ ارجاسب و کهرم نماند جز از مویه و درد و ماتم نماند. فردوسی. همی بآسمان اندرآمد خروش ز بس مویه و زاری و درد و جوش. فردوسی. ز پوشیده رویان ارجاسب پنج برفتند با مویه و درد و رنج. فردوسی. من از بس ناله چون نالم من از بس مویه چون مویم سرشک ابر بر لاله بود چون اشک بر رویم. قریعالدهر (از لغتنامۀ اسدی چ اقبال ص 503). هر آن مردی که این مویه بخواند اگر بادل بود بی دل بماند. (ویس و رامین). بدان کشتگان مویه بد چپ و راست چو دیدند لشکر دگر مویه خاست. اسدی (گرشاسب نامه). مویه گر ناگذران است رهش بگشایید نای و نوشی که از او هست گذر بازدهید. خاقانی. ز بس که تیغ زبان مویه کرد خاقانی تن چو موی به مویه ز تیغ برهاندیم. خاقانی. دید آبله پای دردمندی بر هر پایی ز مویه بندی. نظامی (لیلی و مجنون چ امیرکبیر ص 500، چ وحید ص 103). - از مویه مویی شدن، از گریه و زاری بسیار سخت نزار و زار گردیدن. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به ترکیب از مویه چون موی بودن و از مویه چون مویی شدن در ذیل موی شود. - بامویه، مویه کنان. در حال موییدن. با گریه و ناله. مویان: برفتند بامویه برنا و پیر تن شاه بردند از آن آبگیر. فردوسی. برفتند بامویه ایرانیان بر آن سوک بسته سواران میان. فردوسی. چنین گفت بامویه افراسیاب کز این پس نه آرام جویم نه خواب. فردوسی. - به مویه شدن، گریان شدن. نوحه گری آغازیدن. گریه و نوحه سر دادن: خورشید به مویه شود و روی بپوشد کآن روی چو خورشید بیارایی عمدا. مسعودسعد. - مویه آغاز کردن، شروع به گریه کردن. آغاز کردن به گریه و نوحه: سر تنگ تابوت را باز کرد به نوی یکی مویه آغاز کرد. فردوسی. به زاری همی مویه آغاز کرد همی برکشید از جگر آه سرد. فردوسی. نگهبان در دخمه را باز کرد زن پارسا مویه آغاز کرد. فردوسی. - مویه درگرفتن، نوحه و گریه سر دادن: چند صف مویه گران نیز رسیدند مرا هر زمان مویه به آیین دگر درگیرم. خاقانی. - مویۀ زارزار کردن، سخت گریستن. به سختی گریه و نوحه کردن: نهاد آن سر خسته را بر کنار همی کرد پس مویۀ زارزار. فردوسی. - مویۀ غمگنان، زاری و گریه و نوحۀ افسردگان: سپهدار با خیل او همگنان گرفت از برش مویۀ غمگنان. اسدی. ، ناله و زاری. (برهان). ناله. آه و ناله. شکوه و زاری. (از یادداشت مؤلف)
اسم از موییدن. اسم مصدر از موییدن. نوحه و گریه و نالۀ آهسته با گریه. (یادداشت مؤلف). گریه و نوحه و زاری. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری). گریۀ با نوحه را گویند. (برهان). گریه و زاری. (صحاح الفرس). گریه و نوحه. (غیاث) : به رویین دژ ارجاسب و کهرم نماند جز از مویه و درد و ماتم نماند. فردوسی. همی بآسمان اندرآمد خروش ز بس مویه و زاری و درد و جوش. فردوسی. ز پوشیده رویان ارجاسب پنج برفتند با مویه و درد و رنج. فردوسی. من از بس ناله چون نالم من از بس مویه چون مویم سرشک ابر بر لاله بود چون اشک بر رویم. قریعالدهر (از لغتنامۀ اسدی چ اقبال ص 503). هر آن مردی که این مویه بخواند اگر بادل بود بی دل بماند. (ویس و رامین). بدان کشتگان مویه بد چپ و راست چو دیدند لشکر دگر مویه خاست. اسدی (گرشاسب نامه). مویه گر ناگذران است رهش بگشایید نای و نوشی که از او هست گذر بازدهید. خاقانی. ز بس که تیغ زبان مویه کرد خاقانی تن چو موی به مویه ز تیغ برهاندیم. خاقانی. دید آبله پای دردمندی بر هر پایی ز مویه بندی. نظامی (لیلی و مجنون چ امیرکبیر ص 500، چ وحید ص 103). - از مویه مویی شدن، از گریه و زاری بسیار سخت نزار و زار گردیدن. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به ترکیب از مویه چون موی بودن و از مویه چون مویی شدن در ذیل موی شود. - بامویه، مویه کنان. در حال موییدن. با گریه و ناله. مویان: برفتند بامویه برنا و پیر تن شاه بردند از آن آبگیر. فردوسی. برفتند بامویه ایرانیان بر آن سوک بسته سواران میان. فردوسی. چنین گفت بامویه افراسیاب کز این پس نه آرام جویم نه خواب. فردوسی. - به مویه شدن، گریان شدن. نوحه گری آغازیدن. گریه و نوحه سر دادن: خورشید به مویه شود و روی بپوشد کآن روی چو خورشید بیارایی عمدا. مسعودسعد. - مویه آغاز کردن، شروع به گریه کردن. آغاز کردن به گریه و نوحه: سر تنگ تابوت را باز کرد به نوی یکی مویه آغاز کرد. فردوسی. به زاری همی مویه آغاز کرد همی برکشید از جگر آه سرد. فردوسی. نگهبان در دخمه را باز کرد زن پارسا مویه آغاز کرد. فردوسی. - مویه درگرفتن، نوحه و گریه سر دادن: چند صف مویه گران نیز رسیدند مرا هر زمان مویه به آیین دگر درگیرم. خاقانی. - مویۀ زارزار کردن، سخت گریستن. به سختی گریه و نوحه کردن: نهاد آن سر خسته را بر کنار همی کرد پس مویۀ زارزار. فردوسی. - مویۀ غمگنان، زاری و گریه و نوحۀ افسردگان: سپهدار با خیل او همگنان گرفت از برش مویۀ غمگنان. اسدی. ، ناله و زاری. (برهان). ناله. آه و ناله. شکوه و زاری. (از یادداشت مؤلف)
آمو. آمویه. آمون. آمل. نام دشتی فراخ و ریگی بماوراءالنهر به ساحل جیحون: ریگ آموی و درشتی های او زیرپایم پرنیان آید همی. رودکی. عنانش گرفتند و برتافتند سوی ریگ آموی بشتافتند. فردوسی. فروتر که از دشت آموی و زم همیدون به ختلان درآید بهم. فردوسی. به بستند آذین بشهر و براه درم ریختند از بر دخت شاه به آموی و راه بیابان مرو زمین بود یکسر چو پرّ تذرو. فردوسی. که ما را ز جیحون بباید گذشت زدن کوس شاهی بر آن پهن دشت به آموی لشکرگهی ساختن شب و روز ناسودن از تاختن. فردوسی. بروز چهارم به آموی شد ندیدی زنی کو جهانجوی شد؟ فردوسی. به آموی شد پهلوان پیشرو ابا لشکر و جنگ سازان نو... بشهر بخارا نهادند روی چنان ساخته لشکر جنگجوی. فردوسی. چشم من چو چشمۀ آموی شد از هجر اوی تن بخون در، چون میان چشمۀ آموی موی. قطران. ، آمو. جیحون. آمویه. آمون. آب آموی. آب. رود. النهر. ورز. آمودریا. آمل: بیک روز و یک شب به آموی شد [از مرو ز نخجیر و بازی جهانجوی شد بیامد به آموی یک پاس شب گذر کرد بر آب و ریگ فرب. فردوسی. چو آگاه شد کردیه رفت پیش از آموی با نامداران خویش. فردوسی. ز انبوه پیلان و شیران زم گذرهای جیحون پر از باد و دم ز کشتی همی آب شدناپدید بپایان ز آموی لشکر کشید. فردوسی. دمادم شما از پسم بگذرید بجیحون و روز و شبان مشمرید شب تیره با لشکرافراسیاب گذر کرد از آمو و بگذاشت آب. فردوسی. چه ارزد بر آب آموی موی ؟ عنصری. در جهانی که آب چشم من است آب آموی درنمی گنجد. ؟ ، آمو. آمویه. آمون. آمل. نام شهری بدشت آموی بساحل جیحون. (صحاح الفرس) : وزآن پس بزرگان شدند انجمن ز آموی تاشهر چاچ و ختن. فردوسی. ز بلخ و ز شکنان و آموی و زم سلیح و سپه خواست و گنج و درم. فردوسی. بخارا و خوارزم و آموی و زم بسی یاد داریم با درد و غم. فردوسی. نشستم به آموی تا پاسخم بیارد مگر اختر فرّخم. فردوسی. به آموی لشکر کشیدی بجنگ وز ایشان به پیش من آمد پشنگ. فردوسی
آمو. آمویه. آمون. آمل. نام دشتی فراخ و ریگی بماوراءالنهر به ساحل جیحون: ریگ آموی و درشتی های او زیرپایم پرنیان آید همی. رودکی. عنانش گرفتند و برتافتند سوی ریگ آموی بشتافتند. فردوسی. فروتر که از دشت آموی و زم همیدون به ختلان درآید بهم. فردوسی. به بستند آذین بشهر و براه درم ریختند از بر دخت شاه به آموی و راه بیابان مَرْو زمین بود یکسر چو پرّ تذرو. فردوسی. که ما را ز جیحون بباید گذشت زدن کوس شاهی بر آن پهن دشت به آموی لشکرگهی ساختن شب و روز ناسودن از تاختن. فردوسی. بروز چهارم به آموی شد ندیدی زنی کو جهانجوی شد؟ فردوسی. به آموی شد پهلوان پیشرو ابا لشکر و جنگ سازان نو... بشهر بخارا نهادند روی چنان ساخته لشکر جنگجوی. فردوسی. چشم من چو چشمۀ آموی شد از هجر اوی تن بخون در، چون میان چشمۀ آموی موی. قطران. ، آمو. جیحون. آمویه. آمون. آب آموی. آب. رود. النهر. ورز. آمودریا. آمل: بیک روز و یک شب به آموی شد [از مرو ز نخجیر و بازی جهانجوی شد بیامد به آموی یک پاس شب گذر کرد بر آب و ریگ فَرَب. فردوسی. چو آگاه شد کردیه رفت پیش از آموی با نامداران خویش. فردوسی. ز انبوه پیلان و شیران زم گذرهای جیحون پر از باد و دم ز کشتی همی آب شدناپدید بپایان ز آموی لشکر کشید. فردوسی. دمادم شما از پسم بگذرید بجیحون و روز و شبان مشمرید شب تیره با لشکرافراسیاب گذر کرد از آمو و بگذاشت آب. فردوسی. چه ارزد برِ آب آموی موی ؟ عنصری. در جهانی که آب چشم من است آب آموی درنمی گنجد. ؟ ، آمو. آمویه. آمون. آمل. نام شهری بدشت آموی بساحل جیحون. (صحاح الفرس) : وزآن پس بزرگان شدند انجمن ز آموی تاشهر چاچ و ختن. فردوسی. ز بلخ و ز شِکْنان و آموی و زم سلیح و سپه خواست و گنج و درم. فردوسی. بخارا و خوارزم و آموی و زم بسی یاد داریم با درد و غم. فردوسی. نشستم به آموی تا پاسخم بیارد مگر اختر فرّخم. فردوسی. به آموی لشکر کشیدی بجنگ وز ایشان به پیش من آمد پشنگ. فردوسی
خبردادن خلاف آنچه پرسند او را از آن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خبر دادن کسی را خلاف آنچه پرسند و تزویر و تلبیس کردن او را چنانکه گویی خبر را تر و تازه و با آب کرده است. (از اقرب الموارد) : تمویه و تزویر آنها مرا در خشم او (شیر) افکند. (کلیله و دمنه). ندانی که مرغان دروغ نگویند و تمویه و تزویر نسگالند. (سندبادنامه ص 99). و به لطایف حیل و بدایع تمویه خود را در جوار صون و پناه سلامت آورده. (سندبادنامه ص 72). در تضریب و تقبیح صورت او فصلی می پرداخت و به زرق و تمویه در فساد حال او سعی می کرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 73). در استمالت و استعطاف او انواع سحرو تمویه بکار آورد. (ترجمه یمینی ایضاً ص 264). گر نماید غیرهم تمویه اوست ور رود غیر از نظر تنبیه اوست. مولوی. در تقلیب دستی نداشتند اما در قلب و تمویه ید بیضا نمودند. (رشیدی) ، آبدار کردن. (تاج المصادر بیهقی). آبناک شدن جای. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : اذا موه الصمان من سبل القطر، و قیل موه الصمان صار مموها بالبقل. (اقرب الموارد) ، آب بسیار کردن در دیگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : موهوا قدورکم. (اقرب الموارد) ، سیم یا زراندود کردن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بیاراستن. (زوزنی). مس یا آهن و دیگر چیزهایی که حقیرتر از طلا و نقره باشد به آب نقره و طلا اندودن. یقال: هذا نحاس مموه بالفضه، ای مطلی بماء الفضه. (از اقرب الموارد). زراندود کردن و آرایش نمودن. (آنندراج) (غیاث اللغات) : در تزیین و تمویه آن به زخارف زریاب اختصار نکردند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 421) ، باب نمودن چیزی را. (منتهی الارب). به آب نمودن چیزی را. (ناظم الاطباء) ، تلبیس کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مکر و فریب و تملق. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). - دلیل بی تمویه، دلیل و برهانی که خلاف دروغ نباشد. (ناظم الاطباء)
خبردادن خلاف آنچه پرسند او را از آن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خبر دادن کسی را خلاف آنچه پرسند و تزویر و تلبیس کردن او را چنانکه گویی خبر را تر و تازه و با آب کرده است. (از اقرب الموارد) : تمویه و تزویر آنها مرا در خشم او (شیر) افکند. (کلیله و دمنه). ندانی که مرغان دروغ نگویند و تمویه و تزویر نسگالند. (سندبادنامه ص 99). و به لطایف حیل و بدایع تمویه خود را در جوار صون و پناه سلامت آورده. (سندبادنامه ص 72). در تضریب و تقبیح صورت او فصلی می پرداخت و به زرق و تمویه در فساد حال او سعی می کرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 73). در استمالت و استعطاف او انواع سحرو تمویه بکار آورد. (ترجمه یمینی ایضاً ص 264). گر نماید غیرهم تمویه اوست ور رود غیر از نظر تنبیه اوست. مولوی. در تقلیب دستی نداشتند اما در قلب و تمویه ید بیضا نمودند. (رشیدی) ، آبدار کردن. (تاج المصادر بیهقی). آبناک شدن جای. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : اذا موه الصمان من سبل القطر، و قیل موه الصمان صار مموها بالبقل. (اقرب الموارد) ، آب بسیار کردن در دیگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : موهوا قدورکم. (اقرب الموارد) ، سیم یا زراندود کردن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بیاراستن. (زوزنی). مس یا آهن و دیگر چیزهایی که حقیرتر از طلا و نقره باشد به آب نقره و طلا اندودن. یقال: هذا نحاس مموه بالفضه، ای مطلی بماء الفضه. (از اقرب الموارد). زراندود کردن و آرایش نمودن. (آنندراج) (غیاث اللغات) : در تزیین و تمویه آن به زخارف زریاب اختصار نکردند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 421) ، باب نمودن چیزی را. (منتهی الارب). به آب نمودن چیزی را. (ناظم الاطباء) ، تلبیس کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مکر و فریب و تملق. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). - دلیل بی تمویه، دلیل و برهانی که خلاف دروغ نباشد. (ناظم الاطباء)
گریه و زاری نوحه، گوشه ایست در دستگاه سه گاه که بندرت در چهارگاه هم نواخته میشود. یا مویه زال. لحنی است در موسیقی قدیم: (بلفظ پارسی و چینی و خماخسرو بلحن مویه زال و قصیده لغزی) (منوچهری. د. چا. 138: 2)
گریه و زاری نوحه، گوشه ایست در دستگاه سه گاه که بندرت در چهارگاه هم نواخته میشود. یا مویه زال. لحنی است در موسیقی قدیم: (بلفظ پارسی و چینی و خماخسرو بلحن مویه زال و قصیده لغزی) (منوچهری. د. چا. 138: 2)