جدول جو
جدول جو

معنی آموزگار - جستجوی لغت در جدول جو

آموزگار
آموزنده، کسی که به دیگری درس بدهد، استاد، معلم، معلم مدرسۀ ابتدایی، ناصح، اندرزگو، راهنما، برای مثال هم او آفرینندۀ روزگار / به نیکی هم او باشد آموزگار (فردوسی - ۶/۳۲۰)
تصویری از آموزگار
تصویر آموزگار
فرهنگ فارسی عمید
آموزگار
(زْ / زِ)
آنکه آموزد. آنکه یاد دهد. معلم. آموزنده. استاد. مربی، توسعاً، ناصح. اندرزگوی. هادی. راهنما. مجرب:
هرکه نامخت از گذشت روزگار
نیز ناموزد ز هیچ آموزگار.
رودکی.
هم او آفرینندۀ روزگار
بنیکی هم او باشد آموزگار.
فردوسی.
کسی کش خرد باشد آموزگار
نگه داردش گردش روزگار.
فردوسی.
که نوشه بدی تا بود روزگار
همیشه خرد بادت آموزگار.
فردوسی.
چنین است خود گردش روزگار
نگیرد همی پند آموزگار.
فردوسی.
کنون گر شدی آگه از روزگار
روان و خرد بودت آموزگار.
فردوسی.
چو اندازه گیری ز دارا و فور
خود آموزگارت نباید ز دور.
فردوسی.
بزودی بفرهنگ جائی رسید
کزآموزگاران سر اندرکشید.
فردوسی.
هر آنکس که گوید که دانا شدم
بهر دانشی بر توانا شدم
یکی نغز بازی کند روزگار
که بنشاندش پیش آموزگار.
فردوسی.
چنان (چون منوچهر) نامور بی هنر چون بود
که آموزگارش فریدون بود؟
فردوسی.
کسی کو بود سودۀ روزگار
نباید بهر کارش آموزگار.
فردوسی.
بدو گفت فرزانه کای شهریار
نباید ترا پند آموزگار.
فردوسی.
خداوند گردنده بهرام و هور
خداوند پیل و خداوند مور
کند چون بخواهد ز ناچیز چیز
که آموزگارش نباید به نیز.
فردوسی.
روا باشد ار پند من بشنوی
که آموزگار بزرگان توئی.
فردوسی.
هنر باید و گوهر نامدار
خرد یار و فرهنگش آموزگار.
فردوسی.
جهاندار آموزگار تو باد
خرد روشن و بخت یار تو باد.
فردوسی.
همیشه بزی شاد و به روزگار
همیشه خرد بادت آموزگار.
فردوسی.
وزآن پس هم آموزگارش تو باش
دلارام و دستور و یارش تو باش.
فردوسی.
سخنها نه از یادگار تو بود
که گفتار آموزگار تو بود.
فردوسی.
اگر نبودی پند آموزگار
برآوردمی من ز جانت دمار.
فردوسی.
پروردگاردینی آموزگار فضلی
هم پیشۀ وفائی هم شیرۀ سخائی.
فرخی.
خسرو عادل که هست آموزگارش جبرئیل
کرده رب العالمینش اختیار و بختیار
این نکردش اختیار الا بعدل و راستی
وآن نبودش جز بخیر و جز بعدل آموزگار.
منوچهری.
مرا این روزگار آموزگاریست
کز این به نیستمان آموزگاری.
ناصرخسرو.
ای مبتدی تو تجربه آموزگار گیر
زیرا که به ز تجربه آموزگار نیست.
مسعودسعد.
دولت جان پرور است صحبت آموزگار
خلوت بی مدعی سفرۀ بی انتظار.
سعدی.
نگه دار (فرزند را) از آموزگار بدش
که بدبخت گمره کند چون خودش.
سعدی.
هر آن طفل کو جور آموزگار
نبیند، جفا بیند از روزگار.
سعدی.
چه خوش گفت با کودک آموزگار
که کاری نکردیم و شد روزگار.
سعدی.
، بدآموز.موسوس:
بگردان ز جانم بد روزگار
همان چارۀ دیو آموزگار...
بگردان ز من دیو را دستگاه
بدان تا ندارد روانم تباه.
فردوسی.
، متعلم. شاگرد..پذیرنده. پندپذیر. (برهان).
، در شواهد زیرین مانند لقبی است سلاطین بزرگ را و شاید آن دسته از شاهان را که سنت و شریعتی نیک نهاده یا بکار بردن چیزی سودمند را بمردم آموخته اند چنانکه آتش افروختن و بکار داشتن گاوآهن و مانند آن:
یکی نیک مرد اندر آن روزگار
ز تخم فریدون آموزگار...
کجا نام آن نامور هوم بود
پرستنده دور از بر و بوم بود.
فردوسی.
بخواب اندر آمد سر روزگار
ز خوبی ّ و از داد آموزگار.
فردوسی.
و در بیت زیرین چنین می نماید که آموزگاری چون فرّۀ ایزدی از غیب میرسیده است پادشاهان و شاید بزرگان دیگر را:
کنون گشت کیخسرو آموزگار
کز او دور بادا بد روزگار.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
آموزگار
آنکه آموزد، معلم، استاد
تصویری از آموزگار
تصویر آموزگار
فرهنگ لغت هوشیار
آموزگار
((زْ یا زِ))
معلم، معلم مدرسه ابتدایی، اندرزگوی، پرورنده، مربی
تصویری از آموزگار
تصویر آموزگار
فرهنگ فارسی معین
آموزگار
معلم، مدرس
تصویری از آموزگار
تصویر آموزگار
فرهنگ واژه فارسی سره
آموزگار
اتابک، استاد، لله، مدرس، مربی، معلم، هیربد
متضاد: تلمیذ، دانش آموز، محصل
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آمیزگار
تصویر آمیزگار
آمیزنده، معاشرت کننده، کسی که بسیار با مردم آمیزش و همنشینی کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آمرزگاری
تصویر آمرزگاری
عمل آمرزگار، مغفرت، برای مثال جزاین کاعتمادم به یاریّ توست / امیدم به آمرزگاریّ توست (سعدی۱ - ۲۰۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آموختگار
تصویر آموختگار
معتاد، خوگرفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آموزشگاه
تصویر آموزشگاه
جای آموختن و درس دادن، مؤسسۀ رسمی یا غیررسمی که در آن علم، هنرو فنون مختلف بیاموزند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپوزگار
تصویر سپوزگار
کسی که در کارها درنگ و تاخیر کند، تنبل، سست، بیکار، کاهل، هنجام، کسل، جایمند، تنند، اژکهان، اژکان، اژکهن، سپوزکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آموختار
تصویر آموختار
آموختکار، معتاد، خوگرفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آمیزگاری
تصویر آمیزگاری
حسن معاشرت، خوش منشی، برای مثال زن خوش منش دل نشان تر که خوب / که آمیزگاری بپوشد عیوب (سعدی۱ - ۱۲۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آمرزگار
تصویر آمرزگار
بخشایندۀ گناهان، آمرزنده، از صفات باری تعالی
فرهنگ فارسی عمید
معتادٌبه، چشته خور، مسته خوار: گفت زینهار که به آموختگارم مگیرید، (اسرار التوحید)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
مدرسه
لغت نامه دهخدا
حالت و چگونگی و صفت آمیزگار، حسن معاشرت، خوش منشی:
زن خوش منش خواه نه روی خوب
که آمیزگاری بپوشد عیوب،
سعدی
لغت نامه دهخدا
آمیزنده، خواهان معاشرت، بسیار معاشرت کننده با مردمان، خالط، خلط، لابک، مخالط:
وگر خنده رویست و آمیزگار
عفیفش ندانند وپرهیزگار،
سعدی،
بگویند ازاین حرف گیران هزار
که سعدی نه اهل است و آمیزگار،
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مُ)
آمرزشکار. آمرزنده. غافر. غفور. غفار. عفوّ. حسن التجاوز. کریم الصفح. جمیل الصفح. رحیم. راحم. بخشاینده:
گناه من ار نامدی در شمار
تو را نام کی بودی آمرزگار؟
نظامی
لغت نامه دهخدا
(زْ / زِ)
چگونگی و عمل و صفت آموزگار. تعلیم
لغت نامه دهخدا
تصویری از آمیزگار
تصویر آمیزگار
آمیزنده، خواهان، معاشرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آموزگاری
تصویر آموزگاری
چگونگی و عمل آموزگار تعلیم معلمی، معلمی مدرسه ابتدائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آمرزگاری
تصویر آمرزگاری
عمل آمرزگار غفران مغفرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آمیزگاری
تصویر آمیزگاری
حالت و کیفیت آمیزگار، حسن معاشرت خوش منشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آموزشگاه
تصویر آموزشگاه
مدرسه، جای آموختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آموختگار
تصویر آموختگار
معتاد به چشته خور مسته خوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آمرزگار
تصویر آمرزگار
آنکه آمرزش کند آمرزگار غفور غفار
فرهنگ لغت هوشیار
((زِ))
کسی که در دانشگاه یا مدرسه عالی تدریس می کند و مقامش پایین تر از استادیار است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آمیزگاری
تصویر آمیزگاری
حسن معاشرت، خوش اخلاقی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آمرزگار
تصویر آمرزگار
((مُ زْ یا زِ))
آمرزشکار
فرهنگ فارسی معین
((زِ یا زْ))
مجموعه ای از واحدهای درسی که تشکیل یک رشته تحصیلی را می دهند و می توان در آن رشته درجه دانشگاهی گرفت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آمیزگار
تصویر آمیزگار
معاشر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آمرزگار
تصویر آمرزگار
غفور
فرهنگ واژه فارسی سره
آمرزشکار، آمرزنده، بخشاینده، غفار، غفور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آمیزشکار، آمیزنده، خوش سلوک، خوش معاشرت، معاشر، معاشرتی
متضاد: مردم گریز
فرهنگ واژه مترادف متضاد